[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت سوم | بازگشت | عقده : قسمت پنجم »


عقده : قسمت چهارم


اوایل فکر می کردم سیامک هم مثل بقیه دوست پسرهایی که تا حالا داشتم یعنی یه مدت با هم دوست می مونیم و بعدا به هم می زنیم...عذاب وجدان کمی داشتمو اون یه مقدار کمو با دلداری دادن به خودم از بین می بردم..از اینکه عقد کرده بودمو بازم دست از این کارام بر نداشته بودم از دست خودم حرصم می گرفت ...انگار معتاد شده بودم به این کار..حالا معنی حرف مامانمو می فهمیدم که می گفت نگین تو شوهر داری..خوب نیست اینقدر با دوستای مجردت بری بیرون...شاید اگه خودم تنها تصمیم می گرفتم این اتفاقات کمتر واسم پیش می اومد...اما تشویق دوستام بی تاثیر نبود...وقتی با خودم خلوت می کردم کاملا می دونستم که مقصره اصلی خودم هستم اما نمی تونستم جلوی رفتارم رو بگیرم....
یه مدت تماسهای منو سیامک تلفنی بود..سیا همون پسر ایده آل من بود..بر خلاف تصورم با تمام دوست پسرهای قبلیم فرق داشت...خیلی دل رحم و دوست داشتنی بود...ظاهر درشت و عضلانیش نشون نمی داد که اینقدر دل نازک و مهربون باشه...بدجوری داشتم بهش علاقه مند می شدم...دست خودم نبود روز به روز افزایش علاقه رو توی خودم حس می کردم...مغزم از کار افتاده بود و فقط دلم بود که فرمان می داد و من اجرا می کردم...بعد از یک هفته من و سیامک از تلفنی حرف زدن با همدیگه خسته شدیم..به پیشنهاد اون با هم اولین قرار رو گذاشتیم...با تمام وجود خوشحال بودم که دارم می رم سیا رو ببینم..نمی دونم چرا اینقدر دوسش داشتم و واسم عزیز بود...اون بیچاره هم نمی دونست من شوهر دارم و مرتب واسه آینده نقشه می کشید و به شوخی خودشو شوهر من جا می زد...گاهی دلم واسش می سوخت...زمان به سرعت گذشت و وقتی چشم باز کردم 8 ماه از خدمت بهزاد گذشته بود و چند ماهی هم از دوستی من و سیا گذشته بود...راجع به سیا درست فکر کرده بودم با تمام دوست پسرهام فرق داشت..عاشقه اخلاق و رفتارش بودم...عاشق گیر دادنش بودم ...قند تو دلم آب می شد وقتی می دیدم اینقدر مواظبمه و بهم گیر می ده...گاهی که بهزاد می اومد با همدیگه بریم بیرون می ترسیدم باهاش برم بیرون سیا منو ببینه و فکر کنه دوست پسرمه بعد باهام بهم بزنه...جالب بود که من همش نگرانه از دست دادنه سیا بودم تا بهزاد....وقتی بهزاد بهم می گفت این مانتوت خیلی کوتاهه اینو نپوش به شدت عصبانی می شدم و سعی می کردم حالیش کنم که من همینم که هستم..همون دختری هستم که روز اول با همین شرایط قبولش کردی حالا حق نداری منو تغییر بدی...اما وقتی سیا بهم می گفت مانتوت کوتاهه نپوشش دوست ندارم اینجوری بری بیرون درسته که من جوری نشون می دادم که مثلا ناراحت شدم اما ته دلم خیلی خوشحال می شدم که روی من تعصب داره...هر کاری می خواست واسش می کردم...حالا دیگه خوب همدیگرو شناخته بودیم....چهار تا بچه بودن که سه تاشون ازدواج کرده بودن و رفته بودن...فقط سیا مونده بود...مثل من بچه آخر بود...پسر شاد و پرانرژی بود که هر دقیقه ای که باهاش حرف می زدم روحیه ام 180 درجه عوض می شد و تمام غصه هام یادم می رفت ...با تمام وجود دوستش داشتم و خوب احساس می کردم که اونم خیلی منو دوست داره...شادی می گفت می مردی چند وقت دیر تر عقد می کردی نگین...اون وقت الان با خیال راحت زن سیامک می شدی...از شر اون بهزاد عشق ساک هم راحت می شدی...تغییراته زیادی تو روحیه ام به وجود اومده بود...به شدت از بهزاد متنفر شده بودم...وقتی میومد خونمون اجازه نمی دادم بهم دست بزنه...وقتی به زور می چسبید بهم و فکر می کرد دارم واسش ناز می کنم و می خواست به زور لب بگیره حالمو بهم می زد...دلم می خواست پرتش کنم بیرون...اصلا باهاش تماس نمی گرفتم خودش هفته ای یه بار زنگ می زد بهم و کلی گلایه می کرد که چرا ازش سراغی نمی گیرم...واقعیتش اصلا وقتشو نداشتم که به بهزاد زنگ بزنم...از طرفی مراسمهای خونوادگی که پیش می اومد و خانواده بهزاد یعنی داییم اینا می خواستن برن جایی مهمونی یا مراسم عروسی دوست داشتن من که عروسشون می شدم رو با خودشون ببرن..اما من واقعا از همه اونها فراری بودم..اصلا به این فکر نمی کردم که شوهر دارم..به خودم قبولونده بودم که من مجردم ...بعضی وقتها فکر می کردم اگه بهزاد بفهمه چی میشه...از فکرش تنم می لرزید نه به خاطر اینکه مثلا طلاقم بده ...به خاطر اینکه آبروم حسابی می ره....
اواسط دوستی منو سیا بود که مشکل تلفنی صحبت کردنمون هم حل شد..روز تولدم بهزاد واسم موبایل خرید...تا چشمم به گوشی موبایل افتاد از خوشحالی می خواستم همون لحظه به سیا زنگ بزنم...جالب بود که بیشتر واسه این خوشحال بودم که حالا راحت می تونم با سیا صحبت کنم...زندگیم به این صورت می گذشت..هر وقت با سیا می رفتیم بیرون من همش چشمم این ور و اونور بود که یه موقع فامیل آشنایی کسی منو نبینه..سیا فکر می کردم من از خونوادم می ترسم واسه همین دارم همه جا رو می پام..بیچاره نمی دونست من نگرانم شوهرم منو نبینه !!!...ماجرای اصلی من و سیامک از جای دیگه ای شروع شد کلا سرنوشت من از جای دیگه ای رقم خورد و تقدیرم رو خودم با دست خودم حسابی تغییرش دادم...اینایی که گفتم توضیح کوتاهی بود از زندگیم و روحیات و طرزفکرم...اطرافیانم... تاثیر اونها روی من...همه و همه باعث شد که خیلی چیزها تغییر کنه و اتفاقات جدیدی تو زندگیم بیفته...اتفاقاتی که مدیر اصلیشون خودم بودم...تجربیاتی که شاید خیلی چیزها رو تغییر داد اما منو....بگذریم....از اینجا به بعد مهمترین بخش زندگی منه که همه چیز رو تحت شعاع قرار داد....
چند ماهی گذشته بود جو بین من و سیا خیلی خوب بود و هیچ مشکلی با هم نداشتیم..هر دو به هم عادت کرده بودیمو به شدت همدیگرو دوست داشتیم...همه چیز من متعلق بود به سیا..عشقم..علاقه ام...وجودم...همه و همه به سیا تعلق داشت..در عوض کم محلی و بداخلاقیام به بهزاد می رسید..بهزادی که اصلا متوجه تغییر رفتار من نمی شد..چون هر هفته یا هر 10 روز یه بار منو می دید و خودشو توسط من ارضا می کرد و شاید فکر می کرد همین کافیه...در حالیکه تو این یک سالی که عقد کرده بودیم بهزاد حتی یکبار نتونسته بود منو حشری کنه چه برسه به ارضا..خیلی وقتها اون ارضا می شد در صورتی که من حتی هنوز به شهوت هم نرسیده بود..همیشه هم می گفت خب چی کار کنم...ما که نمیتونیم فعلا از جلو سکس کنیم ...بعدا تو هم ارضا می شی...خودم رو با فیلم سوپرهایی که شادی و بچه ها بهم می دادن ارضا می کردم...خیلی هم لذت می بردم نمی دونم کجا خونده بودم که خودارضایی عذاب وجدان و استرس میاره و از این حرفها...ولی من فقط لذت می بردم و لذتش هم اصلا واسم تکراری نمی شد...بهزاد سرش به کاراش گرم بود و منم سرم به سیا...سیا خوب می دونست من بهش نه نمی گم انصافا خوب شناخته بودمش چون می دونستم که اونم به من نه نمی گه...بارها بهم ثابت شده بود سیا فقط منو دوست داره و با هیچکس ارتباط نداره..از این نظر کاملا مطمئن بودم که دوستم داره و هر چی بهم می گه راسته...ما واقعا به هم علاقه داشتیم...یه روز عصر بود زمستون بود و منم تو خونه نشسته بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ..مامانم تو آشپزخونه داشت غذا درست می کرد که تلفن زنگ خورد..شل و ول افتاده بودم رو زمین و ولو شده بودم رو بالشم ...حال نداشتم جواب بدم..مامانم گوشی رو برداشت و بعد از کمی صحبت از حرفهاش معلوم شد می خواد بره خونه دوستش که خیاطه لباسش رو پرو کنه...سریع به خودم گفتم خوبه منم با خیال راحت تا موقع برگشتنه مامان با سیا صحبت می کنم...نیم ساعت بعد مامان آماده شد و رفت..من موندم و تلفنها...زنگ زدم به سیا بر خلاف تصورم سرکار نرفته بود و خونه بود...بهش گفتم سیا تا شب که مامانم بیاد وقت داریم با هم صحبت کنیم...با خیال راحت...خندید و گفت خنگول وقتی منو تو می تونیم کنار هم باشیم چرا با هم حرف بزنیم...گفتم یعنی چی ؟؟...من که نمی تونم بیام بیرون مامانم الان نیست دیوونه...دوباره خندید و گفت نگین الحق که تو خنگی لنگه نداری...منظورم اینه که من تا یه ربع دیگه اونجام...کپ کردم ..گفتم برو بابا من می ترسم..یه موقع کسی ببینه یا کسی بیاد چی کار کنیم ؟؟؟..حرفشم نزن..سیا دلداریم داد و گفت نترس بابا هیچکس نمی تونه مچ منو بگیره..الان ساعت 3 و نیمه..من تا چهار اونجام از هیچ نترس...فقط مثل آدم به خودت برس تا من بیام...گفتم گمشو ...باز از این حرفها زدیا...گفت شوخی کردم بابا من خودم بهت می رسم خوبه ؟؟...چند دقیقه ای با سیا حرف زدیم تا ترسم ریخت..از طرفی هم خوشحال بودم که بدون ترس از اینکه کسی ما رو ببینه می تونیم مثل دو تا پسر و دختر نرمال بشینیم و چند ساعتی با هم باشیم..دور از هر ترس و استرس و گیر بازاری....


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 6, 2008