[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت دوم | بازگشت | عقده : قسمت چهارم »


عقده : قسمت سوم


ماجرای دوستیهای پی در پی من ادامه داشت تا اینکه همه چیز یهو تغییر کرد...یکی دو سالی به همین شکل گذشت و منم عادت کرده بودم که با یه نفر دوست باشم چون دست و بالم باز شده بود دیگه حسابی عادت کرده بودم به دوست پسر داشتن اصلا بهزاد واسم مهم نبود بیشتر واسم یه وسیله بود که کارام رو راه بندازم...تو همین وضعیت بود که درس بهزاد تموم شد و فوق دیپلمش رو گرفت..می خواست درسشو ادامه بده اما اون وقت وضعیت نامزدیمون خیلی طولانی می شد..یواش یواش زمزمه های عقدمون شروع شد خانواده ها با هم صحبت کردن که بهزاد من و عقد کنه بعد اگه خواست یا درس بخونه یا بره سربازی...هم خوشحال بودم هم ناراحت...اما قلبا راضی بودم که زودتر تکلیفمون معلوم بشه..زمان به سرعت گذشت و من و بهزاد توی یه جشن مختصر تو یه روز گرم تابستونی به عقد هم در اومدیم...نگاهم به زندگی عوض شده بود از اینکه متاهل بودم احساس خوبی داشتم..اصلا دلم نمی خواست حالا که عقد کردم کارهای گذشتم رو ادامه بدم می دونستم تا همین جاش هم به اندازه کافی به بهزاد خیانت کردم ..حالا دیگه وقتش بود آدم بشم و دست از کارهای بدم بکشم..باید فقط با بهزاد می موندم و یه عشق بیشتر نداشته باشم...روزهای اول عقدمون همه چیز رویایی و قشنگ بود..بهزاد رو خیلی دوست داشتم جای همه دوست پسرها رو واسم گرفته بود..می دونستم اونم خیلی منو دوست داره..دغدغه خیلی چیزها رو نداشتم ...حالا با بهزاد هر کاری می خواستم می تونستم بکنم نه عذاب وجدان بود و نه گناه...بهزاد تصمیم گرفت بره سربازی درسش رو بعدا ادامه بده..بازم باید دو سال نامزد می موندیم از این همه زمان طولانی خسته شده بودم اما به خاطر بهزاد باید تحمل می کردم ..بهزاد ذاتا پسر خوبی بود اما یه مشکلاتی داشت که من به شدت از بعضیاش متنفر بودم مثلا دوست داشت تو زندگیش مرد سالاری باشه..حرفهای گنده تر از سنش می زد در حالیکه هنوز خیلی زود بود واسه این حرفها..می خواست من مطیعش باشم و تو سکسهایی که با هم داشتیم واسم کلاس می ذاشت و کارهایی که می دونست یه زن دوست داره رو انجام نمی داد...فکر می کرد شانش می یاد پایین...از مردیش کم می شه...یکی از مهمترین مشکلاتمون که باعث شد چند باربا هم قهر کنیم همین سکسمون بود...یه شب اومده بود خونمون و قرار بود تا فردا پیشم بمونه..بعد از شام که رفتیم تو اتاقم طبق معمول بعد از یه کمی حرف زدن رسیدیم به لب بازی و مقدمه سکس..ازم خواست واسش ساک بزنم اما من به شدت از این کار بدم میامد..اصلا دلم نمی خواست این کارو بکنم...بهش گفتم این کارو نمی کنم چون خیلی بدم میاد از این کار..کلی اصرار کرد و من قبول نکردم آخرشم مثل نی نی کوچولو ها قهر کرد و آماده شد و رفت..به همین راحتی رفت پایین و با مامانم اینا خدافظی کرد و رفت ...رفتارهای بچگانه زیاد داشت..مثلا فکر می کرد هر وقت منو می بینه چون زنشم باید منو بکنه...از اینکه هر دفعه منو می بینه باهام سکس داره بدم می اومد..فکر می کردم اگه یه روز نتونم این کارو بکنم دیگه نمیاد منو ببینه...یه بار بهم زنگ زد و گفت دارم میام خونتون منم حرف انداختم تو حرفو الکی بهش گفتم من پریودم می خواستم ببینم بازم میاد یا نه..اما نیومد..بهم گفت می خواستم بیام دنبالت بریم بیرون حالا که اینجوری هستی بی خیال ( من هر وقت پریود می شم بیرون نمیرم خونه می مونم تا تموم بشه ..نه مهمونی میرم نه گردش )..یکی دو بار موقع سکسمون اتفاقی فهمیده بود پریودم بازم کارشو کرده بود از عقب کیرشو میذاشت و لاپایی باهام سکس می کرد..خودشو واسه من ساک نمی زد می گفت بدم میاد از این کار..نه اینکه بخواد با من لج کنه و تلافی کنه واقعا از این کار بدش می اومد منم اصراری نمی کردم با اینکه این کارو تو سکس واقعا دوست داشتم...اما اون با اینکه میدونست من بدم میاد خیلی اصرار می کرد..یه روز حسابی سر این موضوع دعوامون شد و کارمون به یه قهره یه هفته ای کشید که بهزاد خودش بهم زنگ زد و منت کشی کرد..نه اینکه معذرت خواهی کنه هیچ وقت این کار و نمی کرد ولی زنگ زد بهمو باهام راجع به چیزهای مختلف صحبت کرد که مثلا ما با هم آشتی کنیم...قد و یکدنده بود و منم از مردهای اینجوری که هی می خوان مردیشون رو به رخ آدم بکشن متنفر بودم اما حالا سرم اومده بود..من خودم سرکش بودم و اصلا هیچ کس نمی تونست جوری باهام رفتار کنه که انگار صاحبمه..واسه همین با بهزاد خیلی مشکل داشتم تو این مسائل...در کل دوستم داشت و به بیشتر حرفهام گوش می کرد ولی بازم اونی که من می خواستم نبود..یکسال از عقدمون گذشته بود که اون اتفاق افتاد...
یه روز عصر بود رفته بودم خونه دوستم شادی..شادی از اون دخترا بود که همزمان با 5-6 تا پسر دوست بود خیلی زرنگ بود ...اون روزکامپیوترش خراب بود و هر چقدر خودمون باهاش ور رفتیم نفهمیدیم چه مرگشه...آخرشم شادی زنگ زد به پسر یکی از فامیلاشون که بیاد و یه نگاه به کامپیوترش بندازه...من و شادی تو خونه تنها بودیم..نیم ساعت بعد زنگ زدن و شادی رفت در رو باز کنه..واسم جالب بود که همون جوری با تاپ و شلوار رفت بهش گفتم اینجوری میری ؟..خندید گفت آره بابا چیه مگه..فامیلمونه...در و باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی یه پسر خوش هیکل و ورزشی با یه تیپ اسپرت و قشنگ وارد شد..قیافشم بد نبود بامزه و چشم و ابرو مشکی بود..یه تی شرت سفید پوشیده بود که بدن خوش استیلش رو انداخته بود بیرون...مخصوصا اون بازوهای درشت و عضلانیش...من اصلا عادت نداشتم حلقه ام رو دستم کنم خیلی از طلا بدم میومد واسه همین تا چشم بهزاد رو دور می دیدم همه طلاهام رو درمیاوردم و شوت می کردم تو کمدم...خلاصه منم تا اومدم به خودم بجنبم پسره رسیده بود بهم..فقط یه روسری رو سرم انداختم که بازوهام و دستم رو بپوشونه..اومد جلو باهام سلام علیک کرد ..اینقدر خودمونی و شوخ بود که احساس می کردم چند ساله می شناسمش..همون 5 دقیقه اول اینقدر با هم قاطی شدیم که هیچکس باور نمی کرد ما همین الان همدیگرو دیدیم...اسمش سیامک بود و همسن خودم بود...تو اون یه ساعتی که اونجا بود اینقدر باهامون شوخی کرد و خندونمون که من و شادی دلدرد گرفته بودیم..یه لحظه رفتم تو فکر..این پسر ایده آل من بود..همونیکه همیشه تو رویاهام میدیدم..حتی هیکلشم همونجوری بود..اینقدر بازوهای خوش تراش بود که دلم می خواست گازشون بگیرم...انگار اونم از من خوشش اومده بود که هی سر به سرم می ذاشت..موقع رفتنش شده بود و کامپیوترو درست کرده بود..از جاش بلند شد و بعد از کلی شوخی و تیکه پرونی شمارشو نوشت بهم داد و گفت هر وقت کامپیوترت خراب شد یه زنگ به من بزن می دونستم داره اینو بهانه می کنه بی اراده دست دراز کردمو شمارشو گرفتم..باهامون خدافظی کرد و رفت..شادی اومد کنارمو گفت کوفتت بشه نگین..این سیامک به هر کسی پا نمی ده نمی دونم چرا اینقدر سریع از تو خوشش اومده...من هر کاری کردم نتونستم مخشو بزنم ...برو حال کن خیلی پسر توپیه..یه دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم بهزاد...پس بهزاد چی شادی ؟؟..شادی یه ذره فکر کرد و گفت برو بابا تو هم انگار صد تا بچه از بهزاد داره..اون که اگه واسش ساک بزنی احتمالا اجازه میده با سیامک و بقیه پسرا هم دوست شی ( شادی از مشکلات منو بهزاد خبر داشت )..یاد رفتارهای بهزاد افتادمو گفتم آره بابا ...بهزاد سیخی چنده...
شبش خیلی استرس داشتم اصلا خوابم نمی برد هر کاری می کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم..دوست داشتم زنگ بزنم به سیامک...شوخی و اداهاش که یادم می اومد خود به خود لبخند رو صورتم می شست...خیلی خوشم اومده بود ازش...حالا دیگه 5-6 ماهی از عقد من و بهزاد گذشته بود..بهزاد سرباز بود و کمتر می تونست به من سر بزنه ... یه جایی نزدیک تهران بود..خیلی خوشحال بودم که کمتر می تونه بیاد پیشم...
به شادی سفارش کرده بودم که به سیامک نگه من عقد کرده ام ..ظاهرمم اصلا نشون نمی داد که شوهر دارم..اصلا دیگه به این چیزا فکر هم نمی کردم...هیچی واسم مهم نبود فقط دلم می خواست انتقام بگیرم از بهزاد..بعضی وقتا حرفهایی می زد که خیلی واسم گرون تموم می شد..مثلا من و با دخترای فامیل مقایسه می کرد و اندام و قیافشونو به رخم می کشید در حالیکه بدون اغراق من از همه دخترای فامیل سرتر بودم و خواهان بیشتری داشتم..اما چرا بهزاد این کارو می کرد نمی فهمیدم..شاید می خواست ابراز وجود کنه پیش من ..آخه به خوبی می دونست که از نظر چهره من خیلی از ش سرترم..حتی بعضی از دوستامو فامیلامون می گفتن حیف تو نبود نگین..تو از این بهتر گیرت می اومد...اما دیگه شده بود..
و بالاخره من به سیامک زنگ زدم..فردای همون روز بهش زنگ زدم و باز دلقک بازیهاش شروع شد و یه 40 دقیقه ای با هم صحبت کردیم..اینقدر باهاش راحت حرف می زدم که مامانم بدون اینکه بپرسه کیه حدس زد دوستام هستن...اصلا انگار نه انگار که بار اولیه که با هم صحبت می کنیم...


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 4, 2008