[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت اول | بازگشت | عقده : قسمت سوم »


عقده : قسمت دوم


وقتی برگشتم خونه اول یه کتک حسابی خوردم بعدم حبس شدم تو اتاق تا زیر ابروهام دربیاد...مامان باهام تا یه 20 روزی که ابروهام دربیاد قهر بود..بهم می گفت خراب شدی...دختر مگه ابرو بر می داره ؟..شوهر می خوای که ابروتو برداشتی؟؟...من با خودم عهد کردم که وقتی رفتم سر قرار همون وسط خیابون به دوستم حال بدم تا مامان فرق من و با یه دختر جنده بفهمه..حرف هیچکس رو قبول نداشتم و دوست نداشتم کسی بیاد نصیحتم کنه...نسرینم هی می گفت مامان اینقدرنگین رو اذیت نکن..خب مگه چی کار کرده..الان دیگه همه دخترا اصلاح می کنن و ابروشونو بر می دارن..این حرفها رو بهش نزن بدترش می کنی...اما مامان گوشش بدهکار نبود و منم بدجوری افتاده بودم رو لج...دقیقا کارهایی رو می کردم که مامان اینا بدشون میاد...مامانم شب به بابا و علی می گفت و اونها هم حرفهای مامان رو می زدن...همش من و مامان تو خونه دعوا داشتیم..آرزو به دلم مونده بود بگم مامان من دارم با دوستام میرم بیرون مثل یه مامان مهربون بگه برو عزیزم...همیشه می گفت برو تو که صاحاب نداری ..تو که ولگردی دیگه مامان می خوای چی کار..آبروم جلوی دوستام رفته بود..همه می دونستن چقدر مامانم گیره...اون آزادی که می خواستم رو نداشتم..مثل عقده ای ها تا کوچیکترین فرصتی گیر می آوردم یا زنگ می زدم به دوست پسرم یا باهاش قرار می ذاشتم..در حالیکه بعضی از دوستام که مامانشون نرمال بود ..یعنی نه مثل مامانه ندا آزاد بودن نه مثل مامان من گیر بودن...اونها خیلی بهتر بودن...مثلا وقتی وقت اضافه می آوردن زنگ می زدن خونه و راحت می گفتن داریم می ریم فلان جا با بچه ها...اما من سریع زنگ می زدم به دوستمو می گفتم من وقت دارم بیا قرار بذاریم...ذاتا دختر خوبی بودم اما حرفهای مامان مرتب تحریکم می کرد و نمی ذاشت خوب بمونم و خوب تصمیم بگیرم..تو مدتی که با مامان قهر بودم همه چی خیلی بدتر شده بود اصلا از خونه بیرون نرفته بودمو مامانم دوستامو می پیچوند و بهشون می گفت خونه نیستم..بالاخره ابروهام مثل قبل شد و مامان آتش بس داد بعدم بهم گفت اگه بهشون دست بزنی دیگه نمی ذارم از خونه بری بیرون...اصلا تهدیدهای مامان واسم مهم نبود به محض اینکه رفتم خونه دوستم دوباره دادم ابروهام رو مرتب کنه..اما اینبار دیگه تابلو برنداشتم...مامان فهمید و قشقرق راه انداخت اینبار دیگه من کوتاه نیومدم و گفتم همینه که هست..باز مامان قهر کرد و منم حرف هیچ کس رو گوش نمی دادم و ....همه چی تکرار شده بود..با این فرق که دیگه مامانم واقعا کم آورده بود..یواش یواش واسش این مسئله عادی شد و دید نمی تونه بهم گیر بده چون می ترسید من لج کنم و ابروم رو قیطونی کنم..با چند تا پسر دوست بودم که می دونستم اونها هم به زودی بهم می زنن اما واسم مهم نبود همین قدر که دوست پسر داشتم واسم کافی بود...کارم شده بود حسرت خوردن به دوستام...این اتفاقات یکی دو سال نبود از دوره راهنمایی من این مشکلات رو داشتم..گیر دادانهای مامان..بابا..غیرتی بازیهای علی...نصیحتهای نسرین...همه چی واسم تکراری شده بود و حالمو بهم می زد...همه چیزها و کارهایی که دوست داشتم واسم شده بود یه عقده..یه عقده بزرگ که هیچ جوری نمی تونستم خالیشون کنم...نه گردش داشتم..نه دوست..نه سرگرمی..حتی اوایل که دوست پسر هم نداشتم بازم خیلی کنترل می شدم و مامان یهو می اومد دم مدرسه دنبالم بی خبر..من دست از پا خطا نکرده بودم اما می فهمیدم وقتی میرم مدرسه یا میرم حموم اتاقمو می گرده...اونها اصلا معنی کنترل کردن رو بلد نبودن...تو این شرایط بود که واسم یه خواستگار خوب از فامیل اومد..پسر داییم..بهزاد...از اینکه می خواستم عروس بشم خیلی خوشحال بودم..می دونستم وقتی نامزد کنم هیچکس نمی تونه بهم بگه آرایش نکن از خونه بیرون نرو...خیلی چیزها واسم راحت می شه...بهزاد یه پسر معمولی بود از لحاظ چهره..قدش هم معمولی بود شاید 5-6 سانت از خودم بلندتر بود..ظاهرش بد نبود می شد تحملش کرد چون فامیل بود و کاملا می شناختیمشون خانواده ام خیلی سریع قبول کردن به خصوص اینکه بهزاد از نظر اخلاقی پسر خوبی بود...خانواده کم جمعیتی بودن غیر از خودش فقط یه داداش داشت...از نظر مالی هم خوب بودن..فقط چند تا چیز بود بهزاد دانشجو بود و یه سال از خودم بزرگتر بود باید صبر می کردم تا درسش تموم بشه و بعدم بره سربازی و کار پیدا کنه...من که خودم موافق بودم خانواده ام چون بهزاد پشتوانه قوی و خوبی داشت (پدرش که سابقه کار توی یه شرکت معروف رو داشت) موافقت کردن..من و بهزاد با خریدن یک انگشتر نامزد شدیم...بهزاد بعد از اینکه درسش تموم می شد فوق دیپلمش رو می گرفت..اوایل از اینکه نامزد داشتم خیلی خوشحال بودم چون هر کاری می خواستم می کردم و مامان نمی تونست حرف بزنه...ولی خوب یادمه که همه دوست پسرهام رو کنار گذاشته بودم و فقط به بهزاد فکر می کردم...طفلک شهرستان درس می خوند و هفته ای یکی دو بار با هم تلفنی صحبت می کردیم...من هر جا می خواستم با دوستام می رفتم..اینقدر این چیزا واسم مهم بود که روز خواستگاری به بهزاد گفتم من دوستام رو خیلی دوست دارم و می خوام بعد از ازدواج باهاشون باشم و بتونیم گردش بریم..اون بیچاره هم گفت باشه اگه دوستات قابل اعتمادن مشکلی نیست...انصافا هم سو استفاده نمی کردم اوایل..با هیچ کس کاری نداشتم و به دوستام گفته بودم اگه دوست پسراتون می خوان بیان همرامون من نمیام...خودتون برید...بعضی وقتا شادی و چند تا از دوستام وسوسه ام می کردن..مثلا بهم می گفتن حالا که شوهر نکردی خره تازه نامزدی..این پسرا خودشون همه هفت خطن..خود بهزاد معلوم نیست با چند تا دختر بوده ..هر وقت شوهر کردی دور این کارا خط بکش..اوایل حرفاشون واسم مهم نبود..اما همه چی فرق کرده بود..حالا که همه چی فرق کرده چرا نباید استفاده کنم ؟؟..نگین الان تقریبا همه چی همونجوری شده که تو می خوای..آرایش می کنی و اون تیپی که دوست داری رو می زنی و راحت می گی با بچه ها می ریم بیرونو مامان کاری نمی تونه بکنه...حالا راحت می تونی کارایی که می خواستی رو بکنی...دیگه یه کمی شل شده بودم..دوستام بعضی وقتا با رفیقاشون میومدن و منم دیگه باهاشون می رفتم نه ترسی از دیده شدن داشتم نه عذاب وجدان بابته خیانتی که می کردم..یکسال گذشته بود..من بدون اینکه بذارم پسرایی که باهاشون دوست می شم چیزی بفهمن باهاشون می رفتم سر قرار پارک سینما...کافی شاپ...وقت لازم رو داشتم..جسارتم خیلی زیاد شده بود...مامان به تلفنی حرف زدنم گیر نمی داد..اگرم می داد می گفتم میخوام به بهزاد زنگ بزنم..اونم نمی فهمید من به کی می خوام بزنگم..همه چی یکباره مطابق میل من شده بود و من می خواستم تا شرایط خوبه نهایته استفاده رو ببرم گاهی پشیمون می شدم و از خودم بدم میومد..آخه چرا نگین..تو که میگی از خیانت بدت میاد حاضری تحمل کنی بهزاد با یه دختر دیگه باشه..اما فردا که چشمم به دوستام می افتاد همه چی یادم می رفت و دوباره به کارهام ادامه میدادم...بهزاد گاهی می اومد تهران و یه سر میزد خونمون..تو این همه مدت با اینکه نامزد بودیم حتی دستمون هم به هم نخورده بود..نمی دونم چرا اینقدر واسه بهزاد مقید می شدم..با خودم می گفتم چون هنوز محرم نیستیم بهتره نذارم بهم نزدیک بشه...در حالیکه با دوست پسرام خیلی کارها می کردم..نه سکس ولی همون کارهای جزئی هم با رضایت انجام می دادم..روزیکه سعید لبهام رو بوسید..روزیکه واسه یه آب خوردنه کوتاه رفتم خونشون و اونم از فرصت استفاده کرد و یه مینی سکس از کمر به بالا باهام کرد..روزیکه لب گرفتنمون از هم واسه من هم با لذت و رضایت شده بود..اما در برابر بهزاد چی می گفتم...!!!! تو این شرایط بود که مشکل عاطفی پیدا کردم..با یه پسری به اسم آرین دوست شده بودم یه دوستی ساده و خیابونی بود که شمارشو بهم داد اینقدر جذاب بود که با افتخار شمارشو گرفتم اما به روی خودم نیوردم..خودم از نظر چهره زیبا بودم..اما نمی دونم چرا اینقدر از قیافه و تیپ و اخلاق آرین خوشم اومده بود..اینقدر بهش علاقه مند شدم که با همه پسرهایی که دوست بودم ارتباطم رو قطع کردم و فقط با آرین موندم...خب معلومه کار به کجاها کشید..جوری شد که علاقه ام روز به روز بیشتر شد و آرین هم مثل همه پسرهایی که باهاشون دوست بودم یه روز ازم خواست برم خونشون..خب خودم هم دوست داشتم برم خونشون و بیشتر پیشش باشم..رفتم..یه روز عصر رفتم خونشون اما بر خلاف تصورم آرین حتی دست هم به من نزد فقط با هم صحبت کردیم و فیلم دیدیم..این باعث شد اعتمادم بهش جلب بشه و بار دوم که ازم خواست برم خونشون با کله برم...اما بار دوم با دفعه قبلی خیلی فرق کرد و آرین با من سکس کرد..اینقدر دوستش داشتم که وقتی بهم گفت نتونستم نه بگم..
علاقه ام روز به روز به آرین بیشتر می شد..تا جایی که دیگه اصلا دلم نمی خواست با بهزاد حرف بزنم یا ببینمش از بهزاد متنفر شده بودم فکر می کردم اگه اون نبود من با خیال راحت کنار آرین بودم..اما از طرفی اگه بهزاد در کار نبود که من این قدر راحت نمی تونستم برم پیش آرین...علاقه ام روز به روز به بهزاد کمتر می شد که ضربه خوردم..آرین از من می خواست اجازه بدم از جلو باهام سکس کنه اما من به هیچ وجه این یکی رو نمی تونستم قبول کنم..به همین راحتی آرین بهم گفت حالا که نمی تونی اینو قبول کنی لطفا دیگه به من زنگ نزن...هفته اول هر روز بهش زنگ زدم تا راضیش کنم و یه جوری قضیه رو حل کنم اما نمی شد...آرین رفت و با زنی دوست شد که خیلی از خودش بزرگتر بود اما نیازش رو برآورده می کرد...من سرخورده و پکر شده بودم..خود به خود به طرف بهزاد کشیده می شدم..انگار تازه فهمیده بودم هیچ کس مثل بهزاد نمی شه...اما امان از بی فکری خودم و وسوسه دوستام...دوباره دوستی با یه نفره دیگه...


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 2, 2008