[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت هفتم | بازگشت | عقده : قسمت نهم »


عقده : قسمت هشتم


آهسته در اتاق رو باز کردمو دیدم آقا نشسته پشت کامپیوترمو داره سرچ می کنه..از این کارش متنفر بودم..آخه واسه چی هر وقت میومد کامپیوترمو سرچ میکرد..دنبال چی می گشت..چی می خواست.. مامانم و بابام کم بودن اینم اضافه شده بود..فکر کردم الان ناراحته و حوصله این کارهای احمقانه اش رو نداره ولی دیدم اصلا من واسش مهم نیستم که بخواد ناراحت بشه...خیلی عصبانی شدم و فریاد زدم چی از جون کامپیوترم می خوای که هر دفعه اینجوری دل و روده اش رو می ریزی بیرون ؟؟؟..شوکه شد..برگشت طرفمو با چشمای گرد نگام کرد..دوباره گفتم دنبال چی می گردی ؟؟..اگه چیزی می خوای بگو خودم واست بیارم نمی خواد اینقدر ادا دربیاری..اخم کرد و با قیافه جدی گفت چرا داد می زنی..به خودت شک داری می خواستم ببینم چیزای جدید چی ریختی تو هاردت..نمی دونستم چیزای دیگه ای هم داری..گفتم آره دارم به خودم مربوطه..بلند شو ببینم خوشم نمیاد کسی بشینه پشت کامپیوترم..زود باش ..خیلی عصبانی بودم..دستام داشت می لرزید..داشتم همه حرص و عصبانیم رو سرش خالی می کردم..قلبم تند تند می زد..انگار داشت از تو سینه ام درمیامد بیرون...رفتم بالاسرش و گفتم دفعه آخری باشه که می بینم داری اینو سرچ می کنی..تکیه اشو داد به صندلی و گفت اول باید ببینم چی داری که اینقدر واست مهمه..کنترلم و از دست دادم و بلند فریاد زدم مامااااااااااان...بیا این آدم مزخرف رو از اتاق من ببر بیرون..چنان فریادی زدم که یه لحظه ته گلوم سوزش خفیفی رو احساس کردم..انگار زمان ایستاد..بهزاد با قیافه عصبانی و متعجب زل زده بود بهم..اینقدرجا خورده بود که نمی تونست پلک بزنه..من تند تند نفس می زدمو لرزش دستام نشون می داد که به شدت عصبانیم..مامان وحشت زده و هراسون پرید تو اتاقم..اینقدر هول اومده بود که ظرف رب تو دستش بود..پرسید چی شده ؟؟..چتونه شماها ؟؟ با دست اشاره کردم به بهزاد و گفتم دیگه خستم کرده..نمی تونم تحملش کنم..همش نشسته داره این کامپیوترمو می گرده آخه چند دفعه بگم بدم میاد کسی سرک بکشه تو این..می دونه من از این کار بدم میاد هی میشینه اینو انگولک می کنه..مامان چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و گفت همین؟؟؟..واسه همین جیغ زدی ؟؟..تکیه داد به دیوارو گفت قلبم ریخت..گفتم چی شد..بهزاد از جاش بلند شد و گفت نه زندایی..مشکل نگین این نیست..مشکلش اینه که من امروز برنامشو بهم ریختم..واسه همینم اینقدر ناراحته ..من میرم تا با خیال راحت بره با دوستاش گردش..اونوقت می بینید که دیگه نه غر میزنه نه قیافه آدمای طلبکار رو می گیره..من و نگین از ریشه با هم مشکل داریم..اومد از در بره بیرون که مامانم جلوشو گرفت و گفت نه بهزاد جان..نگین به خاطر تو امروز نرفت با دوستاش..فقط به این لعنتی حساسه..به خدا داداششم جرات نداره به این وامونده دست بزنه..این حرفا رو نزن ..هم تو خوبی هم نگین..فقط بعضی وقتها لج می کنید با هم..بهزاد داشت آروم می شد که من هوار زدم نه خیر..من لج نمی کنم..این همش می خواد بگه حرف حرفه منه..من از آدم قد بدم میاد..مامان چشم غره بهم رفت که ساکت شم اما من نمی تونستم ..یه ریز حرف زدم و جیغ وداد کردم..دست خودم نبود اصلا نمی تونستم خودمو نگه دارم ..فقط اون لحظه این واسم مهم بود که بهزاد زودتر گورشو گم کنه..که کرد..اونقدراز حرفهای من عصبانی شد که اگه مامان نبود حتما کتکمم میزد..اما خیلی عصبانی مامانو زد کنار و راه افتاد طرف در..مامانم دوید دنبالشو اصرار کرد بمونه ولی اون رفت...وقتی در بسته شد انگار منم آروم شدم..نفس عمیقی کشیدم و برگشتم طرف صندلی..چشمم افتاد تو آینه..صورتم قرمز بود..بین ابروهام خط اخمم مونده بود..اما پیروز شده بودم..انگار همه ناراحتیم پر کشید و رفت..بالاخره تونستم بهزاد و از رو ببرم..حس خوبی داشتم با اینکه به شدت عصبانی شده بودم اما حالم الان کامل خوب بود..تو آینه به خودم لبخند زدم..نفس عمیق کشیدمو خودم انداختم رو تختم...خواستم چشمامو ببندم که در اتاقم باز شد و مامان با قیافه ای فوق العاده عصبانی و جدی اومد تو..تا اومد حرف بزنه گفتم ماماااااان بسه دیگه..می دونم چی می خوای بگی..همش تقصیره خودشه آخه اون که می دونه من از بعضی کارا خوشم نمیاد چرا هی تکرارشو ن می کنه..به خدا خودش مقصره مامان..الکی می خواد بندازه گردنه من..هی به من میگه تو ناراحتی من برنامه ات رو با دوستات بهم زدم آخه اگه ناراحت بودم که می رفتم با بچه ها..مامان پرید وسط حرفامو گفت بسه بسه...من هیچ کاری به تو ندارم تا شب که بابات بیاد..در ضمن من خر نیستم خوب فهمیدم از صبح ناراحت بودی..بالاخره هم کار خودتو کردی..صد سالت هم که بشه بازم نمی فهمی نگین..تکلیفتو روشن می کنم..خواستم مخ مامانو بزنم که سریع رفت بیرون..صداش می لرزید ..معلوم بود خیلی عصبانی شده..خب من چه گناهی داشتم بهزاد دقیقا کارایی که مطمئن بود من بدم میاد رو انجام می داد..ولش کن بابا حالا که تموم شد رفت..یه زنگ به سیا بزنم ببینم کجاست...طفلک امروز چقدر حالش گرفته شد..
شب که بابا اومد مامان با همراهی علی و بابا یه قشرق حسابی راه انداختن..همشون می گفتن تقصیره منه که موضوع رو بزرگ کردم..ته دلم می دونستم که من می تونستم بهتر برخورد کنم و اوضاع رو کنترل کنم اما عمدا لج کرده بودم..آخه حرف دل من چیزه دیگه ای بود که نمی تونستم به بقیه بگمش..آره من عمدا اون کارو کردم که بهزاد ازم ناراحت شه و تا مدتی نیاد پیش من ..تا یه مدتی تنها باشم و بتونم هر برنامه ای خواستم با سیا پیاده کنم..درسته که یه قشرق حسابی راه انداختمو هر حرفی شنیدم اما خوشحال بودم..خوشحال بودم که بهزاد فعلا قهره و طرف من آفتابی نمیشه..همین واسه من کافی بود..تنها غمی که داشتم این بود که بهزاد برنامه های منو سیا رو خراب نکنه..فقط نگران همین بودم چون تقریبا به جایی رسیده بودم که کسی حریفم نبود...مامان که از وقتی عقد کرده بودم گیر نمی داد..بقیه هم همینطور..اساسی ترین مشکلم بهزاد بود..اونم خودم باید از پسش برمیومدم غیر از این یه چیز دیگه هم بود اونم این بود که می ترسیدم سیا بفهمه نامزد دارم..اگه می فهمید چه فکری راجع به من می کرد..؟؟؟..حتی از خیالش می ترسیدم..کاش مجرد بودم اونوقت به آینده ام با سیا هم فکر می کردم..اما حالا چی ؟؟؟..هیچ کاری نمی تونستم بکنم..جز تحمل دوریش..تحمل نبودش...گاهی پشیمون می شدم و می گفتم کاش اونروز نرفته بودم خونه شادی اینا..کاش هیچ وقت سیا رو نمی دیدم و اینجوری دل بسته اش نمی شدم..اصلا کاش همون روز اول می گفتم من نامزد دارم..اما حالا دیگه دیر شده بود..حالا دیگه اگه سیا هم منو ول می کرد من نمی تونستم ولش کنم..کار از کار گذشته بود و من از ته دلم با تمام وجود سیامک رو دوست داشتم..دلم برای همه کارا و حرکاتو حرفاش تنگ می شد...اگه یه روز صدای قشنگش رو نمی شنیدم روزم شب نمی شد..فقط چند تا از دوستای خیلی صمیمیم بودن که می دونستن من دوست پسر دارم بقیه جوری بودن که نمی تونستم بهشون بروز بدم..واسه همین با همون چند تایی که ارتباط راحتتری باهاشون داشتم خیلی خیلی بیشتر صمیمی شدم..همشون میدونستن من دیگه رسما قید بهزاد رو زدم و فقط به فکر سیا هستم..شادی گاهی بهم می گفت از عاقبت کارت می ترسم نگین...احساس گناه می کنم بعضی وقتا..منم بهش می گفتم بیشین بابا ..باید خدا رو شکر کنم که تو باعث شدی من عشق رویاهام رو پیدا کنم..و اون نگران نگام می کرد..در کل شادی زیاد عذاب وجدان و این چیزا حالیش نبود..نمی دونم چی می شد که بعضی وقتا اینجوری جو گیر می شد و چرت و پرت می گفت..می تونستم حدس بزنم بعضی از بچه ها موش می دونن..آخه آرزوشون این بود که سیامک بهشون نگاه کنه ..
از فردا صبح باید به شادی اینا بگم من آماده اون گردش مفصل هستم..چون بهزاد تعطیل شده فعلا..بی صبرانه منتظر بودم صبح بشه تا ببینم شادی چه روزی رو هماهنگ کرده...

ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 19, 2008