|
|
# : 24 Sep 2008 00:11 | ویرایش بوسیله: nazi9812
قسمت پنجم بعد اومدن بهنام هر دو ساکت بودیم,به طرف خونه حرکت کردم ,کم و بیش در مورد ازدواج لیلا می دونستم ولی کنجکاو شده بودم با جزئیات بیشتری بدونم .... _لیلا؟؟شما چی؟تو و علی چی شد ازدواج کردین؟ یه کم مکث کرد,شاید اونم می خواست به خاطر بیاره
:عموم و پسراش تو باغ بابای علی کار می کنن,بابا و مامان زن عموم یه ده دیگه زندگی می کردن,مدتی بود حال بابای زن عمو بد شده بود و زن عمو رفته بود پیش اونها ,یه زور خبر دادن که بابای زن عموم تموم کرده,عمو و پسراش مجبور شدن برن ده اونا و باغو به آقام سپردن ,آقام دست تنها بود منم مجبور بودم برم کمکش روز دوم ,علی آقا صبح واسه دیدن خانواده اش از شهر اومده بود نزدیک ظهر بود که واسه سر کشی اومد..... . . . . روی زمین دو زانو نشستم, و به یکی از درختها تکیه دادم با دامن بلندم روی پامو پوشوندم,از دور جاده پیدا بود,یه کم وقت ماشینها رو تماشا کردم هوا گرم بود منم خسته,سرمو گذاشتم رو پام کم کم داشت خوابم می برد که یه صدای مردونه منو به خودم آورد :تو کی هستی؟؟ با وحشت از جام پریدم ,تا حالا علی آقا رو ندیده بودم ولی همه تو ده می دونستن که حاجاقا یه پسر داره که رفته شهر و اونجا کار می کنه,خیلی وقتها تو حموم یا جاهای دیگه از زنای ده می شنیدم که می گفتن سن زنش گذشته ولی معلوم نیست چرا زن نمی گیره, و شروع می کردن به حرف زدن,تو حرفاشون شنیده بودم که می گفتن حتما اونجا کسیو زیر سر داره ,تو همین فکرا بودم,یه کمم ترسیده بودم که دوباره پرسید :مگه زبون نداری؟پرسیدم کی هستی؟اینجا چی کار می کنی؟؟ سرمو که از ترس پایین انداخته بودم بالا آوردم _دختر مش رحیم ,برادر مش رضام,با آقام اومدم اینجا واسه کار حالا بهتر دیدمش,یه مرد جوون با قد بلند و هیکل درشت,صورتش مثل بقیه مردای ده آفتاب سوخته نبود,شلوار و پیرهن تنش بود,با مردای ده فرق داشته ,خیلی خوشتیپ تر بود,به خودم که اومدم دیدم زل زدم بهش دارم بر اندازش می کنم,اونم نگاهش رو من بود,خجالت کشیدم خودمو جمع و جور کردم و گفتم _ببخشید اقا ,خسته شده بودم یه کم نشستم ,الان میرم به کار , با لبخند اومد جلو, یه کم خودمو عقب کشیدم :دختر به این خوشگلی که نباید اینجا کار کنه,حیفه پوست به این لطیفی نیست که زیر آفتاب بسوزه از حرفش جا خوردم,انتظار داشتم واسه استراحت کردنم دعوام کنه یا ببرم پیش آقام چقولی کنه ,تا حالا کسی ازم تعریف نکرده بود,حس می کردم داغ شدم,از خجالت سرمو انداختم پایین :لپات چرا سرخ شد خانوم کوچولو؟؟ همینجوری که اینا رو می گفت جلوتر میامد,نمی تونستم تکون بخورم, :چرا خجالت می کشی ,بذار ببینمت دسنشو گذاشت زیر چونم سرمو آورد بالا,داغ تر شدم ,حس می کردم دستش مثل آتیشه ,یهو به خودم اومدم,به اینکه نا محرم بود,به اینکه اگه آقام برسه و ببینه زندم نمی ذاره,به اینکه اگه بلایی سرم بیاره ,از جام پریدم و شروع کردم به دوییدن , صداشو می شنیدم که می گفت چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟ولی اهمیت ندادم تا تونستم دوییدم تا رسیدم نزدیک آقام,ترسیدم برم جلو ,فکر می کردم الان همه ی ده فهمیدن ,همون طرفا سر خودمو گرم کردم تا غروب,توی راه تا خونه,همش از هم صحبتی با آقام می ترسیدم, :لیلا؟؟چی شده بابا؟چرا ساکتی؟ با خجالت گفتم _هیچی چیزی نیست :خیلی خسته شدی بابا فردا نمی خواد بیای,استراحت کن نمی دونستم چی بگم,می ترسیدم چیزی بگم آقام بفهمه _چشم رسیدیم خونه,سفره ی شامو انداختم,نمی دونم چرا نمی تونستم مثل هر شب باشم,حرف بزنم,شیطونی کنم,مامانمم فکر کرد به خاطر خستگیه که ساکتم,زیاد سر به سرم نذاشتن و منم زود تر از همیشه رفتم تو رختخواب,خوابم نمی برد همش اون جلوی چشمم بود,حرفاش ,دستشو رو چونم حس می کرد,احساس گناه داشتم از اینکه یه نامحرم بهم دست زده,خوشحال بودم که فردا نمی رم ولی در عین حال دلم می خواست باز ببینمش ,یاد آوریه حرفا و تعریفاش یه جورییم می کرد,فرداشم همون جوری گیج بودم,دلم می خواست به یکی بگم ولی جرات نداشتم,فکر اینکه همه تو ده منو به هم نشون بدن و پچ پچ کنن,از خونه بیرونم کنن می ترسوندم, اون روزم به همین منوال گذشت,فرداش دوباره قرار بود با آقام برم باغشون,ته دلم خدا خدا می کردم برگشته باشه شهر و دیگه باهاش رو به رو نشم, اولش سعی می کردم زیاد از آقام دور نشم ولی کم کم ,چون خبری ازش نشد , ترسم ریخت,نزدیک غروب بود ,رفته بودم تو اتاق کنار باغ که لباسامو عوض کنم صدای پا شنیدم ,اول فکر کردم آقامه ولی هر چی صدا نزدیک می شد بیشتر حس می کرد هر کی هست آقام نیست ,یاد پسر حاجی افتادم... ترسیدم بدونه من اونجام بیاد تو,سریع لباسمو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون, :سلام خانوم خوشگله با ترس سلام کردم, _اون روز چرا فرار کردی؟؟؟من که کاریت نداشتم , نمی تونستم چیزی بگم ,از ترس یخ کرده بودم ...سرم پاین بود که یهو صدای آقامو شنیدم :سلام علیییییی آقا, _سلام,تو مش رحیمی؟؟ :بله آقا ,برادر مش رضام ,شما از کجا می دونین؟؟ _دو روز پیش دخترتو دیدم ,پرسیدم ببینم کیه ,اون گفت,حاجاقا گفته بودن مش رضا چند روزه نیست همینجوری که سرم پایین بود لبمو گاز گرفتم,آقام فهمیده بود من با پسر غریبه حرف زدم ,انتظار داشتم همونجا دعوام کنه,ولی با بی خیالی گفت :بله ,بابای زنش عمرشو داده به شما,چند روزه من به جاش میام خدمتون,دست تنهام این دخترمم با خودمم میارم, با خودم گفتم حتما جلو پسر حاجی آبرو داری کرده چیزی بهم نگفته ,بریم خونه قشقرق راه می اندازه, _الان که فصل میوه چینی نیست,کار اینجا زیاد نیست که دخترتو میاری,این کارا واسه دختر سخته دیگه مطمئن شدم امروز یه کتک مفصل خوردم ,حتما آقام فکر می کنه من با پسر حاجی حرف زدمو چیزی بهش گفتم,از ترس شروع کردم به جوییدن ناخونام, :چشم آقا,شما درست میگین,از فردا خودم تنها میام, من تنها بچه ی خانواده بودم و واسشون خیلی عزیز بودم,هیچ وقت یادم نمیاد باهام بد رفتار کرده باشن,جز یه بار که یکی از پسرای ده که کوچیکیامون هم بازی بودیم از سربازی اومده بود و دیدمش,اومد بهم سلام کرد حالمو بپرسه که پسر عموم دیده بود,رفته بود به آقام گفته بود که لیلا داشته با پسر غریبه خوش و بش می کرده,اون شب آقام تا تونست منو کنک زد, مطمئن بودم امشبم دوباره کتک می خورم,دیگه از حرفاشون هیچی نفهمیدم تا وقتی اقام صدام زد گفت بریم, بقچمو برداشتم رفتم طرفش,از علی اقا خداحافظی کرد ,من پشتمو کردم که برم, که آقام با عصبانیت گفت: از آقا خداحافظی نکردی خیلی تعجب کرده بودم,من که حق نداشتم با پسر غریبه حرف بزنم ,حالا آقام می گفت چرا خداحافظی نکردم, آروم گفتم _خداحافظ و رفتیم..... تو راه آقام مثل همیشه بود اصلا عصبانی نبود,با خودم گفتم حتما این چون پسر حاجیه با بقیه پسرا فرق داره........
تمام آرزوهای منی کاش/یکی از ارزوهای تو یاشم
|