| نویسنده |
پیام |
|
|
ممنون از لطفی که بهم داشتین .
چشم. سعی میکنم حتما تا اخر ادامه بدم. مرسی از همتون
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|
|
|
dariushagha عزیز
من طناز نیستم اگه صبر کنین و بقیه داستانو بخونین همه چیز رو خودتون متوجه میشید.
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|
|
|
# : 22 Jan 2008 14:56 | ویرایش بوسیله: tina_sadr
قسمت دوم
زندگی اونا داشت پیشرفت می کرد هم از نظر مالی و هم احساسی.تازه اون موقع بود که بابا فهمید تو این مدت مهناز زن خوبی واسش بوده وحس کرد پدر و مادرش چون چندتا پیرهن از اون بیشتر پاره کرده بودن بهتر از اون میفهمیدن که عشق میتونه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد.بابا کلی برنامه واسه زندگیش چیده بود واسه خودش واسه طناز و مهنازی که تازه تازه عشقش داشت تو دلش شکوفا میشد.غا فل از این که زندگی خوابای دیگه ای واسش دیده بود....... طناز 5 ماهش بود یه دختر ملوس و تپلی. اون روز مهناز کلی مهمون دعوت کرده بود.چند تا از فامیلاش کلی تیکه بارش کرده بودن که از وقتی وضعشون خوب شده دیگه کسی رو قاطی ادم حساب نمیکنن و خودشونو گرفتن.بابا بهش گفته بود یه مهمونی درست حسابی بگیره و ازهیچی دریغ نکنه که دهن حرف مفت زنا رو بگیره. اون روز مهناز تمام کاراشو انجام داده بود و تا مهمونا بیان کلی وقت داشت. طناز رو خوابوند.یه بار دیگه نگاهی به وسایل سفرش که از 1 ساعت قبل امادش کرده بود انداخت.همه چیز عالی بود فکر کرد کاش یه مقدار سبزی خوردن هم داشتیم. فکری کرد و لباس بیرونش رو پوشید و به طرف میوه فروشی راه افتاد. تا چشمش به اون طرف خیابون افتاد وحشت تموم وجودشو پر کرد.یک موتور سوار با سرعت سرسام اور از تو کوچه به طرف اون میومد. تا مغزش بیاد وبه پاهاش دستور بده همه چی تموم شده بود. همش تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. بابا هروقت این موضوع رو تعریف میکنه چشماش پر اشک میشه و میگه: حتی نرسیدم ازش خداحافظی کنم و بخوام حلالم کنه. بابا دیگه خیلی تنها میشه اون میمونه و یه پدر مادر پیر و خواهر برادری که از خودش کوچکتر بودن. عمه فهیمه ازدواج کرده بود و گرفتار زندگی خودش بود و اگه میخواست لطفی بکنه این بود که با شوهرش جنگ و جدال نکنه و بدتر اعصاب بابا رو بهم نریزه.عموفریبرز هم کاری از دستش بر نمی اومد اون موقع سنی نداشت.باباتو چند ماه اول کلی عذاب میکشه . از ناراحتی مرگ مهناز ونگه داری از یه بچه چند ماهه که بیشتر اوقات پیش خودش بوده و عذاب وجدان هایی که رهاش نمیکرده. هر وقت به این جای داستان میرسیم بابا در حالی که تو دلش کله قند اب میکنن و خوشی های تموم دنیا میاد تو صورتش و چشماش یه نگاه به مامان میکنه و میگه : تا این که یه روز که تو مغازه بودم چشمم خورد به این خانم خوشگله که با مادر و پدرش وارد مغازه من شدن.
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|
|
|
|
|
tina_sadr
الان زود قضاوت کنم
اما منتظر بقیه اش هستم
راستی اسمتم بگو
حکم اهوراست به اهریمنان ، پارسیان تا به ابد قهرمان
|
|
|
دوست عزیز سلام احتمالا باید داستانت زیبا و آموزنده باشه ، البته اگه واقعیت و یا عدم واقعیت داشتن اونو هم میگفتی بد نبود ولی خوب شروع کردی .ضمنا از خطوط قرمز خودت (در مورد برخورد با افراد) که نوشته بودی باید بگم: خیلی خلاصه و مختصر و مفید و به ظرافت و جامع ، مطلبو بیان و جمع بندی کردی خیلی زیبا بود منهم به اون معتقدم ولی هیچ وقت در یک جمله در ذهنم جمع و جورش نکرده بودم که شما زحمتشو کشیدید.باید اعتراف کنم شما فردی با هوش و با تجربه ای و متینی باید باشید. به هر حال برای بنده خیلی جالب بود . موفق و بهروز باشی ادامه بده . منتظریم ارادتمند محمود.
|
|
|
سلام بهت خوش آمد می گم. نوشته خوبی هست. من که لذت بردم. منتظر ادامه کار هم هستم. موفق باشی.
فراموش نکن که فراموشی فراموشیست
|
|
|
pokkop عزیز مرسی که میخوای بقیش رو هم بخونی
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|
|
|
سلام جالبه ولی چرا تو این تاپیک...ادامه بده خسته نباشیو...
|
|
|
|
|
mhdali دوست عزیز ممنون که با دقت خوندی و نظر دادی خوشحالم که از نوشتنم خوشت اومده حقیقتا بار اولی هم هست که مینویسم واسه همین امیدوارم اگه اشکالی تو کارم هست دوستان راهنماییم کنن.بازم مرسی.
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|
|
|
mhdali دوست عزیز ممنون که با دقت خوندی و نظر دادی خوشحالم که از نوشتنم خوشت اومده حقیقتا بار اولی هم هست که مینویسم واسه همین امیدوارم اگه اشکالی تو کارم هست دوستان راهنماییم کنن.بازم مرسی.
;;;دارم این زنگی رو به چی میبازم؟؟؟؟;;;
|