[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت ششم | بازگشت | عقده : قسمت هشتم »


عقده : قسمت هفتم


بی توجه به نگاههای مامان رومو برگردوندمو خیره شدم به تلویزیون..اصلا نمی فهمیدم چه برنامه ای و کی داره چی میگه فقط می خواستم نشون بدم که اصلا متوجه بهزاد نیستم..قبلا که میامد خونمون اینقدر تحویلش می گرفتم که دلش نمی خواست از خونمون بره اما حالا..از خودم پرسیدم چت شده نگین...چقدر تغییر کردی..یاد سیا افتادم..وای که چقدر دوستش داشتم ..الان اگه با هم رفته بودیم بیرون من و اون کنار هم نشسته بودیم یه اکیپ شلوغ و پر سرو صدا بودیم..از اونا که وقتی می رفتیم بیرون کل محل رو می ذاشتیم رو سرمون..اما حالا چی..من نشستم کنج خونه ور دل این بهزاد..صدای مامان منو کشوند بیرون از افکارم...نگین..بیا اینجا یه دقیقه به من کمک کن..به زور بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه..تا رسیدم کنار مامان زیر لب و با حرص گفت نگین این اداها چیه در میاری از خودت ؟؟..چرا با بهزاد حرف نمی زنی..اگه قرار با شه اینجوری بشینی و مثل مجسمه تلویزیون نگاه کنی که میرفتی گردش سنگین تر بودی..با لج
گفتم مامان من چی کار کنم دیگه..خب داریم تلویزیون نگاه می کنیم دیگه..برقصیم با هم؟؟!! ..مامان الکی یه قابلمه بهم داد مثلا دارم بهش کمک می کنم گفت خجالت بکش..شوهرته..تو با دوستاتم اینجوری میکنی...حوصله کل کل با مامان رو نداشتم..همش طرف این بهزاد رو می گرفت ..قابلمه رو انداختم زمین و خیلی عادی برگشتم نشستم سر جام...دلم می خواست برم تو اتاقم و در رو ببندم ولی حیف که مامان مثل سایه دنبالم بود..بهزاد اخمو نشسته بود و بدون اینکه به من نگاه کنه زل زده بود به تلویزیون...حالم گرفته بود..چرا اینجوری شد امروز..نیم ساعتی جو خونه همونجوری بود که مامان کارش تموم شد و اومد نشست کنارمون..شروع کرد با بهزاد حرف زدن و احوالپرسی دقیق..حوصله ام داشت سر می رفت..نه می تونستم بلند شم برم نه می تونستم بشینم و ریخت بهزاد رو تحمل کنم..از همه بدتر مامان هی منو وارد حرفاشون میکرد منم به زور چرت و پرت جواب میدادم..منتظر بودم یه فرجی بشه من از این مخمصه نجات پیدا کنم که دعام مستجاب شد و صدای زنگ موبایلم از اتاقم بلند شد..تو دلم گفتم خدا رو شکر نجات پیدا کردم..سریع بلند شدمو رفتم سمت اتاقم..می تونستم حدس بزنم بهزاد داره از فضولی میمیره ..رفتم تو اتاقمو یه نفس عمیق کشیدمو در رو بستم..شادی بود..
- الو سلام شادی جون..چطوری..
* سلام بی عرضه..گند زدی به این گردشمون دیگه..دختر تو عرضه نداشتی اون بهزاد ساکی رو بپیچونی..اه...
- خب چته حالا..خودم بیشتر از تو حالم گرفته شده...هیچ کاری نمی تونستم بکنم..
* برو بابا..عرضه نداری..می خواستی بگی جایی دعوتیم خونه نیستیم..خیر سرت یه خالی نمی تونی ببندی..
- شادی من به اندازه کافی خودم عصبانیم بابته امروزها..زنگ زدی بدترم کنی..خب مامانم اینا بعدا می فهمیدن من خالی بستم که بهزاد نیاد اونوقت سرویس می شدم..
* خب حالا دیگه گندیه که زدی...دارم با بچه ها هماهنگ می کنم..چه روزی رو بگم که آقا بهزاد شما تشریف نیارن..؟؟؟..
- غیر از فردا هر روزی رو خواستی بگو..به منم خبر بده بچه ها میان یا نه...باشه ؟؟؟..
* خیلی خب..فعلا خدافظ..
با شادی خدافظی کردم بیشتر حالم گرفته شد..ای خدا آخه بهزاد میمردی لااقل فردا میومدی..
گوشی رو پرت کردم رو تختم و خواستم برم بیرون که صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم..برگشتم به طرف در بهزاد بود..فهمیدم مامانم پاسش داده اینجا که تنها باشیم و صحبت کنیم خدایا این مامان چرا اینقدر به کار من کار داره ...کی از دست اینا راحت میشم..
با اخم بدون اینکه نگاش کنم گفتم در زدن بلد نیستی ؟...اومد نزدیکم و ایستاد رو به روم گفت از کی تا حالا آدم می خواد بره تو اتاق زنش در می زنه ؟؟..کی بود ؟؟ دوستت بود زنگ زد ؟؟..بدم میومد بهم نزدیک می شد..رفتم رو صندلی که کنار تختم بود نشستم و گوشیمو از رو تخت برداشتم و بدون اینکه جوابشو بدم خودمو با اون سرگرم کردم..اونم رفت رو صندلی کامپیوترم نشست و باز خودشو زد به خری ..گفت چقدر اخمویی امروز نگین..چی شده..کفرم داشت درمیومد..می دونستم می خواد حرص منو دربیاره..از صداش معلوم بود داره با نیش باز حرف می زنه...خودمو کنترل کردم چیزی نگم...زیر چشمی نگاش کردم نگاهش داشت رو بدنم می چرخید..چقدرم به خودش صفا داده بود..اصلا متوجه ته ریش پروفسوری که گذاشته بود نشده بودم..تازه الان دیده بودمش..موهاشو داده بود بالا ..یه تی شرت خوشگل مشکی هم تنش بود..یاد بدن سیا افتادم..وقتی از این تی شرتهای جذبی می پوشید عضلات بدنش به طرز قشنگی می زد بیرون..ولی بهزاد چقدر کنار سیا عادی به نظر می رسید..داشتم نگاش می کردمو با سیا مقایسه اش می کردم که نگام کرد...نمی دونم چرا نتونستم رومو برگردونم نگاهمون گره خورد..بلند شد و اومد طرفم..نشست رو لبه تختم ..نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سراغ گوشی دوباره..دستشو آورد جلو گذاشت زیر چونه ام..سرمو داد بالا و گفت اینقدر اومدنه من اینجا حالگیری بوده ؟؟..یه جوری مظلومانه گفت که دلم واسش سوخت..دستشو زدم کنارو بی حوصله گفتم نه..نمی دونم چم شده بود..نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم..نگاه بهزاد بدجوری روم سنگینی می کرد..کلافه ام میکرد ..دستشو گذاشت روی زانومو گفت باشه ..دیگه برنامه هاتو بهم نمی زنم...انگار تازه شکل موهام رو دیده باشه گفت این چه مدل موییه..دستشو برد طرف موهام سرمو کشیدم عقب و گفتم...نکن..مگه من به موهای تو کار دارم..کرمش گرفته بود..دستشو به زود رسوند به موهامو یه تیکه اش رو کشید بیرون..ریخت رو چشمام..بدم میومد بهم دست می زد..احساس می کردم به بهزاد تعلق ندارم..من متعلق به سیا بودم..من اونو دوست داشتم..فکر می کردم داره به سیا خیانت میشه..از جام بلند شدمو گفتم من میرم ببینم مامان کاری نداره..سریع پرید پشتمو دستاشو حلقه کرد دور کمرم..خوب می شناختمش می دونستم تا سکس نکنه از این در بیرون نمیره..همین اخلاقاش بود که به شدت اذیتم می کرد تو این وضعیت نمی تونستم تحمل کنم بهزاد داره به این چیزا فکر می کنه..اما کور خونده بود..اصلا از این چیزا خبری نبود..داشت خرم می کرد که خودشو تخلیه کنه...همیشه به فکر خودش بود..تنفرم بیشتر شد ..دستشو پس زدمو گفتم ولم کن بابا ..تو هم از ازدواج همین رو یاد گرفتی..منتظر جوابش نموندمو رفتم بیرون..مامان داشت با تلفن صحبت می کرد..
نمی تونستم جو خونه رو تحمل کنم احساس یه اسیری رو داشتم که چند ساعت به آزادیش بیشتر نمونده ولی دوباره رای عوض می شه و باید بمونه تو همون زندان..بی حوصله و کلافه دنباله یه جای دنج بودم که راحت بشینم و کسی بهم کار نداشته باشه..رفتم جلوی پنجره اتاق که رو به کوچه باز می شد..کوچه نسبتا خلوت بود..باد ملایمی شاخه درختها رو حرکت می داد..چشمام رو بستم و باد به آرومی به صورتم می خورد..آفتاب می زد تو چشمام..نمی تونستم خوب ببینم چشمام اذیت می شد..خودمو کشیدم عقبتر تا بیفتم تو سایه...مامان سریع تلفنش رو خلاصه کرد و گوشی رو گذاشت..گفت نگین..چی شده..چرا اومدی جلو پنجره ؟؟؟..بهزاد کجاست...گفتم هیچی تو اتاقه..حتما باز داره کامپیوتر منو تجسس می کنه..مامان انگار تازه منو دیده..یه نگاه سراسری بهم کرد و گفت خیلی کار بدی کردی این شکلی اومدی جلوی بهزاد..تو مثلا عروسی این چه تیپیه..بعدم از جاش بلند شد و همین طور که می رفت تو آشپزخونه بلند گفت بهزاد جان اگه چیزی می خوری واست بیارم ؟؟..تازه لباسهای مامان رو دیدم... تیپش از من خیلی بهتر بود..یه بلوز دامن طوسی تنش بود که خیلی بهش می اومد..موهای کوتاه و رنگ کرده اش رو ریخته بود دورش ...چشمای روشنش یه کمی آرایش ملایم داشت...مامان از اون زنها بود که همیشه آرایش ملایم داشت ..حتی توی عروسیها هم آرایشش ملایم بود..صدای خفیف بهزاد از اتاق اومد که مشخص بود حالش گرفته شده ..با بی حالی گفت نه زندایی...ممنون..نمی دونستم چرا از اتاقم نمیاد بیرون..دوست نداشتم اونجا بمونه..یهو مثل برق گرفته یاد گوشیم افتادم که مونده بود اونجا..نکنه فضولی کنه..اصلا ازش بعید نیست...سریع پنجره رو بستم و رفتم طرف اتاقم..

ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 15, 2008