« عقده : قسمت پنجم | بازگشت | عقده : قسمت هفتم »
عقده : قسمت ششم
سیا رفت منم بی اختیار نشستم و رفتم تو فکر این چند دقیقه ...چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود..اصلا باورم نمی شد من با سیا این کارو کردم..آخه من تو این جور مسائل خیلی خجالتی بودم...اما الان که فکر می کنم می بینم خیلی خوب با سیا همکاری کردم...از خودم تعجب می کردم...غرق تو افکار خودم بودم که صدای زنگ اومد..حدس زدم باید دوست مامان باشه..
اون روز گذشت ومن تا شب همش فکر کار امروزم بودم..جالب بود که اصلا عذاب وجدان نداشتم..از اینکه فکر می کردم من شوهر دارم و این کارو با سیا کردم اصلا هیچ احساس بدی بهم دست نمی داد...خودمم نمی دونستم چه جوری شدم...اما دلم می خواست با سیا بمونم...لذتی که ازش برده بودم رو هیچ جوری بهزاد نمی تونست بهم بده...واقعیت این بود که دوست داشتم رابطه ام با سیا گسترش پیدا کنه..اول به این دلیل که دوستش داشتم...دوم اینکه همون خصوصیاتی رو داشت که من میخوام...چه توی ظاهرش چه توی باطنش..هیچ نکته منفی تو شخصیتش نمی دیدم..هر چی بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم سیا چقدر خوبه..علاقه ام روز به روز به بهزاد کم و کمتر می شد...
دو سه روزی گذشت..با بچه ها قرار گذاشته بودم پنج شنبه هممون دست جعی بریم بیرون..همه هم با دوستاشون بودن...حسابی برنامه ریزی کرده بودیم که از صبح زود بزنیم بیرون تا شب ..می دونستم خیلی خوش می گذره..خصوصا اینکه با کسی باشی که از هر لحاظ دوستش داری و دوستت داره...چهارشنبه غروب بود که موبایلم زنگ خورد...از دیدن شماره اش حالم گرفته شد..اااه بهزاده..دوست نداشتم جواب بدم اما واسه اینکه آبروریزی نشه و پیش مامان ضایع نشم جواب دادم...بعد از کلی سلام و احوالپرسی بهم گفت فردا داره میاد خونمون..اینقدر حالم گرفته شد که گفتم تو همیشه باید برنامه های منو کنسل کنی بهزاد ؟؟...سکوت کرد..منم از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم من با دوستام فردا قراره بریم گردش..با هم هماهنگ کردیم نمی تونم کنسلش کنم..نمی تونی زودتر زنگ بزنی بگی می خوای بیای..خب منم آدمم برنامه ریزی می کنم واسه بیرون رفتنم...من نمی دونم تو چرا یاد نمی گیری زودتر به آدم خبر بدی..بهزاد پرید تو حرفمو گفت خب برو بابا جون..اصلا من با تو کاری ندارم..حالا که اینقدر گردشتو دوستات واست مهمن..برو..من میام پیش دایی اینا...می خوام اونها رو ببینم..تو هم هر جا می خوای بری برو...گفتم برو بابا..تو عمدا اینجوری می کنی که من به برنامه هام نرسم...به من ربطی نداره من که فردا نیستم..دو تا اون گفت و چهار تا من ...منم با ناراحتی خدافظی کردم...مامان صدامون رو شنیده بود اومد تو اتاقمو گفت بهزاد بود باهاش اینجوری حرف زدی ؟؟..گفتم بله بهزاد بود...پسره احمق وقتی می خواد بیاد اینجا زودتر نمی گه به آدم دقیقا می ذاره دقیقه 90 به آدم خبر می ده..من الان چه جوری به بچه ها بگم نمیام..همشون ناراحت می شن...مامان اخم کرد و گفت ناراحتی اونها واست مهمتره یا ناراحتی شوهرت ؟؟ بدم میامد کسی بهزاد و اینجوری به من نسبت می داد..با اینکه واقعیت بود اما بازم متنفر بودم...با عصبانیت داد زدم خب معلومه که دوستام مهمترن...دلم می خواست داد بزنم بگم من بهزاد و نمی خوام...من فقط یکی رو می خوام اونم سیاست...مامان دوباره رفت تو فازه نصیحت...نگین این کارا چیه می کنی..تو دیگه بچه نیستی تو شوهر داری باید به فکر زندگیت باشی..نه اینکه شوهرتو ول کنی و با دوستات راه بیفتی بری گردش..نکن این کارو بهزاد ازت زده میشه ها...از چشمش میفتی...عصبی گفتم بهتر..اونم خیلی وقته از چشم من افتاده...مامان زد رو دستش و گفت هییس...نگین دیگه این حرفو نشنوم هاا..خجالت نمی کشی این حرفو می زنی...می دونی اگه بابات بفهمه هنوز یک سال نشده عقد کردی این جوری حرف می زنی چی کارت می کنه..به خدا اگه قرار باشه با بهزاد اینجوری رفتار کنی دیگه نمی ذارم از خونه بری بیرون...نمی ذارم با دوستات ارتباط داشته باشی...اااه بازم این تهدیدهای مامان..ازشون متنفر بودم...نمی خواستم موقعیتی که الان دارم رو از دست بدم...می ترسیدم مثل زمانی که مجرد بودم و مامان بهم گیر می داد بشه..از یادآوریش هم می ترسیدم ...بغضم گرفته بود..پس سیا چی..باید بهش زنگ می زدم و می گفتم برنامه فردا تعطیل شد...مامان نمی ذاشت برم می گفت بهزاد می خواد بیا حق نداری ولش کنی و بری ..تازه اگه بابام می فهمید من عمدا با اینکه می دونستم بهزاد داره میاد و رفتم خیلی بد می شد...نمی خواستم موقعیتم خراب بشه...باید همه چیز رو کنترل می کردم...
یک ساعت بعد به همه از جمله سیا خبر دادم من نمی تونم بیام..همشون حالشون گرفته شده بود..به دوستام که گفتم بهزاد داره میاد همه چی رو خراب کرده..به بقیه هم گفتم داره مهمون میاد واسمون منم نمی تونم بیام..اون بیچاره ها هم برنامشون رو کنسل کردن و انداختن واسه چند روز دیگه...به شدت از دست بهزاد لعنتی عصبانی بودم...دلم می خواست سر به تنش نباشه...پسره گیج دقیقا گذاشته شب گردشم بهم زنگ زده که من دارم میام اونجا...خدایا کاش شوهر نداشتم...نه ..اگرم نداشتم که به همین راحتی نمی تونستم از خونه برم بیرون...بهزاد وسیله خوبی بود ...فقط وسیله خوبی بود همین...به هر زحمتی بود واسه سیا توضیح دادم که وضعیتم الان طوریه که نمی تونم بیام بیرون..طفلک خیلی ضد حال خورده بود..بالاخره از دلش درآوردم و راضیش کردم که حتما یکی دو روز دیگه دوباره برنامه رو ردیف می کنیم و می ریم..به خودم قول دادم وقتی بهزاد بیاد انتقام این کارشو ازش می گیرم..باید حالشو بگیرم تا بفهمه وقتی آخرین دقیقه برنامه های کسی رو بهم می زنی چه مزه ای داره...همه چی رو گذاشتم واسه فردا...
صبح از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه صبحونه ام رو خوردم رفتم جلوی آینه...خودمو نگاه کردم..تی شرت و شلوار تنم بود...قبلا وقتی بهزاد می خواست بیاد لباسامو عوض می کردم و حسابی به خودم می رسیدم..اما الان باید حالشو می گرفتم...پس همون لباسهای ساده رو از تنم درنیوردم...بهزاد همیشه دوست داشت موهامو باز بذارم...منم عمدا موهامو جوری جمع کردم که یک تیکه اش هم تو دست نیاد...سفت بستمشون..صورتم کاملا بدون آرایش بود..دوست داشتم همینجوری اجق وجق برم پیشش...رفتم بیرون از اتاقم دیدم مامان همه جا رو تمیز کرده و وسایل پذیراییش هم آماده است...تا منو دید گفت این چه قیافه ای ؟؟...می خوای بهزاد سکته کنه ؟؟..برو لباساتو عوض کن یک کمم آرایش کن..تو که می خوای بری بیرون هفت قلم آرایش می کنی حالا که باید آرایش کنی نمی کنی...اصلا حساب کتاب نداره کارات نگین...می دونستم اگه بگم عمدا اینجوری کردم که حال بهزاد و بگیرم مامان گیر مید ه و به زور و تهدید منو می فرسته برم ظاهرم رو مرتب کنم...پس نباید به مامان بروز میدادم...گفتم بهزاد ساده دوست داره مامان..خودش همیشه میگه دوست دارم ساده باشی و بدون آرایش...میگه اینجوری بیشتر خوشش میاد..مامان با تعجب نگام کرد و گفت اگه راست میگی موقع بیرون رفتن هم به حرفش گوش کن و ساده برو...خندیدمو گفتم نه..موقع بیرون رفتن دوست داره آرایش کنم و شیک برم...مامان چپ چپ نگام کرد و رفت سراغ آشپزیش...ساعت نزدیکهای 12 بود که بهزاد خان تشریف آوردن..طبق معمول آرزو به دل مونده بودم این پسر بچه یک کمی عقلش به کار بیفته و بفهمه که بعضی وقتا خوبه که دست خالی نیاد خونمون...فقط در صورتی شیرینی می خرید یا دست خالی نمیامد که جشنی چیزی بود..وگرنه عادت داشت همیشه دست خالی میومد..مامانم در و باز کرد و من نشسته بودم جلوی تلویزیون ...بهزاد اول که اومد تو منو ندید فکر کرد من رفتم با دوستام..با مامانم سلام و احوالپرسی کرد و داشت میومد تو پذیرایی که مامانم جوری چپ چپ نگام کرد که بالاخره از جام بلند شدم...بهزاد تا منو دید جا خورد و گفت ااا..سلام..تو اینجایی فکرکردم رفتی..مامانم به جای من گفت کجا بره ؟؟..مگه میشه آدم شوهرش بیاد و بذاره با دوستاش بره گردش...اصلا نگین اینجوری بهش مزه نمی ده..خیلی جدی به مامان نگاه کردم که داشت پشت سر هم خالی می بست...بدون اینکه احوالپرسی کنم با بهزاد نشستم سر جام...فهمید ناراحتم...همون اخلاق بچگانه و احمقانه اش عود کرد..به جای اینکه بیاد طرفمو بگه چی شده...یک جوری سرو ته قضیه رو هم بیاره..سعی کرد کاری کنه که من حرصم دربیاد..همیشه اینجور موقع ها می خواست نشون بده که متوجه نشده من ناراحتم...می گفت اگه زن ناراحت باشه باید اینقدر بهش محل نداد تا خودش یادش بره و درست شه...اومد نشست و سریع یک سیب برداشت و شروع کرد به خوردن...هی با مامانم حرف می زد و می گفت و می خندید..کفرم در اومده بود...گفتم حقش بود امروز می رفتم پیش سیا تا این موجوده گند اخلاق رو آدم کنم...فکرکرده واقعا به خاطر این موندم خونه...طاقت نیوردم ...رو به مامان گفتم ..طفلک بچه ها به خاطر من برنامه رو گذاشت واسه چند روز دیگه..اینقدر برنامه ریزی کردن...همش دلم پیش اوناست...مامان جلوی بهزاد نمی تونست چیزی بهم بگه ..فقط گفت حالا وقت هست..ایشالا یک روز دیگه...از چشم و ابرویی که واسم می اومد می شد فهمید داره واسم خط و نشون می کشه...بهزاد خورد تو حالش..زل به تلویزیون دهنش بسته شد...من خوشحال شدم و از اینکه حالشو گرفتم لذت بردم...
ادامه دارد ....
نويسنده :الهام
خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.
Posted by Ema87 at December 12, 2008