|
|
|
|
| کشتی کاپیتان پیر | |
|
پنجشنبه، 24 آبان، 1386
اميد
مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت .هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند. اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند. اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد. پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........ در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد. روزها وهفته ها گذشت............ ......... .... يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد.مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود. مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: او چگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند. موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند.اثري مضاعف را خواهد داشت.
دوشنبه، 21 آبان، 1386
سلا م روز و ایام به خیر و خوشی می خوام دوباره شروع کنم. بزودی با ما باشید با مطالب جدید و نووووووووووووووووو يكشنبه، 24 دى، 1385
مادر
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.يك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو .. روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟اون هيچ جوابي نداد.... دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به خارج کشور برم ،اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر .سرش داد زدم :چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟ گم شو از اينجا! همين حالا اون به آرامي جواب داد :اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد . يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من اي عزيزترين پسرم ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم. وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم .آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين مال خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت يكشنبه، 15 مرداد، 1385
روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است ، قرار ميگيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم ميگذرند . آن لحظه سر انجام فرا خواهد رسيد که دکتر بگويد مغز من از کار افتاده است و به هزار دليل دانسته و ندانسته ، زندگي ام به پايان رسيده است . در چنين روزي تلاش نکنيد به شکل مصنوعي و با استفاده از دستگاه ، زندگي ام را به من برگردانيد و بسترم را بستر مرگ ندانيد . بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران کمک کند که به حيات خود ادامه دهند . چشم هايم را به انساني دهيد که هرگز طلوع آفتاب ، چهره يک نوزاد و شکوه عشق را در چشم هاي ديگري نديده است . قلبم را به کسي بدهيد که از قلب ، جز خاطره دردهاي پياپي و آزاردهنده ، چيزي بياد ندارد . خونم را به نوجواني بدهيد که او را از تصادف ماشين بيرون کشيده ايد و کمکش کنيد تا زنده بماند و نوه هايش را ببيند . کليه هايم را به کسي بدهيد که زندگيش در دستگاهي خلاصه شده است که هر هفته خون او را تصفيه ميکند . استخوان هايم ، عضلاتم و تک تک سلول ها و اعصابم را به پاهاي يک کودک فلج پيوند بزنيد . هر گوشه از مغز مرا بکاويد . اگر لازم شد سلول هاي مغزم را برداريد و به مغز پسرک لالي پيوند بزنيد تا بتواند با صداي دورگه فرياد بزند و يا به دخترک ناشنوايي که بتواند زمزمه باران را روي شيشه پنجره اتاقش بشنود . آنچه را که از من باقي ميماند به دست خاک بسپاريد تا از تنم گل ها بشکفند و شکوفه ها سر برآرند . اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن کنيد ، بگذاريد خطاهايم ، ضعف هايم و تعصباتم باشند . گناهانم را به شيطان و روحم را به خداوند بسپاريد . و اگر گاهي خواستيد يادي از من کنيد ، کار نيکي انجام دهيد و يا به کسي که نيازمند شماست کلام محبت آميزي بگوييد . اگر آنچه را که گفتم کنيد من تا ابد زنده خواهم ماند ! بر گرفته از کتاب بسیار زیبای سوپ جوجه برای روح رابرت.ن.تست جمعه، 23 تير، 1385
باز باران
باز باران
بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،
رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
قصه را می کرد کابوس ،
بوسه می زد بر دو چشمم
گریه با لبهای خیسش،
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران
بی کبوتر
بوف شومی
سایه گستر
باز جادو
باز وحشت
بی ترانه
بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
لیک فهمیدم
که شادی
مرده او دیگر به دلها
مرده در این سوگواری...
¤ لينک |زمان 13:0 کاپیتان پیردوشنبه، 22 خرداد، 1385
الفبای موفقیت کامل الف اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها ب بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم پ پویایی برای پیوستن به خروش حیات ت تدبیر برای دیدن افق فرداها ث ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها ج جسارت برای ادامه زیستن چ چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه ح حق شناسی برای تزکیه نفس خ خود داری برای تمرین استقامت د دور اندیشی برای تحول تاریخ ذ ذکر گوئی برای اخلاص عمل ر رضایت مندی برای احساس شعف ز زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها ژ ژرف بینی برای شکافتن عمق دردها س سخاوت برای گشایش کارها ش شایستگی برای لبریز شدن در اوج.... ص صداقت برای بقای دوستی ض ضمانت برای پایبندی به عهد ط طاقت برای تحمل شکست ظ ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف ع عطوفت برای غنچه نشکفته باورها غ غیرت برای بقای انسانیت ف فداکاری برای قلبهای دردمند ق قدرشناسی برای گفتن نا گفته های دل ک کرامت برای نگاهی از سر عشق گ گذشت برای پالایش احساس ل لیاقت برای تحقق امید ها م محبت برای نگاه معصوم یک کودک ن نکته بینی برای دیدن نادیده ها و واقع گرایی برای دست یابی به کنه هستی ه هدفمندی برای تبلور خواسته ها ی یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک دوشنبه، 8 خرداد، 1385
يک داستان کوتاه
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و كولهاش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست يكشنبه، 10 اردىبهشت، 1385
اين پست رو من خيلی دوست داشتم و دارم. شما چی؟
بگيد انشاا...
می بينی خدا؟ فکر کنم نرم افزاری که واسه دل ما آدم زمينی ها طراحی کردی ويروسی شده! می شه يه آنتی ويروسم بهمون بدی؟ آره؟ می دونم جواب ميدی که آنتی ويروس رو از همون اول بهمون دادی ولی خوب چی کار کنم ويروسه اينقدر قوی بود که زد آنتی ويروس رو هم ريخت به هم بازم می دونم که می گی تقصير خودمونه که آنتی ويروسمون رو upgrade نمی کنيم. حالا می گی چيكار كنم؟ می خوای همينطوری هنگ كردنمو تماشا كني؟ تو كه خوب می دونی كه من اگه ريبوت بشم ديگه ويندوزم بالا نمياد خودت طراح نرم افزاری پس خودت يه فكری به حالش بكن نکنه از من انتظار داری براش آنتی ويروس درست کنم؟؟!! پس پشتيبانيت چی ميشه؟ خدمات پس از فروشت کجاست خدا؟ دم عيده خدا. يک اسکن حسابی بکن. بذار دم عيدی خوب بوت کنم و بشم مثل روز اول ، روان . سالم. يعنی ميشه خدا؟ دوشنبه، 28 فروردين، 1385
من می گم... خدا می گه... از خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد، سه شنبه، 8 فروردين، 1385
من و جهان من
شمعي روشن كن و به تماشاي آن بنشين .آيا گمان مي كني شمع در خطي عمودي به پايين مي رود و تمام ميشود ؟ اگر پاسخ تو مثبت باشد ، بنابراين ، بايد گفت كه شمع را در بستر زمان ميبيني .ممكن است دربارهي زندگي خود نيز به همين شيوه بينديشي . ممكن است بينديشي كه در نقطه اي از يك خط عمودي ، در فلان روز و فلان ماه و فلان سال ، به دنيا آمدهي و در نقطهي پاييني اين خط عمودي ، در فلان روز و فلان ماه و فلان سال ، خواهي مرد . بدين سان ، همهي زندگي خود را بسان شمع ميبيني كه آب ميشود و سر انجام تمام ميشود . تو گمان ميكني كه شمع به پايين مي رود . تو گمان ميكني كه شمع تمام ميشود و ميميرد . در واقع ، شمع ، نه فقط به پايين ، بلكه در جهات مختلف حركت مي كند . شمع در جهت شمال و جنوب و غرب و شرق نور مي پراكند . اگر ابزاري عملي و بسيار دقيق ميداشتي ، ميتوانستي ميزان نور و حرارتي را كه شمع در جان مي پراكند اندازه بگيري . شمع به مثابهي تصوير ، حرارت و روشنايي ، جذب تو نيز ميشود. تو به شمع ميماني . تصور كن كه تو نيز ، همانند شمع ، به اطراف نور مي دهي . همهي سخنان تو ، افكار تو و اعمال تو در جهات گوناگون حركت مي كنند و اثر مي گذارند . اگر سخني از سر مهر از تو شنيده شود ، اين سخن ، در جهتهاي گوناگون حركت مي كند ، مي رود و تو نيز با سخن خويش مي روي . ما در هر لحظه دگرگون ميشويم و خود را در صورتهايي تازه آشكار ميكنيم . امروز سخني نامهربانانه با فرزند خود گفتي و با سخن نامهربانانهي خويش ، وارد ساحت وجود او شدي . اكنون افسوس ميخوري كه چرا با او اينگونه سخن گفته اي . منظور اين نيست كه نميتواني با اظهار تاسف و عذرخواهي از فرزندت ، آن سخن نامهربانانه را استحاله ببخشي و آثار سوء آن را بزدايي . اگر اين كار را نكني ، آن سخن تو ، همچون دمل نفرت ، براي هميشه در وجود فرزندت باقي خواهد ماند . تولد دوبارهي ما ، در يك صورت نيست ، بلكه در صورتهاي گوناگون است . و اين مرگ و تولد دوباره ، چيزيست كه در هر لحظه اتفاق مي افتد . ما مدام در فرزندان ، دوستان ، آشنايان ، همشهريان ، همهي آدمها و همه’ چيزها بسط پيدا ميكنيم .ما فقط در خود حضور نداريم ، بلكه در همه چيزها حضور داريم . بنابراين من و تو بايد همهي لحظهها ، روزها ، هفتههاي خود را به تولدهاي تازهي روشني و شادماني و آزادي تبديل كنيم . فرزندان ما ، تداوم مايند . ما فرزندان خويش هستيم و آنها نيز عين خود مايند . تو در فرزندانت تولدي دوباره داري . تو ميتواني تداوم خويش را در فرزندانت مشاهد كني . اما تداوم تو ، به فرزندانت ختم نميشود تو در بسياري ديگر نيز تداوم و حضور مييابي.تو هرگز نميتواني وسعت حضور و تداوم خويش را در چيزها و كسان ديگر حدس بزني . اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوي ما آيد نداها را صدا
آغاز سال نو بر همه دريادلان مبروک [خانه | انبار کشتی | آدرس جزیره ا ] |