| نویسنده |
پیام |
|
|
Quoting: Ema87 شششششییییییییییییییووووووووووواااااااااا !!!!!
همصدا با اما شیوااااااااااااا
گل عشق تو هستم شبنمم باش ... دلم دنياي زخمه مرهمم باش ... ز درد بي كسي قلبم شكسته ... تو شهر بي كسي ها همدمم باش
|
|
|
سلام شیوا جون عزیزم کجایی؟ نیستی خانومی؟ من دیگه دارم میمیرم اینقدر منتظر موندم که ادامه رو بنویسی ولی به خاطر شما هم دوباره منتظر میمونم که ادامه رو بنویسی خانومی.............
زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
|
|
|
Quoting: dokhtareaftab همصدا با اما شیوااااااااااااا آها . بلندتر .
ششششششششششششششیییییییییییییییووووووووووووووووواااا ااااااااااااااااا .
« در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه . به امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه »
|
|
|
|
|
آنان كه آزادى را فداى امنيت مى كنند، نه شايستگى آزادى را دارند و نه لياقت امنيت را.
|
|
|
قسمت چهل و دوم: عشق ممنوع
فردا برمی گردیم هلند. دو روز زودتر. کارهای بابام اینجا تموم شدن. موقع شام، بابام، خیلی جدی و دقیق تعریف میکنه که چه کارهایی کرده و چقدر به این طرح جدیدش امیدواره. قرار شده با شریک اسلواکیش، توی لهستان و چک، سه تا مرکز بزرگ، برای قالی و آنتیک راه بندازن. من باید خوب گوش میدادم، و چیزهایی که می گفت توی دفترم می نوشتم. - چند سال دیگه تو باید اینارو اداره کنی. - چرا بابایی؟ مگه شما نیستین؟ بابام نگاه می کنه به شارون. سرشو تکون میده. - من این کار رو برای تو میکنم. برای بچه های تو می کنم. از حالا باید یاد بگیری. بعد می خنده ،و دستاشو پشت گردنش حلقه میکنه. - بیچاره من. بیچاره بابای شارون. شارون ، با بشقاب غذاش بازی میکنه. توی فکره. نگاه میکنه به بابام و اخم میکنه. - بابای من ،قراره وقتی 23 شدم ،همه کارها رو بسپاره به من. بابام ، انگشت اشاره شو می گیره به طرف شارون. - وقتی 23 شدی؟ می سپاره به تو؟ شارون سرشو تکون میده. - البته یه مشاور انتخاب کرده. تا وقتی که من سی ساله بشم. بابام گردنشو کج میکنه. - و تا اون موقع، شما حتمن توی ساحل دراز می کشین و هیچ کاری نمی کنین؟ من می پرم توی حرفشون. می دونم شارون به چی فکر میکنه. میدونم که هیچ علاقه ای به نقشه های باباش و حرفهای بابام نداره. فکر رفتن، پریشان و گیجش کرده. - خوب. مشاور برای اینه که کارها رو بکنه. بابام نگاه میکنه به من. - شماها همه چیزو راحت میخاین. برای خوشبختی، باید بجنگین. برای شادی، باید تلخی رو بفهمین. من نگاه می کنم توی چشمای بابام. بعد، سرمو برمی گردونم طرف شارون. - من دوست دارم عکاسی کنم بابایی. نمی خام بیزنس کنم. بابام اخم میکنه. - اوکی. شما هنوز چیزی از زندگی نمی دونین. هنوز عاقل نشدین. وبعد از پشت میز بلند میشه. - فردا قبل از رفتن میریم خرید. شب بخیر. خم میشه به طرف من. صورتمو می بوسه. بعد صورت شارون رو می بوسه. و میره به طرف اطاقش. من و شارون، ساکت به همدیگه نگاه می کنیم. من خودمو توی صندلیم جابجا می کنم. - می یای بالا شری؟ شارون نگاه میکنه به طرف اطاق بابام. بعد پا می شه. و میریم بالا. شارون می شینه روی تخت. و سرشو توی دستاش می گیره. - چیه شری؟ چته؟ می شینم کنارش . دستمو روی شونه ش میذارم. - به چی فکر میکنی؟ شارون آه می کشه. - تو واقعن میخای بری؟ می خندم. - چیه؟ پشیمون شدی؟ فکر تو بود. مگه نه؟ شارون دست می کنه توی موهاش. - آره. میدونم. اوکی. دراز می کشه روی تخت. من لخت می شم و کنارش دراز می کشم. لحاف رو می کشونم روی خودم. شارون می چرخه به طرف من. کف دستشو میذاره روی صورتم. - دیگه برنمی گردی شیوا. من سر انگشتمو می کشم روی پیشونیش. - اگه برم. دیگه نمی تونم برگردم.. نه. سرانگشتمو میذارم روی پلکهای شارون. چشماشو می بندم. - برای همین باید تنهایی برم شری. شارون زمزمه میکنه. - من می یام. من باهات می یام. من ، پیشونیمو می چسبونم به پیشونی شارون. - نه. تو بمون عزیزم. من مجبورم. باید فرار کنم. پلکهای بسته شارون خیس میشن. - اگه بری. بابات می میره. شیوا. پلیز... من بغض میکنم. - بهتر. از شرش راحت میشم. بهتر. ----------
---------- تاریکی بود . و من تنها بودم. روبروی دریا. و می ترسیدم. ایستاده بودم . و روی پاهای لختم، سردی آب رو احساس میکردم. همه جا، سکوت و تنهایی بود. موجهای دریا ، بی صدا روی هم می چرخیدن ، و به طرفم می اومدن. من ایستاده بودم . می ترسیدم به اطرافم نگاه کنم. نگاهم، فقط به دریا بود. منتظر بودم. - می ترسم....خیلی می ترسم. لبام می لرزیدن. و سرمای آب رو، لحظه به لحظه ، روی پاهای لختم بیشتر احساس میکردم. - بیا...منو ببر... زل زده بودم به دریا. و می دیدم که روی موجها، سایه بلندی به طرفم می اومد. و نزدیک و نزدیک تر می شد. و بعد ، سایه، روبروی من ایستاد. - من می ترسم... از سرما و تاریکی می ترسم.. لبام می لرزیدن. حالا، صدای دندونامو می شنیدم، که به هم می خوردن. سایه ، دستاشو از هم باز کرد. و بعد ،چیزی مثل موج آب گرم، توی دلم راه افتاد. - منو ببر... سایه ، به طرفم اومد. هم قد خودم بود. من رفتم وسط دو تا دستاش. چسبیدم به سینه ش. احساس گرما و آرامش میکردم. - خیلی منتظر بودم. همیشه منتظر بودم. سرمو بلند کردم. نگاه کردم توی صورتش. سایه ، توی تاریکی بود. صورت نداشت. - مریض شدم. نمی تونم بخندم. سایه ، انگشتاشو توی موهام کرد. سرشو گذاشت کنار گوشم. آه کشید. - خسته شدم.منو ببر. سایه ، به طرف دریا نگاه کرد. بعد، دستامو محکم گرفت ، و دریا ، با موجهای بلند و بی صدا، نزدیک شد. و من ، یهو وسط دریا بودم. و همه اطرافم آب بود. و خودم بودم. تنهای تنها. - ببر منو... - ببر... چشمامو توی تاریکی باز میکنم. نگاه میکنم به صورت شارون، ونفس های گرم و آرومشو، روی صورتم احساس میکنم. پا میشم. از تخت بیرون می یام. تشنه هستم. دست می برم به طرف میز کنار تخت. بطری آب رو بر می دارم. و به شب نگاه میکنم. که از پشت در نیمه باز بالکن ، خنک و نرم وارد اطاق میشه. - چی به سرت اومد؟ چی به سرت می یاد؟ فکر میکنم. و غم همیشگی ام، توی دلم راه میوفته. فکر میکنم، به زمستان سردی، که گرما و شادی دلم رو برد. به زهری، که شیرین ترین لحظه های روحم رو تلخ کرد. به زخم عمیقی فکر میکنم ، که جوانی و زیبای ام رو زشت کرد. فکر می کنم به دلم ، که سوخت. به عشق ، که نابودم کرد. - چی شدی شیوا؟ حالا ، مریض و افسرده و مایوس، با خواب های پریشان، و فکرهای بیمار ، من بودم که نگاهم، دل هر مرد رو می لرزوند. من بودم که غرورم ترسناک بود. من بودم که جدی تر و محکم تر از سن و سالم بودم. من بودم که مثل یه معجزه ، همه چیزو عوض میکردم. چی شدم من؟ عشق.عشق.عشق. قرار این نبود. عشق بی رحم .عشق بی گذشت. گناه من چی بود؟ من که دلم برای برگ درخت هم می سوخت. من که با همه چیز دوست بودم. من که با پرنده و آب و سنگ ، حرف میزدم. من که خوب بودم. - گناهم چی بود؟ نفسم، به سختی بالا می یاد. پا می شم. میرم و کنار در بالکن می ایستم. دهنمو باز میکنم ، و هوا رو می بلعم. نگاه می کنم به روشنی ماه ، که روی درختهای باغ افتاده بود. و بعد، سایه بلند بابام رو می بینم. بی حرکت . وسط باغ ایستاده بود. دستاشو حلقه کرده بود دور سینه ش. و زل زده بود به آسمون. - چه کردی با من؟ عاشقی. ----------
---------- تا ظهر توی شهر می چرخیم. بابام ، برای توی راه ، خوراکی و نوشیدنی میخره. شارون ، چند بسته سیگار و آدامس میگیره ، و من ، یه گردن بند سفید برای مامیتا می خرم. - خوب. این سفر هم تموم شد. بابام میگه ، و بعد صبر میکنه تا من و شارون ، سوار ماشین بشیم. شارون ، روی صندلی جلو می شینه. بابام حرکت میکنه. - چیزی یادتون نرفته؟ بهتون خوش گذشت؟ من ، ساکت به پشت پنجره نگاه میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. و منتظر یه فرصت هستم ، که با شارون حرف بزنم. سالهاست که فکر میکنم ، هر چی توی خواب می بینم ، حتمن اتفاق میوفته. با اینکه تا حالا هیچ کدوم توی دنیای واقعی تکرار نشدن. فکر فرار ، فکر جدا شدن، فکر رفتن ،توی این چند روز ، همه روحم رو مشغول کرده. شاید این بهترین راه بود. شاید ، تنها چیزی که می تونست منو نجات بده ، همین بود. خسته بودم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. شاید راهی پیدا می کردم. و از این دایره درد و انتظار ، بیرون می رفتم. با اینکه نمی دونستم پشت سرم چی هست. نمی دونستم توی این دریای تاریک و ناشناس ، چی به سرم می یاد. - بابایی.. بابام و شارون ،هر دو سرشونو برمی گردونن و نگاهم می کنن. - بله. چیه؟ بابام دوباره به جاده نگاه میکنه. شارون همونطور زل میزنه به من. - شما کی می یاین اینجا؟ یعنی برای همیشه؟ بابام آروم می خنده. - وقتی به درد هیچکس و هیچ چیزی نخورم. بعد خنده ش بلند می شه. - چیه؟ ازم خسته شدی؟ میخای برگردم؟ شارون به جای من جواب میده. - شما که همیشه به درد می خورین. و بعد به من چشمک میزنه. - شیوا تازه میخاد براتون زن بگیره. یاد حرفهایی میوفتم که موقع اومدن زده بودم. فکر میکنم به شب قبل از حرکت. - انگار تو قرار بود عروسی کنی. خانوم شری. شارون اخم میکنه. برمی گرده و زل میزنه به جاده. بابام، سریع نگاه میکنه به شارون. و بعد ، توی آینه ماشین به من نگاه میکنه. - من با شارون حرف زدم. نگاه میکنم به شارون. که همینطور زل زده به جاده. نه حرف میزنه، نه تکون میخوره. - بله. میدونم. انگار نظرشو عوض کردین. تیزی حرفم اونقدر هست که شارون برمی گرده و نگاهم میکنه. - من قراره با خانوادم حرف بزنم. شاید عروسی کنم. شاید عروسی نکنم. بستگی داره. من با اخم سرمو برمی گردونم به طرف جاده. - به چی بستگی داره؟ دوباره نگاه میکنم به شارون. و فکر میکنم چیزی هست که من ازش بی خبرم. چیزی بین شارون و بابام هست که از من پنهون می کنن. - مهم نیست شری. خودت بهتر میدونی. نمی خام ادامه بدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداره. من دارم میرم. باید برم. اما کجا؟ اما چطور؟ چشمامو می بندم و خودمو به خواب میزنم. سعی میکنم فکرامو مرتب کنم. توی سرم پر میشه از علامت سوال. به بابام چی بگم؟ بگم میخام برم؟ برای همیشه؟ مگه میذاره؟ کجا برم؟ پیش مامیتا؟ یه شهر دیگه؟ یه کشور دیگه؟ درسم چی ؟ آخرش چی میشه؟ من چقدر احمق شدم که با شری مشورت می کنم؟ نه. این فکر خیلی بچگانه و مسخره س. من هیچ طوری نمی تونم برای همیشه بابامو ترک کنم. ممکن نیست. باید یه راه بهتر پیدا کنم. یه راهی که بابام نتونه جلومو بگیره. فکر کن. شیوای احمق. باید هر چی زودتر بری. قبل از اینکه همه چیز خراب بشه. فکر کن شیوا... - حالت خوبه؟ دختره...؟ چشمامو نیمه باز میکنم. - خوبم بابایی. دیشب کم خوابیدم. - مثل همیشه. - نه. دیشب خواب دیدم. - خواب های خوب؟ - بله بابایی...خوابهای خوب.... ---------
---------
|