داستانهای سکسی فارسی http://www.avizoon.com/persian/ داستانهای سکسی فارسی - ایران سکس en-us سیاوش عقده : قسمت هفتم بی توجه به نگاههای مامان رومو برگردوندمو خیره شدم به تلویزیون..اصلا نمی فهمیدم چه برنامه ای و کی داره چی میگه فقط می خواستم نشون بدم که اصلا متوجه بهزاد نیستم..قبلا که میامد خونمون اینقدر تحویلش می گرفتم که دلش نمی خواست از خونمون بره اما حالا..از خودم پرسیدم چت شده نگین...چقدر تغییر کردی..یاد سیا افتادم..وای که چقدر دوستش داشتم ..الان اگه با هم رفته بودیم بیرون من و اون کنار هم نشسته بودیم یه اکیپ شلوغ و پر سرو صدا بودیم..از اونا که وقتی می رفتیم بیرون کل محل رو می ذاشتیم رو سرمون..اما حالا چی..من نشستم کنج خونه... http://www.avizoon.com/persian/archives/006216.html December 15, 2008 2:11 PM عقده : قسمت ششم سیا رفت منم بی اختیار نشستم و رفتم تو فکر این چند دقیقه ...چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود..اصلا باورم نمی شد من با سیا این کارو کردم..آخه من تو این جور مسائل خیلی خجالتی بودم...اما الان که فکر می کنم می بینم خیلی خوب با سیا همکاری کردم...از خودم تعجب می کردم...غرق تو افکار خودم بودم که صدای زنگ اومد..حدس زدم باید دوست مامان باشه.. اون روز گذشت ومن تا شب همش فکر کار امروزم بودم..جالب بود که اصلا عذاب وجدان نداشتم..از اینکه فکر می کردم من شوهر دارم و این کارو با سیا کردم اصلا هیچ احساس... http://www.avizoon.com/persian/archives/006212.html December 12, 2008 8:47 AM عقده : قسمت پنجم نیم ساعت گذشته بود و من همش از پنجره آویزون بودم ببینم سیا که میاد کسی تو کوچه نباشه ببینه...از دور دیدم یکی با مشخصات سیا داره نزدیک می شه..هیچکس تو کوچه نبود چون سر ظهر بود خلوت بود...با خیال راحت اومد تو و پنجره رو بستم و آیفون رو زدم تا در ساختمون باز بشه و سیا طبق قرارمون بی سرو صدا بیاد بالا...چند دقیقه بعد رفتم در خونه رو باز کردم دیدم داره آهسته از پله ها بالا میاد...اومد جلومو گفت همه چی مرتبه ؟ گفتم هیس ! آره کفشاتو در بیار و با خودت بیار تو...فورا کفشاشو... http://www.avizoon.com/persian/archives/006210.html December 9, 2008 11:39 AM عقده : قسمت چهارم اوایل فکر می کردم سیامک هم مثل بقیه دوست پسرهایی که تا حالا داشتم یعنی یه مدت با هم دوست می مونیم و بعدا به هم می زنیم...عذاب وجدان کمی داشتمو اون یه مقدار کمو با دلداری دادن به خودم از بین می بردم..از اینکه عقد کرده بودمو بازم دست از این کارام بر نداشته بودم از دست خودم حرصم می گرفت ...انگار معتاد شده بودم به این کار..حالا معنی حرف مامانمو می فهمیدم که می گفت نگین تو شوهر داری..خوب نیست اینقدر با دوستای مجردت بری بیرون...شاید اگه خودم تنها تصمیم می گرفتم این اتفاقات کمتر واسم پیش می... http://www.avizoon.com/persian/archives/006206.html December 6, 2008 1:24 PM عقده : قسمت سوم ماجرای دوستیهای پی در پی من ادامه داشت تا اینکه همه چیز یهو تغییر کرد...یکی دو سالی به همین شکل گذشت و منم عادت کرده بودم که با یه نفر دوست باشم چون دست و بالم باز شده بود دیگه حسابی عادت کرده بودم به دوست پسر داشتن اصلا بهزاد واسم مهم نبود بیشتر واسم یه وسیله بود که کارام رو راه بندازم...تو همین وضعیت بود که درس بهزاد تموم شد و فوق دیپلمش رو گرفت..می خواست درسشو ادامه بده اما اون وقت وضعیت نامزدیمون خیلی طولانی می شد..یواش یواش زمزمه های عقدمون شروع شد خانواده ها با هم صحبت... http://www.avizoon.com/persian/archives/006204.html December 4, 2008 12:42 PM عقده : قسمت دوم وقتی برگشتم خونه اول یه کتک حسابی خوردم بعدم حبس شدم تو اتاق تا زیر ابروهام دربیاد...مامان باهام تا یه 20 روزی که ابروهام دربیاد قهر بود..بهم می گفت خراب شدی...دختر مگه ابرو بر می داره ؟..شوهر می خوای که ابروتو برداشتی؟؟...من با خودم عهد کردم که وقتی رفتم سر قرار همون وسط خیابون به دوستم حال بدم تا مامان فرق من و با یه دختر جنده بفهمه..حرف هیچکس رو قبول نداشتم و دوست نداشتم کسی بیاد نصیحتم کنه...نسرینم هی می گفت مامان اینقدرنگین رو اذیت نکن..خب مگه چی کار کرده..الان دیگه همه دخترا اصلاح می کنن و ابروشونو بر... http://www.avizoon.com/persian/archives/006203.html December 2, 2008 7:28 AM عقده : قسمت اول تو اتاقم دراز کشیده بودمو مثلا با همه قهر بودم..چه گناهی مرتکب شدم که تو این خونه به دنیا اومدم معلوم نبود..اینقدر آخه ننه بابا سخت گیر و کنه..اه..چشمامو بستم بلکه یه ذره بخوابم اعصابم آروم شه ولی مگه آروم می شدم..کلافه بودم دلم می خواست همه رو بزنم...تا جا به جا شدم به پهلو دراز بکشم تلفن زنگ خورد...برعکس همیشه که شیرجه می زدم شماره رو ببینم اینبار اینقدر عصبانی بودم که گفتم به من چه..هر خری هست..صدای مامان اومد که اونم با حالت قهر گفت ...نگیییییییین...تلفن...عصبی بلند شدمو رفتم سمت تلفن..حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم...الو...الو..لالی ؟...مرض... http://www.avizoon.com/persian/archives/006202.html November 29, 2008 11:49 AM فریب : قسمت پنجم و پایانی . ...از درد سینه ام هم لذت می بردم ...دستمو به آرومی روی بازوهاش حرکت می دادم.. همه سینه ام رو با زبونش خیس کرده بود از دو طرف سینه هام گرفت و فشار داد بهم و از روی چاک وسطش لیس می زد و زبونشو فرو می کرد توش...یه کمی اومد پایین تر و از زیر سینه ا م تا بالای کمر شلوارم رو لیس زد .. زیپ شلوارمو کشید پایین و به تندی شلوارم رو از پام در آورد ...پاهامو از هم باز کرد و انگشت وسطی اش رو کشید روی کسم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اختیار گفتم... http://www.avizoon.com/persian/archives/006201.html November 27, 2008 11:39 AM فریب : قسمت چهارم یه روز که توی شرکت نشسته بودم وقت ناهار بود و بقیه داشتن توی اتاق غذا می خوردن منم نشسته بودم پشت میزم و سردرد رو بهونه کرده بودم تا یه کمی با خودم خلوت کنم.. یهو گوشیم زنگ خورد.. از دیدن شماره وحید جا خوردم ... فکر کردم دلش به حالم سوخته .. سریع دکمه رو زدم و جواب دادم .. خیلی گرم باهام صحبت می کرد .. بهم گفت من فکرامو کردم تو راست میگی من نمی تونم ازنازنین خوب مراقبت کنم ... مامانم هم هر چقدر بهش خوب برسه بازم نمی تونه جای تو که مادر واقعیش... http://www.avizoon.com/persian/archives/006200.html November 25, 2008 2:26 PM فریب : قسمت سوم رسیدگی به نازنین تموم وقت منو گرفته بود و منم دیگه کمتر به وحید گیر میدادم ... دیگه خودم وقت نمی کردم بهش بگم منو ببر بیرون بگردیم یا زودتر بیا خونه و از این جور حرفا چون واقعا وقتی واسه این کارا نداشتم خب وحید هم خیلی راحت بود چون دیگه راحت به کاراش می رسید و از صبح تا شب تو اون شرکت بود ... بعضی وقتا از خستگی شبا بدون اینکه شام بخورم خوابم می برد.. واقعا تنهایی از پس این همه کار برنمی آمدم اگه مامانم بهم سر نمی زد و نیمی از کارام رو نمی... http://www.avizoon.com/persian/archives/006199.html November 24, 2008 2:03 PM فریب : قسمت دوم بعد از سه ماه ما عروسی کردیمو رفتیم زیر یه سقف ... منم دیگه شرکت نمی رفتم و خونه بودم چون وحید ازم خواسته بود بعد از عروسی نرم شرکت و بمونم توی خونه .... به قول خودش یه کدبانوی حسابی باشم... خب روزهای اول خیلی شیرین بود و هر دو راضی بودیم...از اینکه همسر وحید بودم به خودم می بالیدم...یک مرد واقعی بود... حتی گیر دادنها و تعصباتش رو هم دوست داشتم ... بد اخلاقیاش هم واسم شیرین بود... اما این خوشیها و شیرینها یواش یواش رنگ باخت.... به مرور فهمیدم منظور وحید از مطیع و آروم و این... http://www.avizoon.com/persian/archives/006198.html November 23, 2008 11:55 AM فریب : قسمت اول شسته بودم توی پارک و داشتم به این چند سال فکر می کردم. چقدر سختی کشیدم و تحمل کردم ... چقدر سرکوفت شنیدم اما به خاطر حفظ زندگیم تحمل کردم ... آخرشم هیچ خیری از این زندگی لعنتی ندیدم... سرمو گرفتم بین دستام و چشمام و بستم ... ذهنم رفت به اون روزها که تازه با وحید آشنا شده بودم... 22 سالم بود و توی شرکت عموم کار می کردم . منشی مخصوص عموم بودم و کارای کوچیک و بزرگ شرکت به عهده من بود و مثل آچار فرانسه بودم. خیلی روم حساب می کردن و مورد اعتماد کل شرکت... http://www.avizoon.com/persian/archives/006197.html November 22, 2008 11:46 AM اشتباه : قسمت پانزدهم و پایانی . صبح که از خواب بیدار شدم مثل آدمای گیج بودم احساس می کردم از یه جای دیگه اومدم انگار تازه اولین بار بود خونمونو میدیدم ..اثرات بیحالی دیشب هنوز تو تنم بود از جام بلند شدمو در اتاقمو باز کردمو رفتم پایین ...یه آبی به دست و صورتم زدم و یه نگاه تو اتاقا انداختم کسی خونه نبود..پس مامان کجاست؟ حتما رفته خرید..میلی به صبحونه نداشتم..ساعت 10 و خورده ای بود دلم واسه سمیه تنگ شده بود..چقدر بهش احتیاج داشتم الان یه زنگ باید بهش می زدم ..گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم مامانش جواب داد یه ربعی داشت احوالپرسی... http://www.avizoon.com/persian/archives/006196.html November 20, 2008 11:51 AM اشتباه : قسمت چهاردهم مامان تا جلوی در باهاشون رفت منم رفتم کنار پنجره ای که رو به کوچه بود از اونجا ببینمشون عاطفه ایستاد جلوی در و داشت با مامان صحبت کرد رضا ماشین رو یه کمی پایین تر پارک کرده بود ماشینو آورد و عاطفه در جلو رو باز کرد و سوار شد واسه مامان دست تکون داد و رفتن ..سرم داشت گیج می رفت دیگه مطمئن شدم رضا از عاطفه خوشش میاد حس زنونه ای که داشتم بهم می گفت بیشتر مواظب باشم ...چرا یهو همه چی بهم ریخت رضا که منو دوست داشت ...یعنی دیگه از من خوشش نمیاد ..چشمام... http://www.avizoon.com/persian/archives/006195.html November 18, 2008 12:14 PM اشتباه : قسمت سیزدهم ساعت از 4 گذشته بود که رضا اومد خونه اینقدر حوصله ام سر رفته بود که رفته بودم تو اتاقش و ولو شده بودم یه گوشه و منتظر بودم بیاد صداشو که شنیدم بلند شدم برم بیرون تا دستگیره در رو چرخوندم خودش جلوم ظاهر شد گفتم سلام ..خسته نباشی سلاااااام مرسی خانومی...حوصله ات که سر نرفت ؟ خودمو انداختم تو بغلشو با لحنه لوسی گفتم چرا خیلی حوصله ام سر رفت صورتمو بوسید و گفت خدا مرگم بده .. دوتایی خندیدیمو رفتیم تو اتاق پیرهنشو درآورد و با رکابی که زیرش پوشیده بود نشست رو صندلی کنار تخت و... http://www.avizoon.com/persian/archives/006194.html November 17, 2008 11:51 AM اشتباه : قسمت دوازدهم شب رضا اومد دنبالم و منو برد خونشون هر چی گفتم تو بمون اینجا قبول نکرد گفت باید تو بیاد بمونی منم شال و کلاه کردم و راه افتادم رفتیم با هم موقعی که رسیدیم دیگه وقت شام بود و مامانه رضا میز و چیده بود و منتظر ما بودن ما هم سریع لباس عوض کردیم و رفتیم سراغه شام ... روحیه ام خیلی خوب بود گردش صبح تا عصر با سمیه خیلی بهم چسبیده بود و کلی انرژی گرفته بودم همه اتفاقات و فکرای شب گذشته از ذهنم پاک شده بود فکم راه افتاده بود و هی حرف می... http://www.avizoon.com/persian/archives/006193.html November 16, 2008 11:27 AM اشتباه : قسمت یازدهم غذامون که تموم شد با کمک رضا و مامان و شاهین میز و جمع کردیم و رفتیم نشستیم...با دلداریهایی که به خودم می دادم یه کمی بهتر بودم اما بازم نمی تونستم جواب قانع کننده ای واسه نگاههای رضا بیارم تنها کسی که متوجه شد یه کمی پکرم مامان بود که هی با چشم و ابرو می پرسید چیه ؟ منم سرمو تکون میدادم یعنی هیچی بعد از تموم شدن مهمونی و رفتن مهمونها دیگه فقط خودمون بودیم و رضا که اونم داشت آماده می شد کم کم بره رفتم بالا تو اتاقم که لباسامو عوض کنم اینبار بر خلاف... http://www.avizoon.com/persian/archives/006191.html November 15, 2008 11:51 AM اشتباه : قسمت دهم جای سمیه خیلی خالی بود طفلی نتونسته بود بیاد عصر قبل از اینکه بقیه بیان اومده بود و بهم تبریک گفته بود... صدای زنگ که اومد مامان از تو آشپزخونه پرید بیرون و گفت عاطفه ست من باز می کنم ..مثل بچه ها ذوق زده می شد عاطفه رو می دید خب حق داشت اونم دوست جون جونیه مامان من بود دیگه مثل من و سمیه ...مامان در رو باز کرد و خودش رفت استقبالشون چند دقیقه بعد صدای صحبت و تعارف کردن عاطفه جون و شوهرش مسعود شنیده شد هممون از جا بلند شدیم ..به محض بلند شدن ما... http://www.avizoon.com/persian/archives/006190.html November 14, 2008 2:52 PM اشتباه : قسمت نهم اومدم تو اتاقم رضا نشسته بود رو تختمو پتو رو کشیده بود تا روی شکمش منو که دید بلند شد و نشست گفت شیرین خوبی ؟ خیلی ناراحتم هر چی فکر می کنم می بینم کارمون درست نبود ...چرا اینجوری شد یهو ؟ رفتم کنارش و نشستم لبه تخت گفتم خوبم بابا...طوری نشده که فقط یه چند ماه جلوتر خانوم شدم ..با نگرانی نگام کرد و گفت خانوم که بودی خانومتر شدی ..ولی شیرینم کاش...پریدم وسط حرفشو گفتم دیگه ولی و کاش و اما..اینا نداره کاریه که شده ..واسه جفتمون هم که بد نشده ..خندیدمو رضا لباشو آورد جلو و... http://www.avizoon.com/persian/archives/006189.html November 13, 2008 12:06 PM اشتباه : قسمت هشتم بعد از حرفهای سمیه یه کمی به خاطر سمیه ناراحت شدم ..دلم نمی خواست بهترین دوستم رو اینجوری بی حوصله ببینم می دونستم حالش خوب نیست اما نمی خواد نشون بده که مبادا من ناراحت شم ..می شناختمش خیلی حساس بود ..چند تا بد وبیراه هم به فرشید نثار کردم ..صدای زنگ که اومد سریع خودمو آماده کردم و پریدم پایین ...مامان در رو باز کرده بود رضا بود..اومدش تو و گفت سلاااام... آماده ای شیرینم ؟ گفتم سلام..آره عزیزم اول یه چیزی بخور یه کمی خنک شی بعد میریم ..گفت نه دیگه بپر بریم که خرید داریم دیر میشه...... http://www.avizoon.com/persian/archives/006187.html November 11, 2008 11:43 AM اشتباه : قسمت هفتم نمی دونم چقدر تو حال و هوای خودم بودم که از پایین صدای سر و صدا شنیدم گوشام رو تیز کردم انگار مامان بود بلند شدم و رفتم پایین ..تو پله ها که رسیدم دیدمش نشسته بود رو مبل و دکمه های مانتوشم باز کرده بود و داشت خودش رو باد میزد گفتم سلام مامان کجا بودی ؟... گفت سلام ..تو کجا بودی یادداشت گذاشتی جلوی آینه ...یادم افتاد یادداشتم رو برنداشتم گفتم خوندیش که حوصله ام سر رفته بود..یه گشتی زدیم با سمیه..تو کجا بودی..خیلی دیر کردی ...گفت اول یه لیوان آب بهم بده نفسم بالا بیاد...اااااااوه چقدر هوا... http://www.avizoon.com/persian/archives/006185.html November 9, 2008 12:46 PM اشتباه : قسمت ششم ..یه دستم رو گذاشتم روی سینه ها ش آهسته با تنش بازی می کردم ..پیشونیمو می بوسید.. یکبار..دوبار... سه بار... هر چی بیشتر می گذشت بوسه هاش عمیقتر می شد ..فشار لبهاش به پیشونیم بیشتر می شد لباش داغ بود .. یه دستشو برد زیر آستین لباسم و بازوم رو می مالید داشت قلقلک می اومد دستم اما خیلی لذت می بردم بی اختیار پلکام رفت رو هم ...انگار داشتم می رفتم توی خلصه ...تو دریای لذت غرق شده بود با تموم وجود حرارتی که توی بدنم لحظه به لحظه بالاتر می رفت رو حس میکردم ..حتی سفت شدنه سینه... http://www.avizoon.com/persian/archives/006183.html November 8, 2008 12:03 PM اشتباه : قسمت پنجم دیگه برام مهم نبود چی میشه و چی نمیشه ..به مامان گفته بودم من هر روز با رضا قرار می ذارمو می بینمش همیشه هم باید تلفنی باهاش صحبت کنم ..روزای اول که این حرفا رو بهش زدم خیلی عصبانی شد ..تهدیدم کرد ...تلفن رو از توی اتاقم برداشت ..نمی ذاشت از خونه برم بیرون ... با زبون خوش باهام حرف زد.. التماسم کرد .. خواهش کرد..کلی باهام صحبت کرد..اماهیچ کدومه این کارا فایده نداشت ..من کار خودم رو می کردم حتی اگه نمی ذاشت برم بیرون اینقدر سرسختی می کردم و غذا نمی خوردم و با کسی حرف نمیزدم... http://www.avizoon.com/persian/archives/006182.html November 6, 2008 3:42 PM اشتباه : قسمت چهارم سمیه تا یه مدت داشت رو مخ مامان وباباش کار می کرد اونا خیلی گیر بودن یه مدت گذشت تا عادی شد و ما تونستیم دوباره به بهانه جشن و از این چیزا بریم بیرون اما دیگه زود برمی گشتیم .. از اون روز من و رضا یه کمی رومون به هم باز شده بود.. دیگه بوسیدنه همدیگه واسمون عادی شده بود ..من دیگه خجالت نمی کشیدم و سرخ نمی شدم ..بلکه دوست داشتم و از بوسیدن عشقم لذت می بردم ..من از همه دخترا خوشبخت تر بودم چون رضا رو داشتم ..چون رضا ماله من بود.. چند ماهی گذشت... http://www.avizoon.com/persian/archives/006181.html November 4, 2008 2:07 PM اشتباه : قسمت سوم قرار گذاشتیم عصر من و سمیه بریم همون جای همیشگی تا رضا و فرشید هم بیان یه جشن تولده مختصر تو کافی شاپ پاتوقمون بگیریم ...رضا اصلا اهل این کارا نبود و می گفت این کارا مال بچه هاست اما من دوست داشتم دور هم باشیم آخه چهار تایی خیلی بهمون خوش می گذشت اونقدر که دلم نمی خواست برگردم خونه ... عصر که شد سمیه اومد دنبالم و به مامان گفته بودیم داریم میریم تولد آخه قیافمون تابلو بود داریم میریم جشن ...خلاصه اون روز تولد رضا اون قدر بهم خوش گذشت که می گفتم کاش هر روز تولدش... http://www.avizoon.com/persian/archives/006179.html November 3, 2008 12:10 PM اشتباه : قسمت دوم اون روز گذشت و فردا شد . ساعت 2:30 بود که سمیه اومد دنبالم.. با هم هماهنگ کرده بودیم که چی بگیم به خونه صدای مامانمو سمیه رو می شنیدم مامانم گفت سمیه جان ساغر چش شده ؟ اونکه خوب بود آخه .. سمیه با همون تبحرشروع کرد به زدن مخ مامانم : نمی دونم خاله (به مامان من می گفت خاله منم به مامان اون می گفتم خاله ) طفلی اینقدر پکر بود و می گفت چند وقته مریضم کسی نیومده حالم رو بپرسه خیلی ناراحت بود خاله اینقدر دلم براش سوخت .. خنده ام گرفت و گفتم عجب... http://www.avizoon.com/persian/archives/006178.html November 2, 2008 1:37 PM اشتباه : قسمت اول 12 مرداد ... امروز سه شنبه است . یعنی درست 3 روزه که من لب به غذا نزده ام و فقط با آب زنده موندم اونم اگه می شد نمی خوردم . جلوی تقویم ایستاده بودم و به گذشت روزها نگاه می کردم که چقدر سریع می گذشتند و به دیروز تبدیل می شدند . سرم درد میکرد و حوصله ایستادن نداشتم رفتم نشستم رو صندلی که جلوی پنجره بود ...چشمم افتاد به اتاقم چقدر نامرتب و شلخته شده بودم اولین بار بود اتاقم رو این شکلی می دیدم لباسام همه رو تختم ولو بود و وسایلها و کتابام یه... http://www.avizoon.com/persian/archives/006177.html November 1, 2008 8:51 AM سکس با دختر عمه با سلام من فریدون هستم و 19 سالمه و یه دختر عمه به نامه مهین دارم که دانشجو است مهین 21 ساله با اندامی درشت و موهای خرمایی بلند تا باسنش میرسه وسینه های درشت به قوله خودش هفتادو پنجته چشمهای قهوه ای سوخته و از پایین هم که نگو وقتی موهای پاشو میزد دوست داشتی روش عسل بریزی و بخوری این مهین ما که من بهش میگم مهینی یه بابا داره که خیلی بد دله یادمه یه روز داشتم خونشون عکسشو میگرفتم اونم به خودش رسیده بود و حال میکردیم که یهو سر رسید و کلی دعوا کردو... http://www.avizoon.com/persian/archives/006176.html October 30, 2008 12:01 PM من وخواهران دوستم تازه ده روز مونده بود به خرداد منم امتحانهای ترمم داشت شروع می شد.من مهدی همکلاس بودیم یر روز که تو کلاس نشسته بودم مهدی امد به من گفت (راستی ا ینم بگم اسم منم مهدی اشتباه نکنید)مهدی اگه میشه برای امتحانای ترم بیای باهم درس بخونیم من گفتم موردی نداره فقط کجا درس بخونیم مهدی گفت معلوم میریم خونیه ما گفتم باشه بریم قرارشد از فردای اون روز شروع کنیم بلخره روز م عود فرا رسیدساعت ده صبح رفتم خونیه مهدی اینا درو زدم یدفه دیدم یه دختره خوشگل مامانی درو باز کرد وقتی اون دیدم جاخوردم چون... http://www.avizoon.com/persian/archives/006175.html October 30, 2008 11:59 AM شهرام سلام من اسمم شهرام از مشهد 32 سالمه قيافه خوبي هم دارم اين رو تمام دوستان و فاميل ميگم که شکل يک از هنر پيشه هاي هاليود هستم اين داستان رو که مي خوام براتون بگم تقريبا 3سال پيش اتفاق افتاد ما از لحاظ مادي وضعمون خيلي خوبه من ازخودم ماشين(زانتيا) دارم ويک آپارتمان خيلي شيک بهترين نقطه شهربا بهترين لوازم که فکرش و بکنيد تک پسر هم هستم و يک دونه خواهر که اون هم آلمان مامان و بابا هم نيمي از سال رو ميرن پيش اون خلاصه يک روز من تنها بودم وحوصلم سر رفته بود گفتم يک... http://www.avizoon.com/persian/archives/006174.html October 30, 2008 11:54 AM خون !! کس زنم ديگه برام اونقدر جذابيتی نداشت.آخه چقدر اون کسو بکنم.بسه ديگه.اصلا زنمو که از دور ميديدم سايز پستوناشو٫نوک قهوه ای سينه هاشو٫چاک کونشو خط روی کسشو اون سوراخ گشاد کسش همش با هم در يه لحظه ميومد جلو چشمم.نتها چيزيو که نميتونستم خوب تصور کنم سوراخ کونش بود.آخه هيچوقت از کون نميداد.حتی يبار موهای لای پاشو که براش ميزدم دور سوراخ کونشم تميز کردم ولی بازم از کون نداد.دوسش داشتم ولی نه زياد.بيشتر از اونکه واقعا دوسش داشته باشم بش عادت کرده بودم و از روی همين عادت بش ميگفتم دوستت دارم.ولی در عوض عاشق منشيم بودم که قبلا... http://www.avizoon.com/persian/archives/006173.html October 30, 2008 11:53 AM من و امیر --قسمت آخر خاله امير با مهربونی شروع به صحبت کرد که دو جوان همديگر را دوست دارن و سن مهم نيست و دختر هم اصولا بيشتر از سنش می فهمه . عمو جان زير لب نق می زد که: همين نيم وجبی پسر گنده منو رو انگشت می چرخونه. معلوم نيست چيکار کرده من بلند شدم. پری خانم دم پله ها منو گير آورد و با چای برگردوند خنده ام گرفت. دلم می خواست چای را روی عمو جان بريزم!!!! ولی پام به اتاق که رسيد پدرم سينی را از دستم گرفت و پری خانم را صدا زد. من و امير را... http://www.avizoon.com/persian/archives/006172.html October 29, 2008 3:25 PM من و امیر --قسمت اول از پارتی بازی متنقرم. پس حقمه بهتره تو اتاق انتظار مطب بشينم تست هر شش ماه! و تعويض منشی احتمالا هر دو ماه. هربار عمو جون - دوست بابا - از خانم خسته شه و معشوقه جديد بياره پسرا همه بی نوبت مثل فاتحان خيبر!!! وارد اتاق دکتر می شن تو دلم برای منشی هفت قلم آرايش کرده نقشه می کشم. زيرابشو می زنم. پدرشو در ميارم خودمم می دونم هيچ کاری نمی کنم. چون فايده ای هم نداره دارم حرص می خورم. خانمها کنارم غيبت می کنن درباره يک جراح پلاستيک که می شناسم. يکی اشون می گه... http://www.avizoon.com/persian/archives/006171.html October 29, 2008 3:23 PM سکس و سکس و سکس تو بخار سيگار و هاله مشروب دورت که گم می شی اصلا نمی فهمی آهنگ توی مهمونی چيه و با کی می رقصی. اينا همش يعنی تابستون. يعنی مامان و بابا ياد مشرق و مغرب بيافتن و دائم يا جماعت الاف خونت ولو باشن يا تو خونهاشون. شمال و استخر و... يعنی مدرسه نداری. يعنی جز آدم بزرگا شدی حالا به چه قيمتی؟ خدا می دونه!می رقصيدم با يک دختره؟ کی بود نمی دونم. اونقدر مشروب خورده بودم که می تونستم خود به خود آتيش بگيرم. خوب بعد از مشروب چب می چسبه سيگار. معلوم نيست اينهمه سيگار از... http://www.avizoon.com/persian/archives/006170.html October 29, 2008 12:08 PM ماتادور برای کاری اومده بود سر کار من. بايد باهاش صحبت می کردم ولی نمی تونستم. کی می تونه با يک پسر خوش تیپ موهای مشکی و چشمای خاکستری راحت صحبت کنه. حتی من که هيچوقت کم نميارم خيلی جدی باهاش حرف می زدم. من اصولا شوکه که می شم جدی می شم. شايد برای اينکه کم نيارم. رفت که فردا دوباره بياد. رئيسمون اومد و گفت: از دست نديا!!! خيلی بهم ميائين!!! تو دلم گفت: آره تا حالا لابد 6 تا بچه داره!!! فرداش اومد. کمی درباره کار حرف زديم. اصولا اسپانيائی الاصل بود و برای ماموريت کاری اومده... http://www.avizoon.com/persian/archives/006168.html October 29, 2008 11:45 AM شرط بندی من حمید هستم و این داستانی که می خواهم براتون تعریف کنم مربوط به زمانی است که برای کار کردن ژاپن بودم . حدود 8 ماه بود که تو ژاپن کار می کردم و بلانسبت مثل تراکتور جون می کندم اون موقع حدود 24 سالم بود و تو یک کارخونه پلاستیک سازی کار میکردم . از روزی که ژاپن رفته بودم تا اون روز فقط دنبال کار کردن بودم و تنها عشق و حالمون در کنار بچه های ایرونی دیگه ای که نزدیک هم بودیم ورق بازی کردن و مشروب خوردن تو خونه بود . اون روزی که می... http://www.avizoon.com/persian/archives/006167.html October 28, 2008 11:57 AM سحر بچه گیشا موضوعی که می خوام براتون بگم حدود 2سال پیش اتفاق افتاده یه روز یاسر بهم زنگ زد که میخوام برم کس چرخ بزنم اگه بیکاری بیام دنبالت با هم بریم. من هم که بیکار بودم قبول کردم قرار شد نیم ساعت بعدش بیاد دنبالم .... یاسر تازه پرشیا خریده بود قرارشد که بریم رینگ ولاستیک ببینیم برای ماشینش .. قرار گذاشتیم ولیعصر رو بالا پائین کنیم بعد بریم دنبال کارمون. روبروی سوپر استار 2تا دختر دیدیم که منتظر ماشین وایساده بودن بر خلاف همیشه هم که باید یه قطار ماشین جلوشون وایمیستادن هیچ ماشینی نبود!! یاسر که خودش اینا... http://www.avizoon.com/persian/archives/006166.html October 28, 2008 11:54 AM سحر تپل - الو سلام - سلام تويي؟ صداش گرفته بود و داشت تو گوشم پچ پچ ميكرد. اصلا نميشد فهميد كه اونه - آره. بدجوري هوس كردم. حالم خرابه - من گفتم چرا اين وقت روز زنگ زدي. پس بگو - بابا خونه ست نمي تونم زياد بلند حرف بزنم - ميخواي من يواشكي بيام؟ همينطوري يه چيزي پروندم . اصلا نمي دونم چي شد اينو گفتم. - نه ولي فردا صبح خونه خاليه ميايي؟ - تا صبح چيكار ميكني؟ - هيچي. صبح ميتوني بياي يا نه؟ - آره چه ساعتي؟ - هشت و نيم تا نه منتظر باش بهت... http://www.avizoon.com/persian/archives/006165.html October 28, 2008 11:50 AM شیما , من و مانی مانی یکی از دوستان دوران سربازیم چند وقتی بود که از یه خانومی صحبت میکرد که تازه تورش کرده بود. دختره اسمش شیما بود و به گفته مانی ارزش کردن داشت ولی بدیش این بود که هر سری 20.000 تومن می گرفت. اون روز طبق معمول از خواب که بیدار شدم دیدم که حشمت خان(کیرمو میگم)از من زودتر بیدار شده بود و داره به دنیای اطرافش صبح بخیر میگه ... بعد از احوال پرسی با حشمت زنگ زدم به مانی که ببینم کجاست جمعه رو که ما هم مثل بقیه آدمها خونه بودیم رو به بهترین شکل برنامه ریزی... http://www.avizoon.com/persian/archives/006164.html October 27, 2008 12:04 PM کمر من شش هفته پيش بود .کسي خونمون نبود نشسته بودم.حوسلم از بي کسي سر رفته بود.کانال هاي سکسي ماهواره هم ديگه همش کسشعراي تکراري نشون ميداد تازه کانالهايي که کير و کس رو هم نشونم مي داد فقط شب ها برنامه داشت.مي خواستم ماهواره رو خاموش کنم يه سر برم پيش رفيقام که يکي زنگ در رو زد. در رو که باز کردم ديدم دوست مامانمه و اومده با مامانم کار داره و يه تاپ و يه دامن تنگ هم پوشيده .خونشون درست کنار خونه ماست و در خونه هامون کنار همه.تازه شوهر کرده و فکر نمي کنم بيش از... http://www.avizoon.com/persian/archives/006163.html October 27, 2008 11:59 AM شهین اين داستان داستان آشنايي من با دوست پسرم حميده كه شايد از زبون خود من شنيده باشيد اما من از حميد خواهش كردم داستان رو از زبون خودش براتون تعريف بكنه ...حميد جان شروع كن ...با تشكر از شهين جون اولين بار كه من شهين خانم رو ديدم تازه با شوهرش به محله ما اومده بودن شهين خانم خيلي زود با زنهاي همسايمون خودموني شد و باب رفت و آمد و ديد و بازديد رو باز كرد اكثر اوقات كه به خونمون ميرفتم ميديدم با مادر من مشغول صحبت هستند و يا با هم دارن سبزي پاك ميكنند از همون... http://www.avizoon.com/persian/archives/006162.html October 27, 2008 11:52 AM کس پشمالوی منیژه !! يه هفته ميشد كه خونه خالي داشتم. يه آپارتمان كوچولو تو اكباتان بود. وقت نداشتم كسي رو بيارم. بايد هرجور ميشد تا آخر ماه كرايش ميدادم. مال من نبود اگه من خونه از خودم داشتم كه ... بگذريم.اگه ميرفتم بنگاهي ميگفتم دو روزه اجارش ميداد. اصلا شايد همون موقع مشتري داشت. زود كرايه ميرفت. گفتم حتما بايد توش يه سيخي بزنم. وقت نداشتم كه دنبال اينكار برم. بالاخره يه روزمو خالي كردم. اگه همون روز اول به بچه ها ميگفتم صد تا كس اورده بودند. نمي خواستم اين دفعه سر خر داشته باشم. همش يا بايد نفر آخر برم... http://www.avizoon.com/persian/archives/006161.html October 26, 2008 12:00 PM کس پشمالوی عاطفه سه ماه بود كه معلم خصوصي شده بودم. چاره نداشتم تازه از سربازي اومده بودم و هنوز دنبال كار ميگشتم واسه رفع بيكاري بد نبود. حداقل اينطوري مي تونستم دم دهن بابا ننمو ببنديم. يه اموزشگاه بود كه بهم كار داده بود. درامدش زياد نبود ولي از هيچي بهتر بود. چون تازه كار بودم شاگردهايي كه فاصلشون دور بود رو به من مي دادند. شاگرد زياد داشتم. دختر و پسر همه جور ادم بودند. چادري بلوز شلوار ميني ژوپي، خلاصه ادم تازه پي به اختلاف موجود در بين افراد جامعه ميبره. شاگردي بود كه سر غروب كه ميشد ازم... http://www.avizoon.com/persian/archives/006160.html October 26, 2008 11:54 AM صلیب وقتی از پنجره به بيرون نگاه مي کرد تمامي شهر رو مي تونست ببينه حتي بيرون از شهر و جايي که قرار بود بهترين سکسي که تا اون روزداشته رو تجربه کنه اون به مونا نگفته بود که کجا مي خوان برن با اينکه به خوبي مي دونست اين يکي از خطرناکترين بازيهاي اونه . مونا به اون اطمينان داشت و اونو در انجام کارش آزاد گذاشته بود تازه کمي هم از سورپريزي که در انتظارش بود هيجانزده بود و دوست داشت هر چه زودتر موعد قراري که علي وعده کرده بود برسه . رابطه اونا با يه دعوا... http://www.avizoon.com/persian/archives/006159.html October 26, 2008 11:52 AM خر شانس جونم براتون بگه که ما برای امتحان GRE و TOFEL رفته بودیم دبی. از قضا توی هتل ما 2 تا دختر مسئول تشریفات بود که خوب چیزهایی بودن. جونم واستون بگه که قدشون حدودا 180 بود و هیکلشون انگاری خدا با قلم تراشیده بود. با موهای بلند و لباسهایی شیک و قشنگ و عطری که آدم رو دیوونه میکرد. من تا به حال یک همچین کُسهایی تو ایران ندیده بودم. ما که یک اکیپ 4 نفری بودیم کارمون شده بود که فقط توی لابی هتل بشینیم و زاغ سیاه خانوما رو چوب بزنیم. شب امتحان برای تجدید قوا رفتیم... http://www.avizoon.com/persian/archives/006158.html October 26, 2008 11:44 AM همجنسبازی من و ساناز سلام اسم من موناست. داستانی که میخوام واستون تعریف کنم مربوط به دو سال پیشه که تازه با ساناز جونم آشنا شده بودم. اون سال من 28 سالم بود وتصمیم داشتم واسه تولدم یه سری از دوستامو با دوست دخترهاشون و دوست پسراشون شام دعوت کنم بیرون .شب تولدم که شد با بچه ها هممون رفتیم رستوران. جاتون خالی اون شب خیلی به من خوش گذشت. توی اکیپ بچه ها یه دوست دختر دوست پسر بودن به اسمه ساناز و علی. من خیلی اون دو تا رو خوب نمیشناختم ولی از بچه ها شنیده بودم مدت طولانیه که با... http://www.avizoon.com/persian/archives/006157.html October 24, 2008 1:33 PM آزاده و آرمان من محمدم و19 سالمه. این خاطره ای که الان بهتون میگم مال حدودا 4 سال پیشه. من از کلاس اول راهنمایی بود که بالغ شدم و اینجوری بگم که کیرم از همون زمونا بزرگ تر از بقیه بود. بنا به دلایلی من باید بچه مومن جلوه میکردم. یه معلم ادبیات داشتم که پسرش از بچگی با من بود. با هم برو بیا داشتیم. یه روز این دوست من که اسمش آرمان بود در باره دختر همسایشون و اینکه جلوش با شرت و کرست میاد تعریف کرد. آرمان میگفت که هر وقت آزاده میاد جلوم من توپ رو میندازم زیر... http://www.avizoon.com/persian/archives/006156.html October 24, 2008 1:32 PM همسر يكي از دوستان من كامران هستم اين ماجرا مربوط ميشه به پنج سال پيش كه من تنها توي يك آپارتمان زندگي ميكردم و در همسايگي من يك زن و شوهر جوون زندگي ميكردند و من با شوهره كه اسمش مجيد بود رفيق بودم. آنها زوج خوبي بودند و دو تا بچه هم داشتند من هم گاهي به آپارتمان اونها دعوت ميشدم. خانمش كه اسمش آمنه بود زن خوب و مومني بود و خيلي به من احترام ميذاشت يك روز مجيد گفت كه از كارش بيكار شده و بدنبال يه كار جديد هست. من هم به دوستام سپرده بودم كه براش كاري پيدا... http://www.avizoon.com/persian/archives/006155.html October 24, 2008 1:20 PM كفش پاشنه بلند يه روز گرم تابستون داشتم تو خيابون راه می رفتم که يهو چشمم بهشون افتاد دو تا دختر زيبا با پای بی جوراب که توی کفش پاشنه بلند نوک تيز زيبا تر جلوه می کرد. مانتوی کوتاهشون که ران های اونها رو که توی شلوار جين مشکی زيبايی فوق العاده ای داشتنندرو کاملا استثنايی کرده بود و داشت ديوونه ام می کرد. جرات اين رو که سرم رو از پاهای زيباشون بردارم نداشتم . کم کم غرق در افکارم شدم.............. جلو رفتم در حالی که از شدت ترس جرات صحبت نداشتم سلام کردم . هر دو ايستادند. نگاهی به... http://www.avizoon.com/persian/archives/006154.html October 24, 2008 1:13 PM خسرو !! چند وقت پيش با يكي از دوستام داشتم چت مي كردم و براي فرداي اون روز قرار مي ذاشتيم كه با هم بريم خونه يكي از دوستاش و يه كم با هم خلوت كنيم (اونم چه خلوتي) بعد از اين كه گفت كجا مي ريم من ازش پرسيدم كه خسرو كسي هم اونجا هست و اون گفت : «آره راستش مي خواستم همين رو بهت بگم من يه دوست دارم كه چند وقتيه نامزد كرده ولي هر بار كه ميره طرف دختره اون طفره مي ره و مدام ازش دور ميشه ميگه از وقتي اينطوري شده حتي نمي تونم خودارضايي... http://www.avizoon.com/persian/archives/006153.html October 23, 2008 12:14 PM