این جا من هستم و جزیره ای بزرگ،جزیره ای که با و جود وسعتی زیاد گنجایش من و غم تنهایی هایم را ندارد.جزیره ای زیبا باسکوتی زیباتر که به زیبایی تمام غم سالهای تنهایی را باز گو می کند.از خود می گوید که سالهاست تنها سنگ صوبرم بوده و امروز غم سالهایی دور را فریاد می کند.و امروز غم روز های تنهایی را، که تنها او شنوای آن بوده فریاد می کند،و خواهد کرد... از این که مهمون جزیره زیبای من هستی خوشحالم. این جزیره با وجود تمام غم خودش با دیدن دوستان خوبی چون شما همه غم و قصه ها رو فراموش می کنه. پس با امدن و موندنت برای همیشه توی جزیره، من و اون رو از تنهایی در بیار و بگذار تا برای همیشه شاد باشیم... از گشت و گذارت توی جزیره زیبای من لذت ببر.
گفتم: خدای من، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا، برشانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم وبگریم... در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آنلحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تودریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، باشوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی، تو هرگز گوشنکردی و آن سنگ بزرگ، فریاد بلند من بود که: عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تاصدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایمبگویی؛ آخر تو بنده من بودی، چاره ای نبودجز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر صدای تو را نشنوم، توباز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد ازعلاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی، همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت.
گفت: عزیزتر از هر چه هست، من دوست تردارمت
دیشب خیلی حالم خراب بود دوست داشتم یه جایی مثل یه کوه بلند بودم تا اون جا همه خشم رو فریاد می کردم.تا اونجا به شکل دیگه شاید بد تر از صحبت های بالا با خدا حرف می زدم.نبود.فرصتی برای فریاد کردن نبود. باید خشمت رو ببری و دم بر نیاری.هنوز هم خشم سراسر وجودم رو گرفته و راهی برای نفس کشیدن ندارم.شرایط خیلی سخت شده غیر قابل تحمل شده.دردناکتر از همه اینکه این موضوع برای همه صادقه.و این رنج منو رو بیشتر می کنه.اما با این درد که ارمغان خداوند بزرگه چه کنم.خدا کسی مثل من و شما رو اشرف مخلوقات کرد تا از نعمات خودش ما رو مست کنه.من با اولین انسانهای روی زمین چه فرقی دارم که باید این همه مشکلات رو تحمل کنم.؟به آخر راه رسیدیم؟کدوم راه؟اصلا بگو چرا باید راهی مثل این باشه که به پایانش برسیم؟این بازی خداست.من تو کجای این بازی هستیم.جای جز یه بازیگر که اون هم باید مطیع باشه اگه نباشه درد نازل می شه اگه نباشه مشکل برای اون ایجاد می شه.زندگی و رسیدن به پایان به چه قیمتی؟
بله بازی همچنان ادامه داره و من و تو باید مطیع بازی گردان به سمت پایان به پیش بریم.بیل گیتس جمله قشنگی مشابه این حرف داره و می گه:دنیا هیچ ارزشی برای عزت نفس شما قاعل نیست.دنیا از شما می خواهد که تنها فرد مفیدی برای آن باشید.
مسیر ادامه داره دوستان بازیگر من
+
نوشته شده در شنبه 12 مرداد ماه سال 1387ساعت 2:22 PM توسط محسن قلی زاده
| 1 نظر
جای خالی عشق توی زندگی،بد جوری من رو آزار می ده نمی دونم چه طوری باید این خلاء رو پر کنم.نمی دونم با مشکلاتی که از این کمبود با اون مواجه هستم چه طوری باید مقابله کنم.می تونم بگم که به آخر راه رسیدم.هر روز زندگی رو دوباره شروع می کنم اما بدون هدف ،فقط برای اینکه یه روز دیگه هم سپری بشه.سعی می کنم که به هیچ چیز فکر نکنم. فکر نکنم تا شاید بشه از مشکلات فرار کرد اما واقعیت چیز دیگه ای هست و می دونم که در آینده ای نزدیک مشکلاتی بد تر از امروز دامن رو می گیره.ترس از مشکلات آینده ترس از آینده ای مبهم من رو به فکر فرو می بره ................... .
عشق واقعا زیباست و به اون احترام میگذارم دست ندارم به عشق هایی نا پاک و زود گذر فکر کنم.دوست ندارم اونها رو تجربه کنم و این باعث می شه که پریشان تر از قبل به زندگی ادامه بدم.پریشان به خاطر بدست آوردن عشقی پاک و پیدا کردن شخصی لایق برای این که اون رو سرشار از عشق کنم.ترس برای مبتلا شدن به عشق های زودگذر که من دونم اگه به اون مبتلا بشم راه گریزی نیست.این رو خوب می دونم که عشق با عقلانیت زیاد هم خوانی نداره.شاید مشکل من این باشه که به دنبال عشق در عین عقلانیت و بزرگی هستم و این عشق پیدا نمی شه یا اینکه پیدا کردن اون زمان زیادی می بره و من باید در شرایطی بحرانی گذر زمان رو تحمل کنم.
نوشته هام هم مثل افکارم درهم و برهمه.همه اون ها رو در این سوال خلاصه می کنم دو دوست دارم شما هم من رو راه نمایی کنید تا بتونم راهی درست رو انتخاب کنم.
سوال اینکه:در شرایطی که عشق می تونه درمانی بر دردهای من باشه.درشرایطی که پیدا کردن و رسیدن به یک عشق پاک و واقعی سخت به نظر می رسه باید چه کار کرد؟
+
نوشته شده در جمعه 11 مرداد ماه سال 1387ساعت 8:59 PM توسط محسن قلی زاده
| 0 نظر
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند.
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست. او الان یک بازیگر است. همانند بقیه مردم!!!
+
نوشته شده در جمعه 11 مرداد ماه سال 1387ساعت 03:37 AM توسط محسن قلی زاده
| 1 نظر
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدابگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید...مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برایخدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جاده هاست............
+
نوشته شده در جمعه 11 مرداد ماه سال 1387ساعت 03:20 AM توسط محسن قلی زاده
| 0 نظر
می خوام بنویسم اما از چی و کجا باید بگم.خیلی از چیز ها رو نمی شه این جا باز گو کرد و برای همیشه ناگفته باقی می مونه و شاید هیچ وقت برای کسی نگم.این روز ها احتیاج شدیدی به یک هم زبون دارم به کسی که بتونم با اون صحبت کنم اما کسی نیست.با خودم می گم اگه بود چی می گفتی؟نمی دونم.؟!همین که کسی باشه که حاضر باشه به صحبت های من گوش بده کافیه شاید ساعت ها کنارش بشینم و کلمه ای صحبت نکنم اما سبکتر از امروزم بشم.
کاش گوشی برای شنیدن بود.
کاش............
+
نوشته شده در پنجشنبه 10 مرداد ماه سال 1387ساعت 11:43 PM توسط محسن قلی زاده
| 0 نظر
عجب عیدی بود عید مبعث اوضاع خونه حسابی بهم ریخته بود انگاری هیچ کس اعصاب نداشت من هم از همه بدتر.روزم رو خراب کردم.نمی دونم که چرا این روز ها این قدر اعصابم خورده دوست ندارم این طوری باشم اما... . غیر قابل تحمل شدم این رو خودم می دونم اما نمی دونم که چرا دیگران من رو درک نمی کنن.بدیش اینه که نمی دونم چمه.شاید بهتر باشه که بیشتر دیگران رو درک کنم آخه اونها هم دست کمی از من ندارن اما باید بگماین روز ها به تنها چیزی که اهمیت می دم خودم هستم و بس.
-کاش این قدر بد نبودم
-کاش زندگی به این سختی نبود.
-کاش همه،همه خوب و شاد زندگی می کردن تا من هم با خیالی آسوده تر نفس بکشم.
+
نوشته شده در پنجشنبه 10 مرداد ماه سال 1387ساعت 02:03 AM توسط محسن قلی زاده
| 0 نظر
علم بهتر است یا ثروت.چه سوال تکراری ای، بارها اون رو شنیدیم هر کدوم از ما به شکلی جواب اون رو دادیم.جواب های دیروز ما به این سوال با امروز خیلی متفاوت.امروز جواب شما به این سوال چیه؟شما برای بدست آوردن کدوم از این ها تلاش می کنید.شما با داشتن کدوم این ها آرامش می گیرید.بگذارید این طوری بپرسم؟چرا اونن زمان علم بهتر بود؟چرا ثروت خوب نبود؟فکر می کنم اون زمان هم ما به فنا پذیری ثروت پی برده بودیم و می دونستیم که برای علم پایانی نیست و از بین نمی ره.چرا امروز نظر ما با دیروز فرق می کنه؟به این سوال جواب نمی دم شما خودتون بگید اما من می گم که...
اولین اصلی که ثروتمندان به اون معتقد هستن اینه که هیچ وقت برای پول کار نمی کنن.این پول که برای اون ها کار می کنه.من؟من به دنبال ثروت هستم اما خود ثروت برای من جذاب نیست.من برای پول کار نمی کنم پولی هم ندارم که برای من کار کنه اما از لحظه لحظه تلاشم لذت می برم خوب این طوریه که من انسان ثروتمندی هستم.هیچ وقت حتی در اوج تنهایی هام هم به داشتن ثروت برای راحتی خودم فکر نکردم همیشه ثروت رو برای ایجاد بستری مناسب،برای هم نوع انم خواستم.من زمانی از ثروت لذت می برم که همه زندگی خوبی داشته باشن.این یه شعار نیست.گاهی اوقات خودم هم از این طرز فکر کفری می شم.با خودم می گم پسر پس تو کجای این داستانی خودت چی پس؟این رو هم خوب می دونم که نمی شه به طور مطلق به این آرزو رسید اما به همون اندازه که در توانم هست بسنده می کنم و دلخوش به پیش می رم.به پیش برای رسیدن به مدینه فاضله برای رسیدن به آرامش
+
نوشته شده در دوشنبه 7 مرداد ماه سال 1387ساعت 02:43 AM توسط محسن قلی زاده
| 2 نظر
انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده برای من جذابیت خاصی داره مخصوصا که انتخاب یک رئیس جمهور خوب می تونه فرداهایی بهتر برای همه مردم این کره خاکی رقم بزنه.توی این انتخابات فکر و درایت حرف اول می زنه.از ساز و کار پیچیده زیبا و بدون نقص انتخابات گرفته تا فعالیت و مبارزه تنگاتنگ نامزد های انتخابات.خوب داره نسیمی تازه از امریکا می وزه انتخابات با سبکی جالب.توی این میدان پدیده هایی هم ظهور می کنن.یکی از اون ها هم سناتور اوباما.یک سیاه پوست در فضایی مثل امریکا با هوش و درایت داره به همه چیز می رسه.حرف و حدیث زیاده و نمی خوام طولانی صحبت کنم.چند جمله درباره این مرد بزرگ و چند جمله ای هم درباره سفر با اروپا و خاورمیانه.
این سناتور باهوش خیلی خوب صحبت می کنه.شاید خیلی خوب دروغ می گه اما همون دروغ گفتن هم خودش کار بزرگیه آدم تیز بین و به روزیه همیشه حمله می کنه تا این که بشینه و ببینه چی می شه توی آستینش همیشه چیزی جدید برای رو کردن داره.مردم رو خوب می شناسه برای اون ها همونی می شه که می خوان اون چیز هایی رو می گه که مردم اومدن تا بشنون.هر چند که فضای امریکا بعد از مدتها نیاز به ظهور چهره ای این چنین داشت و شاید پذیرش مردم هم به خاطر این باشه.
استقبال فوق العاده از اوباما در اروپا.صحبت برای ۲۰۰۰۰۰ نفر در برلین که این دیدار از شبکه های مختلفی مثل پرس تی وی پخش زنده داشت.استقبال گرم دیپلمات های اورپایی همه نشان از محبوبیت این مرد سیه چرده داره.نظام حاکم جواب گوی زندگی حال بشر نیست و اوباما این رو خوب می دونه سعی می کنه که افقی رو برای مردم ترسیم کنه که اون ها سالهاست به انتظار اون نشستن.اما این که این افق چقدر دست یافتنی ست و سراب نیست باید نشست و دید که پایان این مبارزه به کجا می کشه.
من هم برای این مرد با هوش آرزوی موفقیت می کنم.
باشد که در ایران اسلامی ما.در حکومتی مردم سالار مردم بر مردم حکومت کنند.باشد که با درس از دشمنان برای ایجاد زندگی ای آرام و شایسته هم وطنانمانتلاش کینم.
+
نوشته شده در یکشنبه 6 مرداد ماه سال 1387ساعت 02:46 AM توسط محسن قلی زاده
| 2 نظر
امشب مست شدم.چه طوری؟می دونی وقتی می بینم که کسی کارش رو درست انجام می ده یه کار بدون عیب و نقص کیف می کنم حتی اگه اون کار کاری باشه مثل آدم کشی.نه کسی نمرده و قرار نیست بمیره
داشتم آلبوم جدید سیاوش رو گوش می کردم که واقعا باید به اون آفرین گفت.یه کار بدون نقص عالی بود آقا عالی بود.
این گوشه ای از این شاه کار
خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون
واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت
مرسی که پا به ما دادی واسه سگ دوزدن
واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت
وقت شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی
چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمی زدی؟
خداجون ممنون از این که دو تا دست دادی یه ما
تا اون ها رو رو به هر مترسکی دراز کنیم
خدا جون مرسی از این دلی که توی سینمونه
می تونیم دل یکی دیگه رو بازیچه کنیم
وقت شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی
چی می شه اگه تو دست به ساختنش نمی زدی
جای تشویق نداره.عالی بود آقا عالی بود.برای اینکه دوستای خوبم و مهمون های جزیره هم از این آلبوم زیبا لذت ببرن آلبوم کامل این بزرگ مرد رو براتون گذاشتم گوش بدید و لذت ببرید.
آلبوم جدید و فوق العاده زیبای سیاوش قمیشی به نام رگبار . با 2 کیفیت
خوبید.روز های پر تلاشی رو میگذرونم اون قدر که وقت برای انجام کار هام کم میارم.شب ها تا دیروقت بیدارم اما باز هم نمی شه.توی این شرایط همیشه بهتر عمل کردم امیدوارم که این بار هم نتایج خوبی بگیرم.اگه با همین کیفیت ادامه پیدا کنه این تابستون بهترین تابستونی بوده که تا به حال داشتم.از این بابت خوشحالم اما ..............
داشتم یه کلیپ نگاه می کردم کلیپی که توی اون پلنگ به یه میمون حمله می کنه و اون شکار می کنه در همون حین که داره میمون رو با خودش می کشه میمون وضع حمل می کنه و بچه اون به دنیا می یاد.پلنگ با دیدن این صحنه جا می خوره برای لحظه ای مکث می کنه.میمون رو رها می کنه و به بچه اون می رسه کنار اون می مونه مواظبش می مونه تا صبح.
رفتاری این حیوون آهی رو بر دلم گذاشت نمی دونستم که باید فریاد بکشم یا ..... .از صحنه های مشابه ای که برای انسان پیش آمده و رفتار اون با این صحنه چیزی نمی گم فقط این سوال رو می پرسم که چرا؟چرا ؟واقعا چرا؟
+
نوشته شده در جمعه 4 مرداد ماه سال 1387ساعت 03:48 AM توسط محسن قلی زاده
| 4 نظر
امروز خیلی خسته بودم اون قدر که اگه به روی خودم نمی آوردم باید همه چیز رو تعطیل می کردم حتی زندگی.کاشکی می شد برای لحظه ای هم شده زمان رو نگه داشت.کاش می شد برای مدتی به خواب می رفتی خوابی با آرامش خوبی که مدتهاست انتظارش رو می کشم.کاش.............. .نه انگاری کسی نیست که به فریاد ما آدمها برسه ما همچون برده ای باید به کارمون ادامه بدیم بدون هیچ استراحتی بدون هیچ اعتراضی
توی این روز های سخت تنها وبگردی به من آرامش می ده که البته با این سرعت کم بیشتر به اعصاب خوردی شبیه.به همین ذره هم قناعت می کنم و به افق نگاهم رو می دوزم
+
نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد ماه سال 1387ساعت 01:32 AM توسط محسن قلی زاده
| 4 نظر
روزهای سختی ،روز های شادی یکی پس از دیگری میان و امروز فردای ما رو رقم می زنن.روز هایی هست که واقعا تحمل زندگی و مشکلات اون خیلی سخت می شه اما باید تحمل کرد و به پیش رفت. توی چه فضایی باید پیش روی کرد؟ توی جایی که همه آدمهای اطراف ما کمتر یا بیشتر از ما، با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم می کنن اونجاست که می بینی مشکلات تو در برابر مشکلات اون ها چیز زیادی نیست و خدا رو شکر می کنی و با امید به پیش می ری.به پیش می ری و به پشت سر نگاه می کنی.یعنی می شه برای اون ها کاری کرد؟این فکر تمام ذهنت رو به خودش مشغول می کنه.تو می ری اما....؟؟؟؟
شاید یه شکل دیگه باشه و همه در یک سطح باشن برای پیش روی و ادامه مسیر نیاز به انرژی و تقویت روحیه س اما از کجا باید این انرژی رو گرفت؟از مردمی که فقط به ما انرژیمنفی میدن مردم عادت کردنکه از خوشی هاشون نگنو بدبختی هاشون رو فریاد کنن من و تو بین این همه فریاد چه کار می کنیم چه طوری می شه انرژی گرفت این انرژی مثبت کجاست؟فرار می کنی فرار از همه اون انرژی های منفی از همه اون چیز هایی که تو رو آزرده خاطر می کنه.به گوشه ای پناه می بری و در خلوت خودت آرام می گیری.
حکایت این روزهای من هر دو حالت رو در بر می گیره و راه گریزی از اون ندارم.اهدافم رو توی زندگی طوری تنظیم می کنم که بتونم گره ای از زندگی مردم باز کنم.جالبه و شاید باور نکنید که گاهی اوقات از این که توی آرزوهام خودم و راحتی بودنم هیچ جایگاهی نداره متعجب می شم اما این حقیقت داره و من برای خاموشی و آرامش احساسی تلاش می کنم که نمی تونم اون رو فراموش کنم.حکایت دوم هم درسته.فرار می کنم از هر چی منفی فرار می کنم توی دنیای دارم فریاد می زنم و کمک می خوام که ................
+
نوشته شده در دوشنبه 31 تیر ماه سال 1387ساعت 01:22 AM توسط محسن قلی زاده
| 3 نظر
یکی از اون خبر هایی که این روز ها توی دنیا صدا کرد و من و خیلی ها رو خوشحال.خبر پیروزی دوباره حزب الله بود.خبر آزاد سازی اسرای لبنانی و باز پس دادن شهدای حزب الله.یک باز دیگه قدرت ایمان پیرزوی بود.و من این پیروزی و به همه آزاد مردان عرصه گیتی تبریک می گم.همه ولایت مداران
حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی
فرمانده سید حسن نصرالله: اگر شما صهیونیستها خواستار چنین جنگی هستید، تمامی جهانیان بدانند که ما برای این جنگ آماده هستیم
+
نوشته شده در شنبه 29 تیر ماه سال 1387ساعت 02:07 AM توسط محسن قلی زاده
| 5 نظر
امشب داشتم تکرار مصاحبه سیاوش رو با تی وی پروژیا نگاه می کردم.خیلی قشنگ بود.می دونی مدت زیادیه که کار های سیاوش رو گوش می دم هیچ وقت از اونها خسته نمی شم و برای من همیشه تازگی خودشون رو دارن با من صحبت می کنن و به اون ها عشق می ورزم همین طور به خواننده اون صحبت های بسیار جالبی کرد.یه سبک خاص می خونه و با سبک خاصی هم صحبت می کنه فکر می کنم که کمی شباهت داشته باشیم برای همینه که ارتباط برقرار می کنم.
دیشب دنبال کد آهنگ جزیره سیاوش برای وبلاگ بودم که پیدا نکردم.در اولین فرصت این کار رو می کنم و جزیره رو بیش از پیش زیبا می کنم.
+
نوشته شده در پنجشنبه 27 تیر ماه سال 1387ساعت 02:54 AM توسط محسن قلی زاده
| 3 نظر
سلام دوستای خوبم.اومدم تا به همه آقایون و پدران خوب ایران زمین روز پدر. روز میلاد معتکف عشق رو تبریک بگم.قصه من و پدرم داستان عجیبی داره که شاید اگه می تونستم براتون می گفتم.تبریک این روز هم داستانی عجیب تر رو با خودش به همراه داره.نمی خوام این داستان عجیب رو برای شما تعریف کنم.انجا اومدم تا خیلی از چیزها رو فراموش کنم پس بگذارید آرام باشم.
اما این خوشحالی هم عجیبه.امیدوارم که شما مثل من خوشحال نباشید.
+
نوشته شده در چهارشنبه 26 تیر ماه سال 1387ساعت 02:29 AM توسط محسن قلی زاده
| 1 نظر
سلام این هم اولین مطلب من در سال جدید شروع به کار وبلاگ.دوست داشتم که از همون روزهای اول با قدرت کار رو شروع کنم اما اون قدر سرم شلوغ بود که نمی تونستم.خوب امیدوارم که در آینده بهتر بشه.
از امید گفتم اره امروز هم می خوام از امید بگم می دونی امسال رو می خوام با امید شروع بکنم می خوام توی جزیره تنهایی هام در کنار غم ها و قصه هام که تنها مونس همدمم همین جزیره س از امید ها و آرزو ها هم بگم.می خوام بهتر نگاه کنم.نه اینکه پست بعدی من بوی نا امیدی می داد بگید چرا این طوری شد.دوست دارم اما نمی دونم که تا چه اندازه می تونم موفق بشم.
اول از دنیای اقتصاد بگم که این روزها با وارد شدن به بازار کار بیشترین دقدقه من رو به خودش تشکیل می ده.در مورد فعالیت های اقتصادی و تجاری خودم در امروز آینده باید بگم که اگه وعده خداوند بزرگ در تامین روزی من و اون گفته معروف از تو حرکت و از من برکت. نبود هیچ وقت قدم از قدم بر نمی داشتم.حالا که شروع کردم توی راه با مشکلات زیادی رو به رو هستم که نمی شه با وجود اون ها نا امید شد.مشکل امروز بازار ما هم رکودی هست که می شه توی اون مشاهده کرد نه این که خرید و فروشی نمی شه و زندگی در جریان نیست نه اما با این وضعیت امکان ادامه وجود نداره هر چند که هر زمان این حرف گفته می شه یعنی باز هم می شه ادامه داد اما باید اعتراف کنم که زندگی این روز ها خیلی سخت شده مردم با مشقت زیادی زندگی مگذرونن و با سیلی صورت خودشون رو سرخ نگه داشتن.زندگی من هم که تازه شروع به کار کردم می گذره و شکر خدا راضی هستم راضی و چشم انتظار روزی ای که خداوند بزرگ وعده اون رو داده بود.در این بین هم به دنبال برداشت درستی از بازار هستم تا بتونم در آینده ای نزدیک در اون نقش آفرینی کنم.
یکی از بحث های داغ بازار اقتصادی ما هم بحث تحول اقتصادی دکتر احمدی نژاده که دنیایی از امیدها و نگرانی ها رو به همراه داره.در این جا چند مورد قابل تامله
اول اینکه ایجاد هر تحول بزرگی هزینه ای داره که باید اون رو بپردازیم شکی نیست اما بحث اینه که با چه قیمتی.؟
دوم این که در ایران اسلامی اونقدر از برنامه های کارشناسی صحبت شده و نتیجه های عکس اون رو دیدیم که فکر نمی کنم نیازی به امتحان دوباره اون باشه آیا می شه به طور صد درصد به این طرح کارشناسی اطمینان کرد؟.
مورد دیگه این که برای مردم تغییر همیشه با ترس و مقاومت همراهه و نمی شه اون ها رو مجاب کرد برای این که تغییر رو بپذیرن.در این تغییر ما مردم کجای ماجرا هستیم و آینده ما چه تغییری خواهد کرد؟
برداشتن یارانه ها اون هم برای مردمی که حتی برای خرید نان هم مشکل دارن می تونه راه حل خوب باشه؟.
آیا نظام مالیاتی ما به سیستیمی تبدل می شود که بیش از پیش مردم را تحت فشار قرار می ده؟
نظام بانکی با تغییراتی که میکنه می تونه پاسخ گوی نیاز های مردم ما باشه؟
نظام توزیع چه به روز بازار ما خوهد اورد؟
اصلاح قوانین گمرکات آینده صادرات و واردات را در کشور چه گونه خواهد کرد؟
تزریق پول(یارانه ها مستقیم)به مردم تورم ایجاد نمی کند؟
این یارانه ها به چه صورتی به مردم داده خواهد شد؟
اجازه بدید در مورد سهام عدالت بگم که از افتخارات دولت نهم است دولتی که خود را خدمتگذار مردم می داند دولتی که به فکر کرامت انسان ها و مردم خوب ایران زمین است.نمی دونم صف های طولانی ای که برای گرفتن سهام عدالت تشکیل می شد رو دیدید یا نه؟نگاه دولت به مردمی که جز رنج و غم در این کشور هیچ چیزی عاید اون ها نمی شه به چه شکله؟کرامت انسانی اینه؟این یارانه های مستقیم هم احتمالا همون داستان سهام عدالته!!!؟
در کل من نسبت به این طرح دید مثبتی دارم.امیدوارم که اوضاع از این بهتر بشه.اره فقط امیدوار
از خودم بگم که در هیچ فعالیت انتخاباتی شرکت نکردم و انتخابات ریاست جمهوری نهم تنها و آخرین اون ها خواهد بود.جز اولین کسانی بودیم که ستاد دکتر رو توی شهرمون راه انداختیم سه چهار نفر بیشتر نبودیم در غربت تمام بدون هیچ امکاناتی چه کارهایی که نکردم و نکردیم تا انتخابات به دور دوم کشیده شد.دور دوم ستاد اونقدر شلوغ بد که جایی برای ما نبود.جز نمایندگان ستاد پای صندق های رای بودم احمدی نژاد در عین نا باوری رای اورد.دنیای از امید. امید به مردی که مرد عمل بود.الان هم خوشحالم و هم ناراحت.امشب صحبت های احمدی نژاد برای من جذاب نبود یعنی مدتیه که این طوریه اون از جواب دادن طفره می رفت و به سوالات جواب نمی داد یا اگه می داد تاسف بار بود.این بود حاصل اون همه تلاش.اون همه امید.اینه صداقت این ه کرامت انسانی اینه................... فکر نمی کنم که من و مردم چیز زیادی بخوام اما....... . اره اون ها هم حرف های زیادی برای گفتن دارن و من به اون هم گوش می دم و نمی خوام منکر خدمات و تلاش های اون ها بشم اما این اونی بود که می تونستی انجام بدی این اونی بود که از اون دم می زدی تفاوت تو به بقیه چی بود.اونها هم که خوب صحبت می کردن و گوش نمی دادن.اون ها ..................
این هم اون قدر ها که می گفت مرد عمل نبود و حرف می زنه.
با امید به این که در دور دهم.انتخابی داشته باشیم بهتر از قبل البته نه از گزینه هایی از قبل انتخاب شده.
+
نوشته شده در سه شنبه 25 تیر ماه سال 1387ساعت 01:43 AM توسط محسن قلی زاده
| 2 نظر
بله بله امروز تولد جزیره زیبای منه.دیدید چه زود یه سال گذشت.در یک چشم به هم زدن. توی این سال شما دوستای خوبم مهمون های جزیره زیبای من، یارو همراه من بودید و توی لحظات تنهایی من رو تنها نگذاشتید.نمی دونم برای این همه لطف و مهربونی چه کار می شه کرد نمی دونم چه طوری از شما تشکر کنم.هیچ چیز نمی تونه پاسخ این همه محبت رو بده تنها می تونم بگم که دوستتون دارم و آرزوی لحظاتی خوب و خوش رو برای شما داشته باشم.
یه سال دیگه داشه شروع میشه سالی که باز هم در یک چشم به هم زدن تموم می شه و ما به روزی مثل امروز می رسیم.سالی که می تونه سراسر تنهایی باشه و یا با موجود دوستان خوبی مثل شما سراسر شادی و خوشی.نمی دونم از کجا و برای چی به این جا می یاید اما می خوام بدونید که توی این دنیای وا نفساهمین با هم بودن هاست که برای من و شما باقی می مونه من و شما که برای فرار از همه بدی های دنیا به اینجا پناه می یاری و لحظات تنهایمون رو با هم تقسیم می کنیم.پس بیاد توی این سال به هم هم پیمان بشیم که هیچ وقت هم روتنها نگذاریم.کار سختی نیست ها می شه و می دونم که منافع اون بیشتر از ضرر هاش خواهد بود.
من به عنوان اولین نفر قول می دم که هیچ موقع تنهاتون نگذارم نفر بعدی کیه؟؟؟؟
+
نوشته شده در جمعه 21 تیر ماه سال 1387ساعت 2:26 PM توسط محسن قلی زاده
| 5 نظر
در آستانه یک ساله شدنه وبلاگم هستم وبلاگی که اولین وبلاگ من نبوده و نخواهد بود اما از این پس تنها وبلاگی خواهد بود که از خودم و لحظه های تنهاییم می گم.بله یک سال سراسر تنهایی هم سپری شد و سال بعد هم پیش روست.نمی دونم چرا حس غریبی در آستانه این تولد دارم.این وبلاگ و مطالب اون برای من حکم دیگه ای دارن و برای من دوست داشتنی.هر چند که خیلی از حرفها رو برای اون نگفتم اما احساس می کنم که اون با درد من آشناست و من رو درک می کنه.دوست داشتم که شانه ای می داشت تا سرم رو روی اون می گذاشتم و اشک می ریختم.اما...........
+
نوشته شده در جمعه 21 تیر ماه سال 1387ساعت 01:10 AM توسط محسن قلی زاده
| 0 نظر
توی زندگی آدم خیلی از لحضات هست که نمی شه درباره اون ها چیزی گفت.سهم آدمها از این لحظات با هم فرق می کنه.چیزی که بین همه مشترکه این که بالاخره حرفی هست که ناگفته باقی بمونه.خوب تحمل این همه حرف ناگفته برامون سخته پس برای فرار از اونها به راه های مختلف متوسل می شیم یکی از اون راه ها حداقل برای خود من وبلاگ نویسیه چرا وبلاگ خوب علاقه ای که به کامپیوتر و اینترنت دارم من رو به این کار ترغیب کرد.سادگی این کار و به اشتراک گذاشتن اون لحظه ها.
گاهی اوقات آدمها واقعا حرفی برای گفتن ندارن و جایی مثل این جا ذخیره ای هست برای اون روز مبادا ،روزی که یه سنگ صبور خوب می تونه باری رو از روی دوش آدم برداره.اما به نظر من صفحاتی مثل این محیط نمی تونه منعکس کننده تمام اون لحظه ها و ذهن انسان باشه.بیشتر اوقات تضاد زیادی بین شخصیتی که توی این دنیا و دنیای واقعیت هست دیده می شه اما ای هم نمی تونه دلیلی برای غیر واقعی بودن شخصیت و افکار آدمها در این دنیا باشه.چرا این تضاد به وجود می یاد چون این جا هم نمی شه خیلی از حرف ها رو زد و خیلی از اون ها ناگفته باقی می مونه.این حرفهای ناگفته و خیلی چیز های دیگه اون روی سکه هستن که .......... .این جا جاییست برای ترسیم اون چیزی که دوست داریم باشیم.این جا جاییست برای فرار از اون چیزی که دوست نداریم باشیم.
من از چی فرار می کنم؟
نمی دونم!! نمی دونم اون چیزی که در حال فرار از او هستم آیا واقعا تنهاییست.اما هر چیزی هست امروز در قالب تنهایی داره من رو عضاب می ده.می دونی تعریف من از تنهایی شاید با بقیه فرق کنه.قبلا هم گفته بودم که از تهایی بدم نمی یاد اما این نوع از تنهایی داره امانم رو می بره.شاید دلیل اصلی اون سن و سالم باشه.این یعنی که این درد گذراست.خوب چند سالی می شه که در حال گذر هستم و همچنان به پایان راه نگاه می کنم پایان که امید برای خوب بودن اون کم نیست.به امید او روز طی مسیر می کنم.بهتره بگم که من رو می برن.چون این وضعیت به هیچ وجه مطلوب من نیست.
+
نوشته شده در جمعه 21 تیر ماه سال 1387ساعت 00:52 AM توسط محسن قلی زاده
| 1 نظر
همیشه توی زندگی این خودم بودم که انتخاب کردم نه اجازه انتخاب به کسی دادم و نه این که کسی وجود داشته توی انتخاب هام من رو کمک کنه.این کار رو خیلی سخت می کرد برای گریز از این مشکل با توجه به این که تجربه ی کمی توی زندگی داشتم یا بهتره بگم اصلا نداشتم ناچار بودم که به دنیای اطرافم توجه کنم.کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم سعی می کردم که رفتار های اطرافیان رو تجزیه و تحلیل کنم و راهی برای مقابله با مشکلات احتمالی پیدا کنم.این کار تا زمانی خوب بود اما توی زندگی با مشکلاتی رو به رو بودم که هیچ وقت اطرافیانم با اون رو به رو نمی شدن برای این که با اون تجربه ها هم آشنا بشم بیشتر وقت خودم رو به نگاه کردن فیلم هایی می کردم که شاید اصلا مناسب سن و سال من نبود صرف می کردم.این داستان ذهنیت من رو نسبت به دنیا عوض کرد.درباره این که چه خوب ها و بدی هایی داشته بعد صحبت می کنم.بیشتر دوست داشتم که امشب درباره این که باید یکه و تنها در برابر مشکلات بایستم و انتخاب هایی دقیق داشته باشم صحبت کنم.این ماجرا فشار زیادی رو به من وارد می کنه و برای خروج از این وضعیت هیچ راهی وجود نداره کاش کسی بود که حداقل می تونستم با اون کمی درد و دل کنم.
+
نوشته شده در سه شنبه 18 تیر ماه سال 1387ساعت 01:52 AM توسط محسن قلی زاده
| 1 نظر