[go: up one dir, main page]



مه دیده...

یک ماه

استاد جمله ای گفت، روزی یک ماه ام.

هر شغلی و پیشه ای و کاری سرمایه می خواهد، الا گدایی...

یا حق

-----------------

پی نوشت یکم: مرام گدایی را عشق است که سرقفلی داشته باشد کوچه ای که درش گدایی می کند.

پی نوشت دوم: بقول رفیقم، تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خیلی کارش درسته.

پی نوشت آخر: ما هم ملتمس ایم.

   + MAHDI H.A ; ٢:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٧/٤/۱٥
    پيام هاي ديگران ()

بازگشت گودزیلا

فکر کنم پنج شش ماهی شده باشد . این که تا می آیم سر این وبلاگ چیزی بنویسم یا مشغله های روزانه دستم را می کشد و یا اینکه نمی دانم چه بنویسم که یا بدرد دنیامان بخورد یا آخرت. این بوده که تا هم اکنون اینجا بروز که هیچ، به ماه هم نشده.

آنقدر اتفاقات ریز و درشت و خنده دار و گریه آور هم در این مدت شش ماه که تاریخچه دوران تاهلم را می  سازد افتاده که واقعا نمی دانم از کجا بگویم و کدامش را برایتان نقالی کنم. هرچند دفتر یاداشتم تقریبا دیگر جایی ندارد از خرده ریز چیزهایی که نوشته ام اما هیچ کدامشان چنگی به دل نمی زنند. انگار این ماجرای نوشتن ما هم مثل مابقی چیزهای دنیا، دنی بودند و گذرا. مثل مابقی چیزهایی که دل بستن من دلیل جدایی شان شد از زندگی. خدا بیامرزادشان و خدا بیامرزادمان.

همین الان هم آنقدر کار ریزو درشت دوروبرم ریخته که خودم هم مانده ام که چه نشسته ام پای این کیبوردی که رویش با ماژیک مشکی حروف فارسی را دست نویس کرده ام . گاه بگاه وصلش می کنم به حفره یو اس بی ،پشت این غراضه رایانه،برای چت فارسی و حالا دارند کمک می دهند برای نوشتن یکی دو خط توی ماکروسافت ورد .

بازار این وبلاگ خانه ما هم ظاهرا بدجوری بی رونق شده. گاه به گاهی کسی می آید و اسکرول موسش را می چرخاند ببیند چیز جدیدی آپ شده یا همان خزعبلات قدیمی  است.

تقریبا هیچ خبری از برو بچه های اهل این محله هم ندارم. نمی دانم حتی زنده اند یا رفته اند آن دنیا...

دلم هم برایشان تنگ شده. برای کل کل کردن و دعوا ها. برای به به گفتن هایی که باعث شود ما هم برویم و به به کنیم برایشان. برای آمار درآوردنهایشان که برای کدام دختر کامنت گذاشته و یا کدامشان شوهر کرده در این بازار بی شوهری آن هم با کارت پایان خدمت.

یادش بخیر دورانی داشتیم آن روزها

حالا هم هنوز حیرانم که این جا چه می کنم. شاید تنها فتح بابی باشد که دوباره شروع کنم، بازی کردن با این لعبه، برای چند روز باقی مانده از عمرم.

حق ببخشاید..

یا حق

   + MAHDI H.A ; ٩:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳۸٧/۳/۳۱
    پيام هاي ديگران ()

ازدواجنامه - يکم

دیروز با سرکار علیه ، فخریه زمین و زمان و کون و مکان و ما فیه، همسر گرامی، به این نتیجه رسیدیم که مشکلات بین یک عدد زوج خوشبخت خیلی هم چیزه بزرگی نیست که به جاهای باریک کشیده شود و می شود خیلی راحت به نتیجه رسید. به عنوان نمونه بنده درخواستی داشتم من باب عدم حضور حقیر در مقام داماد در ضیافت عروسی البته با دلیلی متقن. و آن هم سردی بیش از حد هوا و الزام بر پوشیدن تنها یک لباس نازک معروف به جامه دامادی . چون همگی بر این نکته اتفاق نظر دارند که کوچ بنده از مناطق گرم سیر استوایی و ندیدن فصل زمستان برای مدت سه سال ، تمام سیستم بدن را مختل می کند و حقیر از انجام تمام فعالیتها باز می مانم و از سوی دیگر بدلیل پیشرفت علم و عصر چاپگر های خوف و گنده و با کلاس، می شود یک عدد عکس حقیر را در آتلیه بگیرند حتی با کمترین لباس ممکن و رعایت شئونات اسلامی و کنار این بزرگوار (سرکار علیه ، فخزیه زمین و زمان و کون و مکان و ما فیه، همسر گرامی ) بگذارند سر سفره عقد برای سابیدن قند توسط دخترکان دم بخت( که همچنان بر این نکته مصریم که بازار شوهر کساد است و حالا حالا ها باید بسابند) و ما هم بعد از مراسم به جماعت بپیوندیم . و البته ایشان هم خیلی مهربانانه قبول کردن و مع هذا چون این درخواست در بین بستگان حقبر بود، تنها چند ایما و اشاره از جانب فخریه دریافت کردیم که همانجا به این نتیجه رسیدم که می بایست به این زبان ایما و اشاره اشراف کامل داشت که حکمی دارد اساسی. هنوز بعد از آن جلسه موفق به زیارت ایشان نشده ایم تا احیانا (زبانم لال) مخالفتی یا دلخوری در میان باشد. زندگی خیلی شیرین است.

بحث شیرین احلی من العسل خرید واقعا زیبا ترین قسمت این گونه مراسمات است مخصوصا برای داماد که مدت مدیدی مانده بود که با این پول زبان بسته چه کند و حالا کلی ایدئولوژی پیدا کرده برای خرج کردنش که خیلی هم خوب است و میمون و مبارک و تا باشد از این خرجها و پول چرک کف دست حقیقتاو... تنها و تنها مشکل ماجرا سرمای هواست که چون نمی شد خانواده عیال مکرمه به تنهایی بروند و بقولی شگون نداشت مجبور شدیم این مهم را انجام دهیم با آغوشی کاملا باز و رویی بشدت گشاده (تا حد پارگی).

میمانی دادن و ولیمه برای جشن عروسی از آن حکمت های شیرینی است که وقتی نوبت به خودت می رسد تازه می فهمی چقدر شیرینی اش گلو را می زند تا میزان با لا آوری. و اینکه همه میهمانی هایی که رفته بودی و خورده بودی را باید پس دهی و سوزشش از آنجاست که ای کاش بیشتر در آن مهمانی ها از خودت پذیرایی می کردی . جای شکرش باقیست که ازدواجمان در انفوان جوانی بوده و این تجربه خیلی هم دیر نیست. زین پس هر جا دعوتمان کردند با یک عدد کیسه می رویم و همانند یک مرد در آن میهمانی شرکت خواهیم کرد تا میزبان را به صواب لازمه برسانیم . اجرکم عند الله انشا الله.

می گوییند اولین موی سفید نشانه خزان عمرو زمان رخت بستن و از این حرفهاست. ما که نفهمیدیم اولینش کی سر بیرون زد و غافل ماندین در درک لذت زمان شروع خزان عمر. اما چندی بود زیادی تعداد این علامت اتمام عمر، کم کم داشت جدی می شد. این بود که به مادر گرام پیشنهاد کشیدن چند ماله رنگ بر سر را دادیم. البته ایشان چندین بار اشارت فرمودند که پسر جان، رنگ را زود بشور که مویت خراب نشود. ولی ما بر اثر فرط خستگی خوابیدیم و وقتی به هوش آمدیم دیدم که گلابی خورده به زلفانمان. گویی یک تاپه ماده قهوه ای رنگ گذاشته باشند فرق مبارک. در کمال پر رویی با همان هیئت رفتیم خدمت عیال که ایشان هم بزرگوارانه برایمان یک مجموعه رنگ همراه با دفتر چه آموزشی تدارک دیدند که ما خریداری نمائیم و مصرف شود. حاصل را خدا بخیر بگذراند.

تصمیم گرفتیم جهت سرعت بخشیدن به امور مبارک و جلوگیری از تلمبار شدنشان در هفته آخر عروسی با توجه به خوش قولی کارگزاران این گونه مراسمات، کمی از کارها را که خیلی به اظهار نظر خیر خواهانه بزرگترها احتیاج ندارد خودمان جلو ببریم از جمله تهیه دعوت نامه ضیافت، معروف به کارت عروسی. بسان دو کفتر عاشق سرازیر شدیم میدان بهارستان و خیابان نادری . همینطور که در یکی از دکان ها مشغول چانی زنی در مورد قیافه کارت و استفاده از رنگهای قرمز جیگری, بنفش جیق و نارنجی خورشید خانمی جهت هر چه سنتی نشان دادن کارت، با عیال مکرمه بودیم و ایشان را حرص و جوش میدادیم نا گهان ملتفت شدیم که مقدار کثیری آدم با دستگاه فیلم برداری(بتا کم که نمی دانیم چرا نسلش منقرض نمی شود) سرازیر دکان کارت فروشی شده اند و کلی تبریک می گویند این وصلت فرخنده ما را. بعد هم گفتند که از شبکه پنجم تیفیلیزیون می باشند و اگر اشکال ندارد چند تصویر و... به خود که آمدیم دیدیم دوربینی است که دارد از تمامی اقصا نقاط بدن شریفمان تصویر می گیرد و ما مانده بودیم که کف کفش داماد هم فیلم برداری دارد آیا؟!

از آنجا که فضای حال ازدوجمان هنوز در برحه ی گل و باقالی است و در رقابت ترکاندن لاو و عشقولانه نشاند دادن یکدیگر هستیم، گوش شیطان کر و چشم حسود کور مشکلی نبوده و یا خیلی جدی نیست. تنها کمی دعوای مختصر در استفاده از دراز آویز زینتی (کروات) و انجام حرکاتی موزون در میان جماعت نسوان در ضیافت عروسی که با مخالفت بنده و اصرار عیال مکرمه و محترمه، که با همراهی شوهر خواهر بنده همراه است، کمی بر شیرینیه این ایام افزوده. پس همچنان سیاست تشویق دوستان بر تعجیل در این امر در دستور کار است (و خداوند بیشتر آگاه است به حال بندگانش).

--------

پی نوشت یکم: خدایی وقت سر خاراندن را ندارم چه برسد به مطلب نوشتن. اما کلی انرژی پیدا کرده ام برای این وبلاگ خانه که تار عنکبوتهایش را سر و سامان دهم.
پی نوشت دوم: از برکت این امر خجسته یک ترمی را هم بی خیال درس و کار شدیم. خیلی حال می دهد.
پی نوشت سوم. بالا غیرتا هوا بد جوری سرده.

یا حق


   + MAHDI H.A ; ٢:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٦/٩/۱٥
    پيام هاي ديگران ()

يا علی گفتيم و عشق آغاز شد...

۱۰ آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش...
۱۱ آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش...
۱۲ آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش...
۱۳ آبان ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و شش...
...

بانو سلام، اشهد و ان لا اله تو...

للحق

---------------------------

پی نوشت یکم: آشنا بود برایم، نگاهش، بیانش، صفایش...
پی نوشت دوم: یاد قیصر امین پور گرامی.

   + MAHDI H.A ; ٢:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٦/۸/۱٦
    پيام هاي ديگران ()

درد دارم...

درد دارم...
تمام وجودم زوق زوق میکند. دلم شور می زند. می ترسم...
ماه رمضان که می شود... نه، شعبان که تمام می شود وجودم را دلشوره بر می دارد.
می گویند شرف المکانِ بالمکین. ای کاش تعریفی هم برای شرافتِ زمان و تکرارش در چرخشِ یک ساله زمین بود. ای کاش نمی چرخید این زمین که این درد هر ساله جان را به زیان برساند و باز گرداند. دردم از اینجاست که در این تکرار مکررات ، من هم شده ام مثل روزمرگی های لوده پرورِِ جماعتِ چسب خورده به دهان و فرج، که نکند کاری بکنند در چند ساعت از روز که همین بظاهر روزه داری شان مشکل دار شود و بیافتند دنبال رساله و...
درد دارم... تمام بدنم درد می کند. بعضی دردها را می شود درمان کرد. محرم که می شود گریه می کنی و خالی می شوی . توی سر و صورتت می زنی و دلت آرام می گیرد. اهل حال هم باشی روز شماری می کنی برای محرم سال آینده و همان چرخش زمین . چه ایرادی دارد! تازه صفایی دارد عوامانه عوامی کنی و بنشینی پای منبری که هر سال به گونه تازه و مقتلی جدید حسینی را بالایش تکه تکه کنند برای کاسبی دو سه قطره اشک. خدایی اشکالی دارد؟!
اما رمضان که می شود... درد دارم. بخدا با همان گریه های عوامانه و هروله ها هم آرام نمی شود این درد. حتی نه با پای منبر رفتن برای گدایی فلسفه" فزت و رب الکعبه" گفتنِ علی از زبان مدعیان علم، مثل همیشه. گفته بودم که زمین می چرخد...
ماه که از نیمه بگذرد دلم بیشتر آشوب می شود. خدا نکند که نوزدهمین شب هم برسد.
ای کاش یکی بود و برایم حلاجی می کرد که این عشق و عاشقی که امروزه روز هم شده لغلغهِ زبان هر نجس العینی، چرا باید اینقدر محجور بماند حتی در این ماه. چرا کسی نمی فهمد و البته فکر هم نمی کنم مرام و مسلک تقدیر حضرت حق بر این رقم خورده باشد که بفهمند و بهفمیم و شعورشان برسد و شعورمان برسد.
هر که را اسرار حق آموختند/مهر کردند و دهانش دوختند
درد دارم... چشمهایم دائما می رود دریک قاب سیاه و دنیا را از توی آن می بینم. قابی که مرز ندارد . از سیاه سیاه شروع و به خاکستری محو می شود. بدنم مور مور می شود. مثل همان وقتها که دو سه روزی افطار و سحر درستی نخورده باشی و تمام بدنت ضعف داشته باشد.
عاشق شدن را نمی فهمم . چه برسد به عاشق ماندن. آن هم بعد ازاین همه سال... سهم ما همان گیر کردن و ماندن در حجاب ریشه ع ش ق و مشتقاتش و وجوهاتش و وجه تسمیه هایش باشد، از سرمان هم زیاد است. همان حجابهایی که امام در چهل حدیثش گفته و نالیده ...
مردی می خواهد عاشق ماندن. مردی می خواهد درد عشق کشیدن و نا بر نیاوردن. تازه دردی که که تاثیرش جسمانی باشد. چیزی مثل درد پهلو. مگر نگفته اند" اَنا بشرٌ مِثلکم"...
نمی دانم... نمی فهمم...

شب بیستم همین ماه بود که در بسترببیماری رو کرد به حسنیین و فرمود: عزیزانم گریه می کنید و بیتابی، حق دارید که چون من پدری و امامی را از دست می دهید. اما مژده تان دهم به یک چیز، دیگر پهلویم درد نمی کند. درد پهلویم بعد از بیست و سه سال دیگر آرام گرفته...

چقدر خوب است که من نمی فهمم این چیزها را...

یا حق

   + MAHDI H.A ; ۱٢:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳۸٦/٧/۳
    پيام هاي ديگران ()

خوابها

خواب دیدم معجزه هایت دگر سودی ندارد بر دلم
در تقلا و هیاهوی صدای عاقلان
این همه رسوایی من را ببین...

خواب دیدم در کنار ساحره ها
چوب دستم ماری شد و جانم گرفت
ناله هایم جان گرفت
ناله هایم را ببین...

خواب دیدم در میان رخوت یک آینه
آینه در قاب سنگی
تکیه کرده بر عصا
یک من و یک یک یکی های درون آینه
التماسم می کند حاشا کنم
التماسم را ببین...

خواب دیدم شاه راهی در پی یک رهگذر
در مقامات قیاس
لعن و نفرین می کند
لعن و نفرینم ببین...

خواب دیدم یک بغل پر کرده بودم از جواب و تکه تکه چال می کردم
در مسیر یک سراب
علقه هایم را ببین...

خواب دیدم در پس پرده دعایم می کنی
آرزو ها می کنی
آرزوهایم ببین
خواب هایم را ببین.. 

-------
پی نوشت یکم:
قرار بود روز تولدم وبلاگ را آپ کنم با این جمله:
ای که ۲۵ گذشت و در خوابی/ مگر این چند روزه دریابی...
که نشد.
پی نوشت آخر:
وقتی از خواب پریدم نمی دانم چرا این جمله آمد بر زبانم:
ولایمکن الفرار من حکومتک...
شاید از ترس بود. وگر نه ما را چه به این حرفها.

یا حق

   + MAHDI H.A ; ۳:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٦/٥/۱٢
    پيام هاي ديگران ()

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد/هزار جامعه تقوی و خرقه پرهيز

یادت می آید؟ گفته بودمت که یادگار مانده برایم از کودکی. اینکه اگر دل ببندم می گیرندش. حالا هم روی همان حساب گفتم به تو دل نبندم. نبندم که نگیرندت. راحت تر نیست؟
اصلا مگر خودت نبودی که موعظه می کردی که اسم دنیا را دنیا گذاشتند چون دنی است. چون گذرا ست. چون صاحب ندارد. حالا شاکی می شوی اگر دل بسته ات نشده باشم نامرد؟ انصاف است؟ مگر من چقدر طاقت دارم. فکر کرده ای خودت که می توانی مثل ابر بهار بباری و صدای حق حق ات بشود ذکر روز و شبم، فقط دل داری؟ اصلا مردها که گریه نمی کنند بیچاره ترند. یادت است پدر بزرگت بعد از زنش که همه تان شیون می کردین و توی سر و صورتتان می زدیید چقدر آرام و بدون هیاهو دو سه روز بعد دغ کرد و رفت؟ من هم مثل او. همه ما ها مگر از یک کرباس نیستیم؟
روز اولی که بنای دل بستگی گذاشتیم...چه می گویم؟ کدام روز اول؟ اصلا تو کجا بودی و من کجا؟ کجای دل و دادگی ما مثل این فیلمها بوده که حالا برایت تصویر سازی کنم . کی قصه عشق و عاشقی ما ترجمان داشت که حالا بشوم برایت مفسر لحظه به لحظه بودن با یک دگر؟
ای کاش حداقل گوشهایت سالم بودند یا چشمانت هنوز سوی دیدن داشت و می فهیدی حال و روزم را. اما همین هم غنیمت است. همین که دستت را بگیرم و صورتم را کفشان پهن کنم و دلم خوش باشد که احساس می کنی خیسی چشمانم را خدا را صد هزار مرتبه شکر. من همان اول هم نه از تو چشمی خواستم که درونشان خودم راببینم و نه گوشی که درد و دلهایم را تویشان خالی کنم. همه اینها را خود خواهی می دانشتم. هنوز هم می دانم. کجا عاشقت بوده ام برای خودم که این بار دوم باشد. فقط همین. همین که نقش کف دستانت بشود صورت خیسم... حالا با انگشتانت می فهمی که لبهایم چه ناله ای دارند دیگر اختیارت است نه اجبار من. خوب اگر این هم خودخواهی است باشد. من هم لال می شوم. مثل تو. فقط چشمانم دیگر دست من نیست. به خدا خودشان جاری می شوند.
------------------------------
پی نوشت یکم: کمی مشکلات ایدئولوژیکی پیدا کردم ام با این وبلاگ. این است که تا مرتفع شدنشان انگیزه نوشتن نیست. شرمنده همه عزیزانی که مهربانانه خزعبلات حقیر را می خوانند و گاه گاه هم اظهار لطفی در قالبهای مختلف (اعم از فحش و بد بیراه) به من دارند.
پی نوشت دوم: خیلی وقت است تمام شده ام.
پی نوشت سوم: هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی. نگرد نیست.
یا حق

   + MAHDI H.A ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳۸٥/۱٢/۱
    پيام هاي ديگران ()

گل يا پوچ

آنقرد تنها می‌شوی که نمی فهمی چرا نگرانی های نزدیکانت حتی به اندازه نزدیکی پدر و مادر، برایت ثقیل اند وغریبه. یا آنقد درمانده که تمام تحلیلها و برنامه ریزهای کلانت هم می‌خنند به ریش نداشته و خشتک نمیه راه مانده ات. دلت هم خوش تفکرات و تامل هایت اگر باشد که دیگر کلاهت پس معرکه است جان برادر. خدایی بعضی وقتها دکان اختیار باید تخته شود یکی بیاید محض پس گردنی. از آنهایی که برق را از چشم می برد. حالا بد جوری دنبالش هستم. حال و حوصله جمع و تفریق و انتگرال گیری هم دیگر نیست که ظاهرا اینجا چرتکه هاشان به حساب کوفتیه دو دو تا چهار تای ما جور در نمی آید .
مرد کهن میخواهد که بشویم گاو نرش ...

--------------------------

پی نوشت اول: الم یان الذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله.
پی نوشت دوم: خیلی با حاله ها.
یا حق

   + MAHDI H.A ; ۱۱:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٥/۱٠/٦
    پيام هاي ديگران ()

محمد حسين خان مروی

محله خوبی بود. هم مرکزیت داشت و هم به همه جای شهر نزدیک بود. جای خوبی بود برای مدرسه. مدرسه ای کنار مسجد. بازار هم یک خیابان آنطرف تر بود. اینطور دیگر طلبه ها هم دغدغه خرید جنس ارزان را نداشتند. زمینش را هم خریده بودند و پول ساختش هم رسیده بود. هرچند که می گفتند فخرالدوله بدستور فتحعلی شاه پولش را داده اما همه می دانستند که اهل بازر به اعتبار حاج آقا مروی جلو آمده اند بانی شده اند. بنّا و کارگرها با لوازم بنّایی و یک مشت طلبه که به امید تبرک می خواستند داوطلبانه دستی در کار داشته باشند. اما همه منتظر بودند. منتظر اجازه حاج آقا مروی. منتظر کلنگ شروع. حتما باید آدم معروفی کلنگ را بزند. مرجع تقلیدی یا حجه السلامی و یا حداقل امام جماعت مسجدی. کسی که حاج آقا مروی تائیدش کند.
حاج آقا که دید همه نگاه ها منتظر اجازه اوست روی تپه خاکی رفت و رو به جمعیت کرد و گفت:
- بروید بگردید در شهر و یک نفر را پیدا کنید که کلنگ مدرسه و مسجد را بزند. یکی را پیدا کنید که تا بحال نمازش قضا نشده باشد.
کمی به هم نگاه کردیم. شرط ساده ای بود. میان بچه های طلبه شروع کردیم به جسجو اما کسی نبود که نماز قضایی نداشته باشد. تقسیم کار کردیم. یک سری بروند مساجد شمیریانات. یک سری هم شهر ری . ما بقی هم محله های طهران را تقسیم کنند.
دو سه روزی طول کشید و هنوز کسی را نیافته بودیم. هر روز بنّا ها و کارگر ها می آمدند و عصر بر می گشتند خانه. حرف و اعتراضی هم نداشتند. مدرسه علمیه را باید با برکت شروع کرد. آب سردار که نیست.
دیگر برایمان مسجّل شده بود که کسی نمانده که از او نپرسیده باشیم و سرش را پائین نیانداخته باشد که یعنی بروید خدا روزیتان را جایی دیگر حواله کند. قرار گذاشتیم به حاج آقا مروی بگوئیم که شرطش را عوض کند. صبح که شد رفتیم منزلش. اهل خانه گفتند رفته سر زمین مدرسه. خودمان را به زمین ساختمان رسانیدم. نشسته بود گوشه زمین و داشت ذکر می گفت. همه هم آمده بودند. اهل بازار هم بودند که ببیند عاقبت کلنگ شروع مدرسه چه می شود. نزدیک حاج آقا مروی رفتم و با خجالتی که نمی دانم چرا من باید می کشیدم گفتم: حاج آقا نیافتیم کسی که تا بحال نمازش قضا نشده باشد. اگر شرط را کمی آسان تر کنید مثلا کسی که بجز نماز صبحش نماز قضا ندارد شاید...
زیر لب سبحان اللهی گفت. لابد خدا منزه است از داشتن چنین بندگانی. بلند شد. حرفم را قطع کردم. عبایش را درآورد و داد بدستم. کلنگ را برداشت و رفت وسط زمین . نگاهی به جمعیت متحیر کرد و گفت : از زمان تکلیف تا کنون یک نماز قضا نداشتم. یا علی گفت و کلنگ را کوبید.

--------------------------------------
پی نوشت: جگر شیر نداری سفر عشق مرو...

للحق

   + MAHDI H.A ; ٢:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳۸٥/٩/٦
    پيام هاي ديگران ()

کوچه باغ

گرگ و میش هوا که راه بی افتد و دیوارهای کاه گلی کوچه باغ را با دست بنوازد، دیگر خیلی به فانوس زنگ زده اش نیاز ندارد. همان چوب دست ترکه درخت سیب هم که باشد می شود جایگزین چشمهای کم سو شده اش که از غروب آفتاب به خواب می روند و تا صبح هم یادشان نمی آید که قرار بوده برایش ببینند. شکایتی از چشمها ندارد. شاید کمی هم شرمنده شان باشد که بیش از حد قرار اشکشان را درآورده.
باران عصر آنقدر شدید بود که نتوانسته بود زودتر از اینها راه بی افتد. حالا هم گل و لای کوچه مجبورش می کند آهسته تر از همیشه قدم بردارد. هر از گاهی پایش درون چاله های کوچک آب، سرما را به استخوانهایش می رساند.
امام زاده روی تپه است. آخر همین کوچه باغ. بعد از باغ حیدر. اسمش را اهالی گذاشته اند امام زاده کربلا. از قدیمها حتی از آن موقع که او آنقدر بزرگ نبود که موهایش را از نامحرمان بپوشاند امام زاده کربلا می خواندنش. شب های جمعه که می شد مادرش روسری گلدار قرمز را که از امام رضا برایش سوغات آورده بود سرش می کرد و از همین کوچه باغ می بردش زیارت امام زاده. موها از زیر روسری فرار می کردند و روی صورتش می ریختند. شاید هم عمدا گره مادر را شل می کرد که موهایش دیده شوند.
وسطهای کوچه باغ تقریبا دیگر آفتاب نیست. باید ستاره ها در آمده باشند. شاید بهتر بود که فانوس را می آورد که اگر دوباره مثل بار قبل برای پیدا کردن پس کوچه ها در مانده ماند راحت تر راهش را بیابد. ولی باورش هم نمی آید که در این کوچه ها غریبه شود. وجب به وجبش را با عباسعلی رفته و آمده. جوانتر که بود تمرین هم کرده بود که چشم بسته برود. البته پیشنهادش با عباسعلی بود. یک شب که دیر آمده بود خانه و دل این زن مثل سیر و سرکه می جوشید که تا بحال کجا مانده، برایش گفته بود که با بچه ها قرار گذاشته بودند که از امام زاده کربلا تا خانه هاشان را چشم بسته بروند. کلی به دو دیوار خورده بود تا رسیده بود خانه. فردا هم این زن به تقلید از او تا نصفه های کوچه باغ را چشم بسته رفته بود و اگر بی بی بانو مادر شوهرش چند تا فریاد جانانه سرش نمی کشید تا امام زاده را هم کورمال می رفت. نمی توانست بگوید که به تقلید از کودک دوازده ساله اش خودش را به کوری زده. ولی ای کاش گفته بود که می توانست بیشتر تمرین این ایام را بکند.
از دور صدای متور عمو رحمان حواسش را بیشتر جمع دیورارهای کاه گلی کرد. عرض کوچه باغ آنقدر بود که آدم و متور به راحتی از کنار هم عبور کنند. صدای زن عمو رحمان که باید ترک موتور شوهرش نشسته باشد بلند شد:
سلام ننه عباس. خسته نباشی. امام زاده می ری این وقت شب؟ یکمی دیر شده ها. قبرستون شگون نداره آدم شب بره. مرده ها خوش ندارن. برگرد خونه. امشب نذری داریم . برات آش می فرستم معصوم (ه) بیاره. هم نذری هم پشت پا. محمودم دیروز رفت خدمت. سلامت باشی ننه. یه نذری هم کرده بودم. گفتم با هم بدم. شما که غریبه نیستی. خرجا گرونه، زیاده...
زن عمو رحمان همین طور است. دهانش بسته نمی شود. اهالی می گویند که شوهرش بالحتم کر است که طلاقش را نمی دهد. یادش بخیر شبی که زن عمو رحمان درد زایمان محمود داشت، رفته بود که زائویش باشد. آنجا هم وراجی می کرد و یکسره حرف می زد که اگر این شکمش پسر نباشد و مثل دوتای قبلی دختر بیاورد قوم شوهرش جواب سلامش را هم نمی دهند. هرچند که سه تای بعدیش باز دختر بود و همه هم جواب سلامش را دادند.
صدای متور عمو عباس که با صدای زنش قاطی شده بود محو شد و باز تاریکی کوچه باغ و چاله های آب و نوازش دیوارهای کاه گلی کوچه باغ. دیوارهای کاه گلی...
این دیوار ها هم برایش خاطره دارد. دست عباسعلی را می گرفت و از وسط کوچه باغ رد می شدند. عباسعلی دستش را به دیوار سمت خودش می کشید و زن باز به تقلید همان کار را می کرد و با هم کوچه را قرق خودشان می کردند. چه احساس خوبی بود. تمام کوچه تا امام زاده کربلا می شد مال آنها. به امام زاده که می رسیدند می رفتند توی اتاقکی که وسطش مثل کرسی بالا آمده بود و رویش را هم با پارچه مخمل سبزی که گوشه هایش ترمه دوزی دخترکان دم بخت اهالی بود پوشانده بودند. همیشه چراغ گرد سوز روشن بود. اهالی نمی گذاشتند خاموش شود. پیت نفت کنارش بود. عباسعلی پیت نفت را نگاه می کرد و اگر خالی بود می برش سراغ اهالی که نفت نذریشان را بگیرد. کنارش هم چند جلد قران ورق ورق شده. ورقهایی که زیر هر کدامشان دست خط عباسعلی بود. از روی شماره صفحه هایی که خودش گذاشته بود ورقها را دسته می کرد و می گذاشت لای جلد قران. تمام حواس زن هم به این بچه بود. در نمازش شک می کرد که یک رکعت است یا پنج رکعت...
***
همانطور که نشسته بود زیر کرسی، تکانی به خودش داد و کشان کشان به سماور رسید. سماور ذغالی را که معلوم بود با هنر دست الکتریکی محل حالا با برق جان می گیرد از برق کشید و شیرش را باز کرد که استکانهای ناصرالدین شاهی اش را پر کند. رنگ زرد نعلبکی های لب پریده نشان می داد که آنها هم زیاد حرف دارند برای زدن . از عباسعلی. از امام زاده کربلا از کوچه باغ...
- گفتی نویسنده ای؟
-- بعله حاج خانم. البته از این تازه کارها که هیچ جا تحویلش نمی گرن. نه روزنامه ای نه مجله ای. یه گوشی ای جایی پیدا کنم که بشه توش نوشت می شه جولانگام.
- می دونی من خوندن بلدم. روسی هم می دونم. پدرم که خان بود براش افت داشت بچش بره مکتب. معلم سر خونه داشتیم. یه خانم بلند و سفید که فارسی بزور حرف می زد. می تونی اینا رو به روسی هم بنویسی؟ خیلی معروف می شی ها.
استکان چایی را برادشتم. اما هنوز در عجب از کار نیفتادگی نعلبکی ها مانده بودم. عجب عتیقه های سگ جانی.
-- نه حاج خانم . دیگه این دورو زمونه این زبون خیلی خریدار نداره. بیشتر مردم تو کار اینگلیسی هستن. حالا بگذریم نگفتین آقا عباسعلی ...
- حکما روسا یه پولی دادن به انگلیسا یا اینگلیسا یه پولی دادن به روسا. ببین تو جوونی. ماها دیدیم. اینا همشون، روسا، اینگلیسا، (حذف اجباری) دستشون تو یه کاسس. حالا پاشو بساتت رو جمع کن برو که امروز مهمون دارم. یه مشت زن می آن اینجا خوبیت نداره مرد قاطیشون باشه. مردم چی می گن پشت سرم؟ برو.. برو روسی یاد بگیر...
------------------------------------
پی نوشت اول: انگلیسی یاد می دهم روسی یاد می گیرم. هر کی پایه هست بسم الله.
پی نوشت دوم: آن قدیم ها که چخوف خوانی داشتیم با چای، خیلی حال نمی کردم با ادبیاتش. شاید هم گیرش در ترجمه بوده. راستی حداقل کسی نمی دان عشق به روسی چه می شود؟ و مادر؟ و پسر؟ و شهید؟...
پی نوشت آخر: زنده ام و پابرجا. کمی کسالت روانی که اطبا دیوانگی می گویندش که رفع شده ظاهرا.
للحق

   + MAHDI H.A ; ٦:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳۸٥/۸/٢٧
    پيام هاي ديگران ()