[go: up one dir, main page]

جستجو در این سایت
نقشه سایت
بایگانی
 
لینکهای سکسی روز
عقده : قسمت یازدهم



به هر زحمتی بود خودمون رو مرتب کردیم و رفتیم پیش بچه ها..همونجا نشسته بودن و ولو شده بودن بغل هم..انگار قیافه من و سیا خیلی تابلو شده بود تا ما رو دیدن نگاههای معنی دارشون شروع شد..ما هم به روی خودمون نیوردیم..تا غروب همون اطراف چرخیدیم..احساسم به سیا داشت تغییر می کرد..کاملا احساس می کردم که از همه لحاظ داریم به هم نزدیک می شیم..نمی دونستم این نزدیک شدنه من و سیا چه آخر و عاقبتی داره ولی دلم می خواست آخرش همونجوری باشه که من میخوام..خوب می دونستم که افتادن این اتفاقاتی که تو ذهنمه خیلی دوره ولی...

ادامه داستان "عقده : قسمت یازدهم"

Posted by Ema87 at December 22, 2008 - 11:54 AM


عقده : قسمت دهم



سرمو بردم بالا و زل زدم تو چشمهاش..یه عالمه حرف واسه گفتن داشت..مثل من ..با این تفاوت که من یه عالمه اعتراف داشتم واسش..اما واسه از دست ندادنش باید ساکت می موندم و چیزی نمی گفتم..خودمو چسبوندم به سینه اش و محکم بغلش کردم..از اینکه یه روزه نزدیک از دست می دمش بغضم گرفت..صورتم آوردم پایینتر که حداقل چشمای پر از اشکم دیده نشه..سیا داشت حرف می زد..دستش لابه لای موهام بود و داشت از روز اولی که با هم آشنا شده بودیم می گفت..من با هر یادآوریش بیشتر قلبم به تپش می افتاد...ازم پرسید نگین به نظرت من و...

ادامه داستان "عقده : قسمت دهم"

Posted by Ema87 at December 21, 2008 - 11:42 AM


عقده : قسمت نهم



صبح با صدای مامان بیدار شدم ..پاشو دیگه نگین چقدر می خوابی ساعت 11 نمی خوای بیدار شی ؟؟؟..سر جام وول خوردم و به زور چشمام رو باز کردم ..نور آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود وای چقدر خوابیده بودم..سر درد خفیفی از دیشب باهام بود بی حوصله بودم..کند و بی حال از تخت جدا شدم و طبق عادتم یه راست رفتم جلوی آینه..خودم از قیافم وحشت کردم باید می رفتم حموم و یه صفایی به خودم می دادم حال صبحونه خوردنم نداشتم..حولمو برداشتم و رفتم تو حموم.. نیم ساعت بعد که اومدم بیرون حالم خیلی بهتر شده بود..احساس سبکی...

ادامه داستان "عقده : قسمت نهم"

Posted by Ema87 at December 20, 2008 - 12:15 PM


عقده : قسمت هشتم



آهسته در اتاق رو باز کردمو دیدم آقا نشسته پشت کامپیوترمو داره سرچ می کنه..از این کارش متنفر بودم..آخه واسه چی هر وقت میومد کامپیوترمو سرچ میکرد..دنبال چی می گشت..چی می خواست.. مامانم و بابام کم بودن اینم اضافه شده بود..فکر کردم الان ناراحته و حوصله این کارهای احمقانه اش رو نداره ولی دیدم اصلا من واسش مهم نیستم که بخواد ناراحت بشه...خیلی عصبانی شدم و فریاد زدم چی از جون کامپیوترم می خوای که هر دفعه اینجوری دل و روده اش رو می ریزی بیرون ؟؟؟..شوکه شد..برگشت طرفمو با چشمای گرد نگام کرد..دوباره گفتم دنبال چی می گردی ؟؟..اگه...

ادامه داستان "عقده : قسمت هشتم"

Posted by Ema87 at December 19, 2008 - 12:17 PM


عقده : قسمت هفتم



بی توجه به نگاههای مامان رومو برگردوندمو خیره شدم به تلویزیون..اصلا نمی فهمیدم چه برنامه ای و کی داره چی میگه فقط می خواستم نشون بدم که اصلا متوجه بهزاد نیستم..قبلا که میامد خونمون اینقدر تحویلش می گرفتم که دلش نمی خواست از خونمون بره اما حالا..از خودم پرسیدم چت شده نگین...چقدر تغییر کردی..یاد سیا افتادم..وای که چقدر دوستش داشتم ..الان اگه با هم رفته بودیم بیرون من و اون کنار هم نشسته بودیم یه اکیپ شلوغ و پر سرو صدا بودیم..از اونا که وقتی می رفتیم بیرون کل محل رو می ذاشتیم رو سرمون..اما حالا چی..من نشستم کنج خونه...

ادامه داستان "عقده : قسمت هفتم"

Posted by Ema87 at December 15, 2008 - 1:51 PM


عقده : قسمت ششم



سیا رفت منم بی اختیار نشستم و رفتم تو فکر این چند دقیقه ...چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود..اصلا باورم نمی شد من با سیا این کارو کردم..آخه من تو این جور مسائل خیلی خجالتی بودم...اما الان که فکر می کنم می بینم خیلی خوب با سیا همکاری کردم...از خودم تعجب می کردم...غرق تو افکار خودم بودم که صدای زنگ اومد..حدس زدم باید دوست مامان باشه.. اون روز گذشت ومن تا شب همش فکر کار امروزم بودم..جالب بود که اصلا عذاب وجدان نداشتم..از اینکه فکر می کردم من شوهر دارم و این کارو با سیا کردم اصلا هیچ احساس...

ادامه داستان "عقده : قسمت ششم"

Posted by Ema87 at December 12, 2008 - 8:45 AM


عقده : قسمت پنجم



نیم ساعت گذشته بود و من همش از پنجره آویزون بودم ببینم سیا که میاد کسی تو کوچه نباشه ببینه...از دور دیدم یکی با مشخصات سیا داره نزدیک می شه..هیچکس تو کوچه نبود چون سر ظهر بود خلوت بود...با خیال راحت اومد تو و پنجره رو بستم و آیفون رو زدم تا در ساختمون باز بشه و سیا طبق قرارمون بی سرو صدا بیاد بالا...چند دقیقه بعد رفتم در خونه رو باز کردم دیدم داره آهسته از پله ها بالا میاد...اومد جلومو گفت همه چی مرتبه ؟ گفتم هیس ! آره کفشاتو در بیار و با خودت بیار تو...فورا کفشاشو...

ادامه داستان "عقده : قسمت پنجم"

Posted by Ema87 at December 9, 2008 - 11:31 AM



آرشیو