[go: up one dir, main page]

نمایش تبلیغ
 
ایجاد وبلاگ
 
مدیریت وبلاگ
 
وبلاگی دیگر
 
خانه ادريسی ها

   خانه ادريسيها با ورژن ۲   

با سلام خدمت دوستان عزیزم

این هکر ها هم برای ما بساطی ساخته اند دیگر. ولی اگر خواستین یک سری به من بزنید، فعلا خانه ی ادریسیها را در بلاگفا، با نشانی زیر علم کرده ایم تا چه خدا خواهد.

http://edrisiha-home.blogfa.com/

لینک
یکشنبه، 7 امرداد، 1386 -

   بهبود در ساختارهای خشک و اصلاح جامعه ی اتهام زده!   

نمی دانم٬ چرا ما آدمها به خودمان جرات می دهیم و در مورد آدمها آنطور که خودمان می خواهیم و می پسندیم٬ قضاوت می کنیم و نمی فهمیم و نمی خواهیم فکر کنیم که ممکن است این قضاوت چه بلایی به سر آن انسان از همه جا بی خبر بیاورد. او از این فضای اتهامی که برایش به وجود آورده اند چه ها خواهد کشید.

متاسفانه تهمت و توطئه در کشور ما خیلی راحت به وقوع می پیوندد و مردم خیلی راحت آن را می پذیرند و حتی به آن دامن می زنند و اصلا مهم نیست که آن آدم مورد تهمت و توطئه تا قبل از آن٬ آدم شریف و درستکاری است یا نه. یک حرکت٬ یک کار غیر معمول جامعه کافی است که سو ظنها را برانگیزد و تهمتها آغاز می شود. «او را می بینی٬ انگار یه زن دیگه هم داره. دیروز با یه دختر دیدمش که حرف می زد.» « این دختره ی پررو رو می بینی٬ تنها زندگی می کنه٬ وای وای نمی دونی چه دخترایی به خونه اش می یان.»

این حرفها مرد و زن هم نداره٬ در جامعه ی ما همه مورد اتهام هستند. مردم به کسی که زیاد به معمولهای جامعه توجهی ندارد و سرش به کار خودش است٬ بیشتر ظنین هستند. جامعه ی ما انگار همه را گناهکار می داند و به هیچ کس حتی یک بیوه ی جوان که از مرگ شوهرش افسرده و ناراحت است٬ اطمینان ندارند. از زنان بیوه بپرسید٬ ببینید چه قدر از این تهمتها خورده اند و یا می ترسند که بخورند. از زنان بیوه بپرسید٬ تا ببینید که زنان دیگر شوهر دار با آنها چگونه برخورد می کنند؟ آیا مثل جزامیهایی که مرضشان مسری است با آنها برخورد نمی کنند؟!

جامعه ی ما انگار پر از اتهامهای بی دلیل و مدرک است و برچسبهایی که ممکن است به هر کسی زده شوند.

دو روز پیش تلویزیون٬ فیلم « من ترانه٬ پانزده سال دارم.» را گذاشته بود. دختری که تا قبل از ازدواجش به دختری پاک و معصوم شهرت داشت٬ تنها به دلیل اینکه از دیگران کمی زیباتر بود و البته در خانه تنها٬ کاملا مورد آزار جامعه قرار می گیرد و زنی به زیرکی خانم کشمیری ( مادر شوهر ترانه ) که از این احساس جامعه نسبت به همچین شرایطی کاملا خبردار است٬ از آن به عنوان حربه ای کارساز استفاده می کند و حتی اتهام زنا را هم به او می زند و واکنش جدی از سوی قاضی هم نمی بینیم٬ انگار که او هم باور کرده است که ترانه کار ناشایستی کرده است و این نوزاد برای پسر خانم کشمیری نیست. می بینید٬ حتی مجامع قضایی ما هم بیشتر گناه یک دختر تنها را باور می کنند تا بی گناهی آن را.

پرونده ای یادم می آید که در سالها پیش جریان داشت٬ مردی٬ زنش را برای چند روزی در خانه ی دوستش در کیش گذاشته بود و به تهران آمده بود که مرد صاحب خانه قصد نامشروعی در مورد زن کرد٬ که زن میهمان آن مرد را کشد. اما دستگاه قضایی ما زن را مورد اتهام قرار داد و او تا سالها در زندان بود تا بی گناهی اش اثبات شود. انگار دیگر در جامعه ما نمی شود از حق و حیثیت خود دفاع کرد٬ ولی نمی دانم که چرا کشتن همسر به دست مرد به جرم اینکه او مهدور الدم است٬ پذیرفته و مقبول است؟! شاید این هم از این حس اتهام مردم ما بر می خیزد٬ که از دین آنچه را مورد پسندشان هست٬ بر می گزینند و اهمیت می دهند.

یک روز به حضرت علی (ع)٬ خبر می دهند که مرد و زنی در خرابه ای زنا می کنند. حضرت همراه مرد می شود٬ نزدیک خرابه که می شوند٬ حضرت بلند می فرمایند‌:« آهای من آمدم٬ من آمدم... » به خرابه که رسیدند٬ حضرت به داخل خرابه آمدند ولی با چشمان بسته و بعد بیرون آمدند و فرمودند : « من چیزی ندیدم.» در حالی که گناه آن زن و مرد مشخص بوده است٬ ولی آن حضرت بنا به مصالحی که در نظر گرفته بودند٬ این کار را کرده اند و حتما جریان آن زن زناکار را شنیده اید که حضرت او را که با پای خودش آمده بود و به گناهش اعتراف می کرد٬ به درنگ و صبر فرا می خواند و در سنگسار وی تعجیل نفرمودند. آیا این شیوه همان شیوه ی راستین نیست؟! شیوه ای که آبروی مومن در آن از همه چیز مهمتر است و آیا این نسخه ی مناسب برای ما نیست تا از این فضای مسموم خود را برهانیم؟! شیوه ی راستین اسلام در برخورد با ناهنجاریهای اجتماعی بسیار جالب توجه است و پر از نکات زیبا و آموزنده. فرصت دادن٬ تعجیل نکردن در مجازات٬ مهم شمردن آبروی مومن و امنیت اجتماعی و جریان داشتن عدالت اجتماعی توامان با هم تا حجت را برای گناهکاران تمام کند و جامعه را در جریان آسایش و اطمینان قرار دهد و به مردم کمک کند تا خود را اصلاح نمایند. انتخاب شیوه های جزمی و خشک و تعجیل در مجازاتهایی که برگشت ناپذیر هستند٬ فقط جامعه را دچار تشنج و بحران می کند. استفاده از ارشادهای دردناک! تنها مردم را به حکومت دینی بدبین و ناراضی می کند. حکومتی که برای به ثمر نشستنش همین مردم خونها داده اند و جهادها کرده اند.

همه می دانیم که٬اهتمام مقام عظمای ولایت به اصلاح ساختارهای خشک حتما در بهبود شرایط موثر خواهد بود. راستی ۲۴ تیرماه سالگرد تولد حضرت آیت الله خامنه ای را به ایشان و مردم ایران زمین تبریک می گویم.

لینک
سه‌شنبه، 26 تیر، 1386 -

   قسمت چهارم داستان آرزوهای من   

...

مدت زیادی نکشید که در سفارت جا باز کنم، یک روز نشسته بودم در اتاقم که با مترجم مخصوص یکی بود، و نامه های روزانه را برگردان می کردم که سفیر ناگهان به اتاقم آمد اصلا سابقه نداشت که سفیر خودش بیاید ولی آنروز آمد و گفت : « تعریفت را زیاد شنیده ام. امروز شهریار خان ( مترجم مخصوص ) بیمارند، راه بیافت برویم برای شرفیابی، راه بیافت.» البته حتما همه ی این حرفها را به فرانسه گفت، چون من باید به چه عنوان با او همراه می شدم؟ آری من مترجم این سفیر فرانسوی بودم.

باباقاپوچی ندای شرفیاب شدن ما را داد که ما توانستیم به تالار آینه وارد شویم. در را گشودند و من یک تکه گوشت بو گرفته را روی صندلی دیدم که ریخت احمقانه ای داشت. این فکر وقتی آن گوشت بوگندو زبان به صحبت کردن گشود تبدیل به یقین شد. چقدر ابلهانه حرف می زد. آیا ماه بانوی من نوه ی این مرد احمق بود؟

اصلا به من اعتنایی نشد نه شاه به من اعتنا می کرد و نه حتی سفیر. اما من در فکر چیز دیگری بودم، فکر دیدن ماه بانویم که نشد. یعنی آنجا نبود. چه قدر خوب شد که او آنجا نبود و مرا در حال ترجمه ی حرفهای این مردک مغرور نمی دید. او حتما در پنجدری خانه شان نشسته بود و گیسوانش را به دست ندیمه اش سپرده بود و آن آبشار سیاه چه شانه ها که نمی شکست. اینها در ذهنم بود و بر زبانم فرانسه و پارسی برقور می کردم.

شهریار خان دو روز بعد مرد و من شدم مترجم مخصوص، ولی اصلا خوشحال نبودم. آخر احمقانه تر از این شغل هم وجود داشت؟ حرفهای این و آن را دوباره مثل پژواک فقط به زبان دیگری تکرار کردن؟! آنهم حرفهای این آدمهای مغرور و متکبر را.

سفیر مرا خواست و گفت: « باید برویم به خانه ی محمد حسن خان شهسواری داماد شاهنشاه.» خیلی تعجب کردم. قبلا سفیر به خانه ی افراد نمی رفت، چه خبر شده است که باید امشب به خانه ی محمد حسن خان می رفتیم؟

سفیر که تعجب زاید الوصف مرا می دید که حتما از ریخت و قیافه ام مشهود بود، گفت : « می آیی و هیچ چیز را به خاطر نمی سپاری. امروز هم تا شب اینجایی و خانه نمی روی. هیچکس نباید بداند که من آنجا می روم. فهمیدی؟!» با تعجب و البته ترس سرم را پایین آوردم که مثلا بلی، فهمیدم. سرم سنگین شده بود و صد فکر در آن بود.« چه شده است، آخر؟ »

ادامه دارد....

لینک
دوشنبه، 25 تیر، 1386 -

   قسمت سوم داستان آرزوهای من   

قسمت سوم آرزوهای من :

مشق دادن پدر دیگر تمام شده بود و انگار باید مشق عشق ما دو نفر هم جمع می شد، چون دیگر ماه بانو بهانه ای برای ماندن نداشت. کنیز سیاه برزنگی بقچه ماه بانو را زیر بقلش زد و با ادبی که همیشه از ماه بانو سراغ داشتم با پدرم خداحافظی کرد و با یک نگاه هم از من.

در به هم خورد و من ماندم و حسرت یک کلام و شاید یک سوال. حسرت آن را داشتم که کاش یک بار تنها یک بار مانند رمانهای عاشقانه ای که می خواندم با او قدم می زدم و حرفهای دلم را واگویه می کردم که نمی شد و نشد و هیچ وقت هم برایم امکان نداشت. او نوه ی شاهنشاه ایران بود و من پسر خطاطباشی دربار قبله ی عالم.

کتاب راگشودم، می دانستم که پدر به اتاق من می آید و مرا سین جین می کند. بیخودی از سر حفظ آبرو که مثلا من در آن چند دقیقه سرم به کارخودم بوده است. من هم دیگر کارم را بلد بودم. می دانستم که باید خودم را عالمانه مشغول خواندن آن کتابهای کت و کلفت اجدادی نشان دهم. اما در دل شوق خواندن لا مارتین را داشتم و آرزو می کردم پدر به سرایش برود و من بمانم و دنیای اسرارآمیزم و بانوی ماه روی خیالم که در واقعیت حتی خوب ندیده بودمش.

دیگر در یادگیری زبان فرانسه از همه ی هم دوره ای هایم پیشی گرفته بودم. هیچکس نمی توانست همانند من فرانسه صحبت کند و یا حتی بخواند. روزها سر کاری می رفتم که صمصام خان دایی گرامی ام ( من مادر مثلا ندارم، این دایی هم مثلا یک خان بختیاری است. ) در سفارت فرانسه برایم پیدا کرده بود، کاری که حوصله اش را نداشتم، ترجمه.

ادامه دارد...

لینک
یکشنبه، 24 تیر، 1386 -

   قسمت دوم داستان آرزوهای من   

این هم قسمت دوم داستان آرزوهای من :

...

سکینه دوید تا پدر را صدا کند، « میرزا، میرزا صادق، ماه بانو خانوم تشریف آورده اند.» البته این را آهسته در اتاق کار پدرم، وقتی که او پشت میز پایه کوتاه خطاطی اش نشسته بود، گفت. پدرم هم آرام و متین جواب داد: « بگو همانجا روی تخت، در ایوان مشقشان را می دهم. چرا آمده اند اینجا؟!»

ماه بانوی تخیلات من، همان که شاید عشق کودکانه ام باشد، برای لحظاتی کوتاه، نگاه آتش افکنش را به سوی اتاق من دوخت، که بگوید در دلش: « که نظام من برای تو آمده ام». پدر، موقر با قدمهای استوار به خدمت نوه ی اعلی حضرت رسید، آن هم روی تخت ایوان خانه ی خودمان، که پنجره ی اتاق من مشرف به ان بود. « من خدمت می رسیدم، چرا خودتان را زحمت دادید؟» پدرم بی حوصله این را گفت. ماه بانو هم مودبانه جواب تامل برانگیزی داد: « فرصتی بود که هم خدمت استادم برسم که خطاط باشی شاه بابا اند و هم هوایی تازه کنم در هوای صبحگاهی طهران.» مکالمه کوتاهشان تمام شد و درس دادن پدر شروع شد، البته بعد از نگاه زیرزیرکی ماه بانو به پنچره ی اتاق من که می دانست من یک جایی پشت آن چشم چرانی می کنم.

آری عشق جالب و زیبایی است این عشق نظام و ماه بانو، عشقی ترسناک و عجیب. تازه قشنگتر می شود که اگر دخترک خواستگاری از یکی از شاهزادگان گردن کلفت قاجاری هم داشته باشد و می دانید باقی ماجرا که هیجان انگیز هم هست، حتما.

این دخترک و اون حیاط و منی که حتما با یک لباس سرمه ای قدیمی پشت پنجره ام. البته می شود برای بهتر شدن دیدمان به نظام ، یا خود من او را تحصیلکرده و درستکار بدانیم و عاشق سینه چاک ماه بانو.. و خیلی حرفها که فقط شنیده یا خوانده ام. خودم تجربه نکرده ام. شاید به همین خاطر هست که انقدر بی مبالات و بی حس شده ام. آره، شاید! شاید این زندگی احمقانه یک عشق گرم و سوزان نیاز دارد، یا شاید فقط این را کم دارد که کلا نابود شود. خدا می داند!!!

لینک
چهارشنبه، 20 تیر، 1386 -

   چلچراغی ها و ساندويچ يه شب مونده...!   

گاهی اوقات این تلویزیون هم یه کارهای درست و حسابی می کنه. البته اگه درش رو با این اتفاقی که دیشب افتاد٬ تخته نکنند.

برای اولین بار دیشب دیدم که یه بحث خوب در مورد کاریکاتور توی برنامه ی کوله پشتی فرزاد حسنی شکل گرفته بود که حسابی به دلم نشست.

صحبت کردن از انتقاد و ظرفیت محدود انتقاد پذیری مسئولین و مردم و بحثهای تخصصی کاریکاتور اون هم با حضور بهترینهای کاریکاتور ایران٬ خیلی جالب بود. بزرگمهر حسین پور هم نامردی نکرد و از این فرصت خیلی خوب استفاده کرد و خیلی حرفهاش رو زد. اون هم به حساب فرزاد حسنی.

آقای حسنی هم نمی دونم چرا فکر کرده بود که مجری برنامه ی نود هنرمندان شده٬ حسابی ذوق کرده بود و سعی می کرد که بزرگمهر و علیزاده رو به بحث و جدل بیندازه. کلی هم بنده خدا مشعوف شده بود که مشکلی رو پیدا کرده که می تونه٬ دست بذاره رو اونو کلی بیننده جذب کنه.

خلاصه دیشب تلویزیون از اون شبهای خوبش رو تجربه می کرد٬ تازه می شد حس کرد که تلویزیون داره می شه اونی که همه می خوایم٬ منتقد و متفاوت. حسنی هم اگه اینطوری بخواد ادامه بده٬ برنامه ی فوق العاده ای خواهد ساخت. البته باید امشب نشست و دید که چقدر حسنی عزیز مورد ملاطفت مسئولین محترم قرار گرفته. امیدوارم باز هم از این برنامه های خوب و محکم ساخته بشه تا فضای اجتماعی و سیاسی کشور هوای بهتر و تمیزتری داشته باشه.

دیشب ولی جای نیک آهنگ کوثر خالی بود. خیلی هم ازش حرف به میون اومد و من هم کلی شاخ درآوردم. اصلا دیشب شبی بود برای خودش٬ کلی صفا کردیم با کوله پشتی. البته همون قضیه ی لنگه کفش و بیابان و از این صحبتاست!

بعد باید به نکته ای که ذهنم رو مشغول کرده اشاره کنم. یه مدتیه که می بینم برو بچه های چلچراغ توی تلویزیون اومدن و برنامه اجرا می کنند. البته دیشب بزرگمهر میهمان بود ولی امیر ژوله سریال طنز می نویسه٬ آقا منصور هم که کودک فهیم امیر ژوله قربون سطح صاف سرش بره٬ کلی برنامه ساز و مجری شده. قضیه چیه؟ آقا اگه کسی از این توطئه ی چلچراغی خبر داره ما رو هم خبردار کنه. آخ چه شود٬ تلویزیون چلچراغی. آقای عموزاده رو هم می کنیم رییس صدا و سیما!!!

لینک
سه‌شنبه، 19 تیر، 1386 -

   داستان آرزوهای من   

از امروز می خوام نوآوری دیگرم رو٬ رو کنم. دیری دریم ... داستانهای مزخرف من. بله آقا داستانهایی که خودم به نام «سری داستانهای من» نوشته ام رو می خوام بذارم اینجا. مزخرفه و اصلا بدرد نمی خوره٬ ولی ماله منه.

امروز و در همین پست داستان « آرزوهای من » را برایتان می گذارم. قسمت اولش را.

آرزوهای مننویسنده : امیررضا زادپور

امروز حوصله هیچکس و هیچ چیز را ندارم، نمی دانم چه کار باید بکنم؟ اصلا چرا باید کاری کنم؟ همه چیز عادی و احمقانه است. دوست دارم کتاب بخوانم، ولی نمی خوانم. ثانیه ها فراموشکار و جدی همینطور می دوند. اتاقم را گند وحشتناکی برداشته است.

فکر می کنم، که زندگی ام خیلی وحشتناک است. ترسناکتر از آن که بشود احساس امنیت کرد. همیشه خودم را برای لحظاتی هم که شده، سرگرم یکی از داستانهای واقعیه گذشته ها می کردم. داستانهایی که من را می بردن، تا داخل حیاطهای بزرگ پر درخت با حوضهای بزرگ عمیق. عمارتهای کلاه فرنگی و شبهای پر خاطره ی زیر کرسی.

آدم های آدابدانی که یا الدوله بودند یا الملوک. اسم می گذاشتند برای خودشان و به آن هم افتخار می کردند. آن زمانها که زیر کرسی داخل یک پنج دری می نشستیم و با اینکه مادربزرگ می گفت نخورین، ولی حیجان داستانهای جن و پری اش دستمان را به کاسه ی آجیل و نقلها دراز می کرد. ولی همه اش داخل ذهنم با یک حسرت گم انگیزی رژه می روند و می دانم که هیچ وقت، حتی وقتی بچه بودم هم طعم آن نقلها و آجیلها را نچشیدم. شاید مادرم یا پدرم هم با آن کیفیتی که من می خواستم و آرزویش را داشتم، نچشیده بودند. نمی دانم! نمی خواهم بدانم، مهم نیست.

حیاط، صبح زود از همه کس خالی است. صدای پای کشدار کسی می آید که شاید سکینه است. این اسم را می گذارم برایش. حیاط را آب و جارو می زند. هنوز با اینکه آبی به سرو صورتش زده است، نشانه های خواب در چشمهایش پیداست، چون دیشب پدر مهمانهای با کمالاتش را دعوت کرده بود و مهمانی دوره ای همیشه شان به پا بود. بله، به همین خاطر است که سکینه دیشب دیر خوابیده بود و مجبور بود به قول خودش: « فس و فس » بهشان چای برساند.

صدای کلون زنانه ی در بلند شد. دیگر صدای همه ی اهل خانه از جای جای خانه بلند بود و در حیاط رفت و آمدی شروع شده بود. بوی چای کلکته ای، هدیه سالار خان خراسانی دوست پدرم حیات را روی سرش گذاشته بود و همه را مست می کرد. آه در، سکینه دوید و در را باز کرد. بعد از چند لحظه، شاید یک دختر بالا بلند سپید رو، در حیات ظاهر شد. کنیز سیاه برزنگی اش و سکینه هم او را همراهی می کردند.

ادامه دارد...

لینک
دوشنبه، 18 تیر، 1386 -

   کتابهایی که دنیا رو نمی دونم ، ولی من رو تکون دادند!!!   

خب امروز می خوام یه سری حرفای درست و حسابی بزنم، مثل آدمای باکلاسات

آقا من امروز نظرای خانم کتایون رو خوندم، که البته خیلی لطف داشتن به بنده. ولی داخل وبلاگشون گفته بودند، که یه کتاب معرفی کنید. از اونجایی که من کلا بی خیال رمانای خارجکی هستم و اصلا کتاب باکلاس نمی خونم ( یعنی همچین برام تعریف نشده است.)، سعی می کنم علاقه خوندم در کتاب خوندن رو شرح بدم. البته این پست فقط برای ایشون نیست که مثلا از من کتاب نخون چیزی یاد بگیرن، این پست برای اینه که من تکلیفم رو با سلیقه کتابخونیم روشن کنم.

تا یک سال پیش من زیاد در قید و بند کتاب و نوعش نبودم، از شریعتی و مطهری و سروش می خوندم تا رمانهایی مثل خرمگس و داستانهای کوتاه مختلف چه فارسی چه خارجی. اما یه روز برخورد کردم به امینه. امینه اسم یه کتاب از بهنوده که در مورد مادر قاجارها صحبت می کنه و از اونجایی که بهنود گیر بده به یه موضوع تاریخی ول کن ماجرا نیست تا امروز رو تعریف می کنه. بعد امینه سیل کتابها شروع شد، خانوم ، از دل گذشته ها ، ضد یادها و... طوری شد که دیگه هیچ کتابی به دلم نمی چسبید و فقط بهنود می خوندم. اعتیاد به بهنود به جایی رسید که وقتی داستانهای تاریخیش تموم شد، نشستم کتابای تاریخیش رو خوندم و هنوز هم که هنوزه هیچ کتابی بهم اون حس کتابای بهنود رو نمی ده. سحر قلم بهنود من رو جادو کرد و هنوز هم ادامه داره.

آقا کتاب گرفتم از فاروقی نمی دونم از ذبیح الله منصوری و ان تای دیگه، ولی هیچ کدوم مثل بهنود نشد. ادبیاتشون به نظرم مسخره می یومد، بچه گانه بود.

با امینه تمام اتفاقات تاریخ ایران رو از صفوی تا قاجار و پهلوی، از سر گذروندم با خانوم راهیه سفر تبعیدی های محمد علی شاه شدم و افول تزارها و عثمانی ها رو به چشم دیدم. توی خیابون شانزالیزه رژه ی مرگ آلمانی ها رو با ترس و لرز تماشا کردم. مصدق رو وقتی پیر و خسته رو صندلی متحرکش نشسته بود و به آینده ی مبهم ایران فکر می کرد، با بغض نگاه کردم.

با فرمانفرما و مریم نازپروردش همراه شدم و جنگ و جدلای سه زن متفاوت پهلوی رو ریزبینانه تعقیب کردم. این وسط پرت می شدم به آپارتمان ملکه احمد شاه قاجار روبروی میدون رضا شاه یا توی چادر طرب شاه خوشگذرون قاجار. خلاصه با قلم بهنود کجاها که نرفتم. همینه که می گم اندازه یه هزار سالی تا حالا زندگی کردم. به جای خانوم، امینه، مریم و ... . هیچ وقت نشاط اون داستانها از یادم نمی ره.

شاید بگید که این دیوونه ی ندید پدید اصلا کتاب نمی خونه که این همه از بهنود می گه و از کتاباش. شاید اینطور باشه، ادعای کتاب و کتاب خونیم نمی شه، ولی نمی دونم با این سلیقه ای که برام پیدا شده چه کنم. دیگه هیچ چیزی مزه بهم نمی ده. نه بورخس، نه کویر شریعتی، نه مزه پرونیهای چخوف، هیچی ...

اولش هم گفتم، اینایی که گفتم حرفه دلم بود. برای دلم بود.

لینک
چهارشنبه، 13 تیر، 1386 -

   کابوس امتحان و خبرهای تازه ی شما...!   

دوستان امتحانها بالاخره تموم شد. این مدت هم که نبودم٬ با عرض شرمندگی٬ امتحان داشتم شدید. البته می دونم و می دونید که چیز زیادی رو از دست ندادین٬ شاید اصلا کلی هم چیز بدست آوردین!

آقا از چی بگم از تقلبایی که سر امتحان از برو بچ می گرفتند و کلی دعوا و مرافه سرش بودُ یا از امتحانهای در حد ام آی تی که چوست هممون رو کند؟ آقا یک اساتید باحالی داریم ما که نگو و نپرس. خلاصه بساطی داشتیم اینجا.

دیگه اینکه می خوام از این به بعد حسابی وقتتون رو بگیرم و حسابی بهتون اراجیف تقدیم کنم٬ البته می دونم که عادت دارین و مشکلی با این حرفها ندارین٬ می گین بابا یارو دیوونه است.

خب باز هم می بینم که آقایون رفقا لطف کردند و اصلا تشریف نیاوردن٬ از لطفشون واقعا ممنون. اینه دیگه دنیای بدیه!

دیگه چییییی بگم؟؟!!

آهان راستی چه خبرا میاین یه خبر دست اول هم تو نظرها بذارین.خواهشا. می خوام ابتکار به خرج بدم. یادتون نره ها٬ هر کی میاد٬ یه خبر تازه و داغ بنویسه توی نظرها. البته خب بروبچ که لطف دارن و اطلا بی خیال این حرفهان.

لینک
دوشنبه، 11 تیر، 1386 -

   تربيت بدنی و رومانهايی که خورده شدند!   

امروز یک اتفاق شگفت انگیز افتاد٬ امتحان کتبی تربیت بدنی!!! بخندید لطفا!

آقا یه کتاب خوفی دادن به ما که بخونیم٬ از فلسفه و روانشناسی و تاریخ تمدن گرفته تا حدیث و فیزیولوژی انسان و علوم تغذیه. سرت رو درد نیارم٬ حسابی مطلب چپونده بودن توی این کتاب که آدم سر گیجه می گرفت. بعدش امتحان نبود کنکور شصت مرحله ای بود٬ ۱۵ تا سؤال شبیه به هم که فقط در جوابش می شد اراجیف بافت. خلاصه سوژه خنده بروبچ شده بودیم و کرکر خنده. « امتحان داره! چی؟! تربیت بدنی!!! [ بخندید!] »

دلم برای رمان تنگ شده. می میرم برای رمانهای تاریخی. مثل بچه هایی که تازه خوندن نوشتن یاد می گیرن و می رن شونصدتا کتاب داستان عکس دار می خرن٬ من هم حوس کردم یه دل سیر رمان بخرم. پارسال کتاب های بهنود رو جویدم به جای خوندنشون. البته رومانها و داستانها شو. می رفت داستان می نوشت بهتر بود٬ لااقل برای من.

و اما این دو تا چه ربطی با هم داشتند٬ نمی دونم! اصلا ربطی نداشتند. البته شاید روونشناسای محترم بتونند یه ارتباط روانی و عاطفی و... پیدا کنند. این به خودشون ربط داره. باشه باشه بیشتر از این اراجیفم رو نمی نویسم که همچین با خیال راحت و وجدان آسوده به من ناسزاهایتان را بگویید که البته می دونم که گفتین و سرم دادها کشیدین. پس فعلا تا بعد.

لینک
چهارشنبه، 23 خرداد، 1386 -