[go: up one dir, main page]

صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهای سکسی
فیلم سکسی | سکسولوژی | خنده بازار | داستانهای سکسی(English)
آویزون
انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / تندیس جاودانگی
<< 1 ... 108 . 109 . 110 . 111 . 112 . 113 . >>
نویسنده پیام
# : 24 Sep 2008 09:55


Quoting: elham55
چشم عزیزم اگه تونستم امروز اینکارو میکنم

منتظریم........

زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
# : 24 Sep 2008 10:06


Quoting: sr_relax
سلام الهام عزیز

سلام گلم

Quoting: sr_relax
مرسی باز هم قشنگ بود ادامه لطفا

ممون چشم

راست غائبین حالشون چطوره ؟
خانم نوایی
ستاره خانم
حاج محسن

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال ... با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
# : 24 Sep 2008 11:12


[ b]SACRIFICE[/b]
Quoting: SACRIFICE
عسلی ماورا فرارتر از بدون شرح..........(چی گفتم....... )

ایشالا به پای هم پیر بشین

~~~بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم....همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم~~~
# : 24 Sep 2008 11:38


asal_nanaz


Quoting: asal_nanaz
ایشالا به پای هم پیر بشین

مقسی عسل ............حالا نمیشه پیر نشیم جووون بمونیم.........

زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
# : 24 Sep 2008 11:39


( قسمت پنجاه و پنجم )
قرارها گذاشته شد و لحظه به لحظه دلشوره ی من بیشتر میشد شک نداشتم اتفاقی داره می افته ولی نمی دونم چی ؟ بخاطر همین تنها راه آروم شدنم مرجان بود بهش زنگ زدم وکلی دلداریم داد که بیخودی فکر و خیال نکنم و راحت بخوابم ، یه کم آرووم شدم ولی ته دلم هنوز ناآرام بود سعی کردم بخوابم ولی نمیشد با خودم درگیر بودم که موبایلم زنگ خورد .
-الو
امید : سلام مهرانه خانم .. شما خوبین ؟
-سلام .. ممنون
دلشوره ام بیشتر شد طوریکه دلم ریخت
امید : ببخشید که اینو میگم ولی اتفاقی افتاده که فردا نمی تونیم خدمت برسیم .. واقعا شرمنده
-مهم نیست
امید : شما براتون هیچی مهم نیست ؟ نمیخواین بدونید چی شده ؟
با شنیدن این حرف نگران شدم و یه کم خجالت کشیدم .. چیزی نگفتم
امید : پدر بزرگم فوت کردن باید بریم شمال ..
-متاسفم ، خدا بیامرزدشون ..
امید : می دونم مامانم باید زنگ میزد ولی حالش خوب نیست اگه بازم فکر می کنید لازمه بهش بگم که زنگ بزنه ..
از این حرفش خوشم اومد پس اونقدر حرفش برو هست که همچین چیزی رو بخواد منم دیگه گیر ندادم و گفتم : نه نه .. لازم نیست
امید : آخه مادر ناراحت نشن ؟
-براشون توضیح میدم .. ایشون هم زیاد سختگیر نیستن
امید : مهرانه بخاطر همه چیز ازت ممنونم
-خواهش میکنم
امید : اگه اجازه بدین مامانم منتظرمنه داریم راه می افتیم فقط خواستم قبل از راه افتادن بهت زنگ بزنم وگرنه تو راه هم می تونستم ...
-لطف کردین ... بله حتما
امید : راستی مهرانه اجازه میدی تو این چند روز که اونجا هستم بهت زنگ بزنم .
یه کم جا خوردم ولی اونقدر مظلومانه گفت که نتونستم مخالفتی بکنم
-خوشحال میشم
امید : پس تا بعد
حالا فهمیدم چرا دلم شور میزد و نگران بودم .. از جام بلند شدم و رفتم پیش مامان و جریان رو بهش گفتم با دیدن چهره ی مامان فهمیدم یه کم دلخور شد که چرا مامان امید خودش زنگ نزده ، براش توضیح دادم که حالشون خوب نبوده و از این بابت معذرت خواستن .
به این اتفاق زیاد فکر کردم که چرا این مرگ الان پیش اومده نکنه ... نخواستم به چیزهای منفی فکر کنم دلم واسه امید میسوخت ولی باز هر وقت تماس میگرفت میزدم به خاکی و کلی بحث میکردم اما با آرامش و متانت خاصی متقاعدم میکرد کارمون تو اون چهل روز همین شده بود آخر هر تماسی راضیم میکرد ولی به محض اینکه تنها میشدم فکر و خیال میکردم و تصمیمم عوض میشد . دیگه تمام اداره فهمیده بودن ولی کسی جرات نمیکرد به روم بیاره کسانیکه تقریبا باهام راحت بودن تیکه مینداختن که دارم اذیتش میکنم ... کلاس میزارم و از این حرفا دیگه خسته شده بودم همه فکر میکردن من آزار دارم عمدا میخوام امید رو بکشم دنبال خودم ولی اینطوری نبود. فقط مرجان حال منو میفهمید و برام مثل یه آرامبخش بود .
به هر مصیبتی اون چهل روز تموم شد وقتی امید بهم زنگ زد گفتم : تو فکر میکنی مامانتون آمادگی دارن به این زودی بیان خواستگاری ؟
امید : من حرفاموباهاش زدم .. خاله ام راضیش کرده که بیاد خودشم حرفی نداره
-ولی فکر کنم خیلی برای اینکار زود باشه
امید : مهرانه اینو بفهم تو خونه ی ما کسی جرات نداره رو حرف من حرف بزنه .. چرا دنبال بهانه میگردی ؟
-نه من دنبال بهانه نیستم فقط نمیخوام شروع اینکار با دلخوری باشه
امید : ببین من قراره با تو زندگی کنم نه کس دیگه ... اگه نمیخوای خودم تنها بیام
-این چه حرفیه ؟ امکان نداره مامان اجازه بده ؟
امید : میخوای بیام جلو خونتون شب و روز بشینم تا دلت به رحم بیاد؟ ...
-نه اینکه نیومدی؟ من تمام اون شبها که تو کوچه چشم به پنجره ی اتاقم میدوختی داشتم نگات میکردم ... همه همسایه ها فهمیده بودن که تو سایه با سایه بامنی .
امید : شرمنده .. ولی من برای بدست آوردن تو هر کاری لازم باشه میکنم
-مطمئنی اشتباه نمیکنی ؟ پشیمون نمیشی ؟
امید : هنوز منو نشناختی ... پس قضاوت نکن .. من به همه ، به تو ، به مامانت به دوستات و هر کس دیگه که منو رد میکنه ثابت میکنم چی هستم وچقدر دوستت دارم .. بهم فرصت بده .. باورم کن ... خواهش میکنم .
-ادامه نده لطفا
امید : مامانم تا چند لحظه دیگه زنگ میزنه تا قرار فردا رو بزاره
بعدشم خدا حافظی کردیم ..
بلافاصله بعد از قطع کردن بازم شماره ی پرهام رو رو صفحه دیدم نمیدونم این پسره از من چی میخواست ؟ وقتی با اون وضعیت منو ترک کرد حالا چی از جون من میخواد؟ منکه بهش گفتم برای من مرده بعد از رفتن هیچ وقت نمیخوام ببینمش حالا چی شده دوباره یاد من افتاده ؟ چرا ولم نمیکنه ؟!!! جوابشو ندادم خیلی تماس گرفت ولی جوابشو ندادم فقط خیره به شماره اش شده بودمو احساس خوبی داشتم هر چی بیشتر زنگ میزد بیشتر ازش نفرت پیدا میکردم تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن جریان خودمو امید باهاش حرف بزنم و بهش بگم ولی فعلا زود بود جوابشو بدم .
برای اولین بار از اومدن خواستگار هیچ استرس و اضطرابی نداشتم انگار یه مهمون مثل دایی و یا خاله ام داره میاد چون امید همکارم بود یه لباس سنگین موقرانه پوشیدم و اولین بار بود که برای اومدن خواستگار لباس مخصوص خریدم مامان تعجب کرده بود که چرا یه جورایی با همیشه فرق دارم کارم که تموم شد خواستم از اتاق بیام بیرون که موبایلم زنگ خورد شماره رو که نگاه کردم به نظرم آشنا اومد .. پرهام... پرهام ... پسره ی مغرور لوس ... بطرف گوشی رفتم و خاموشش کردم ولی حسابی بهم ریختم یعنی با من چیکار داشت وسوسه شدم که برم گوشی رو روشن کنم و جوابش رو بدم حتی شماره اش رو گرفتم ولی دلم راضی نشد که باهاش حرف بزنم .. نه من نباید اینکارو میکردم نباید به امید خیانت کنم درسته دوستش ندارم ولی نباید اینکارو بکنم اون پسر ساده و مهربونیه بمن اعتماد داره نباید .. نباید ..
وای آخه لعنتی چه وقت زنگ زدن بود ؟!! اما منکه هنوز تعهدی به امید نداشتم یعنی اگه با پرهام حرف بزنم .. نه نباید اینکارو بکنم قراره ازش انتقام بگیرم نه اینکه بهش جواب بدم .. چشمام رو بستم تمام نیرومو جمع کردم تا مقاومت نشون بدم دوباره گوشی رو خاموش کردم و تلفن خونه رو هم کشیدم از اتاقم اومدم بیرون انگار ظاهرم تغییر کرده بود چون مامان با دیدنم نگران شد و پرسید : چیزی شده ؟
-نه مامان فقط یه کم آب بمن بدید لطفا
مامان : تو مطمئنی حالت خوبه ؟
-آره خوبم ... چیزی نیست ...
برف سنگینی در حال باریدن بود و غروب سردی یادمه فرداش عید قربان بود و دلیل دیر اومدن اونها می تونست شلوغی گل فروشی باشه ولی نباید اینقدر دیر میکردن نیم ساعت ، یکساعت ، یکساعت و نیم داشت میشد دو ساعت ...
لجم گرفت لباسامو عوض کردم رفتم تو اتاقم و خودمو زدم به خواب وقتی مامان اومد تو اتاقم گفتم : من دیگه نمی یام
مامان : دخترم میبینی هوا چطوریه ؟ حتما جایی گیر کردن
-دوساعت تاخیر برای من قابل قبول نیست می فهمی مامانی ؟!!
مامان : دختر من اینقدر لج باز نبود!! چته عزیزم؟
-مامان اومدن در رو باز نکن خب؟.. حالا هم لطفا برق رو خاموش کنید میخوام بخوابم ..
مامان : چشم امر دیگه ای ؟ یعنی از شوهر کردن انصراف دادی؟
-از اولش هم موافق نبودم ولی ..
مامان : لوس نشو
-مامان من دو ساعت از وقت قرار گذشته یعنی دیگه نمیان ..
وقتی دید خیلی سماجت میکنم برق رو خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون . منم سرموبردم زیر پتو و چشمامو بستم .
_ادامه دارد _

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال ... با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
# : 24 Sep 2008 12:03


Quoting: elham55
( قسمت پنجاه و پنجم )

ممنون خیلی کم بود............

زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
# : 24 Sep 2008 12:56


elham55
میسی خانومی

کاش ماه میدانست از میان این همه ستاره و سیاره فقط یکی مشتریست .... !!!
# : 24 Sep 2008 13:07


Quoting: SACRIFICE
ممنون خیلی کم بود............

خواهش میکنم خانم ببخشید دیگه ... شرمنده

Quoting: setareh_71
میسی خانومی

خواهش ... کم پیدایین ؟

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال ... با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
# : 24 Sep 2008 22:35


Azarin_Bal
دوست عزیز
من هیچ دشمنی با کسی ندارم..و اگه ناراحت شدم به این دلیل بود که داستانت و از همون ابتدا دوست داشتم و به همون دلیل عضو شدم....
اگر به تاپیک های دیگه رفته باشی می بینی که من از بسته شدن همه تاپیکای مورد علاقم ناراحت میشم...مثلا تاپیک پرنیا.....شاید ما حقی نداریم ...و شما حتما مشکلات خاص خودتون رو داریدد ..قبول...ولی من با شخص شما عداوتی ندارم....

خسته ام و دلزده از لیلی ها خیلی دلم گرفته از خیلی ها
# : 25 Sep 2008 00:48


Quoting: elham55
( قسمت پنجاه و پنجم )

به به . به به .
حالا تکلیف من که از اول اینجا نبودم چیه ؟؟؟

« در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه . به امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه »
<< 1 ... 108 . 109 . 110 . 111 . 112 . 113 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.
 

Powered by MiniBB