[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت هشتم | بازگشت | عقده : قسمت دهم »


عقده : قسمت نهم


صبح با صدای مامان بیدار شدم ..پاشو دیگه نگین چقدر می خوابی ساعت 11 نمی خوای بیدار شی ؟؟؟..سر جام وول خوردم و به زور چشمام رو باز کردم ..نور آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود وای چقدر خوابیده بودم..سر درد خفیفی از دیشب باهام بود بی حوصله بودم..کند و بی حال از تخت جدا شدم و طبق عادتم یه راست رفتم جلوی آینه..خودم از قیافم وحشت کردم باید می رفتم حموم و یه صفایی به خودم می دادم حال صبحونه خوردنم نداشتم..حولمو برداشتم و رفتم تو حموم..
نیم ساعت بعد که اومدم بیرون حالم خیلی بهتر شده بود..احساس سبکی می کردم..مامانم نبود انگار رفته بود خرید... رفتم تو اتاقمو گوشی رو برداشتم یه زنگ به سیا بزنم...
- الو..سلام عزیزم..چطوری ..صبح بخیر..
* به به به سلام عزیز دلم.. من خوبم خانومی..الان که باید بگی ظهر بخیر...خوبی تنبل خانوم..؟؟؟
- خسته بودم خب..زیاد خوابیدم..تازه الانم بدم نمیاد یه کمه دیگه بخوابم..
*- ای تنبل..اگه اینجوری تنبل بازی در بیاری نمی گیرمتا...صدای خنده اش پیچید تو گوشی..
از صدای خنده اش لذت می بردم..از اینکه همیشه اینجوری سرحال و خوشحاله..
- خب سیامک بعدا جوابتو میدم..فعلا باشه تا بعد...ببینم معلوم نشد کی میریم بیرون ؟؟.
* اینو که شما باید بگید..من هر ساعتی و هر روزی بگی وقت دارم...شماها برنامتونو ردیف کنید به منم خبر بدید..خیالتونم راحت من هیچ مشکلی از لحاظ زمان و مکان ندارم..
تا موقع برگشتنه مامان با سیا حرف می زدم حدودا یک ساعتی شد...حسابی انرژی گرفته بودم..اصلا انگارنه انگار صبح اونقدر بی حوصله بیدار شده بودم..رفتم جلوی آینه و حوله رو از دور تنم بازش کردم..هیچی تنم نبود..تو آینه به خودم نگاه می کردم و فکر می کردم..من همون نگین هستم...همون نگین قبلی که از شنیدن اسم بهزاد قند تو دلش آب می شد..وقتی دست بهزاد بهم می خورد احساس خوبی بهم دست می داد..اما حالا..ااه ولش کن اصلا..موهام هنوز نم داشت و پشت کمرم رو خیس می کرد..موهامو جمع کردم کنار گردنمو دوباره به خودم خیره شدم..یاد روزی افتادم که سیا اومده بود خونمون..یعنی می شه یه روزی منو اینجوری لخت ببینه..یا کارمون فراتر از این چیزا بشه..اگه بشه خوبه یا بد..خب معلومه که خوبه..من سیا رو دوست دارم..به آخرشم فکر نمی کنم فقط الان واسم مهمه..الان که دارمش ...الان که کنارمه..فقط همین مهمه..تو عالمه خودم بودم که مامان صدام زد برم ناهار..هول شدم..اگه مامان اینجوری منو می دید لخت جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه می کنم چه فکری می کرد..سریع رفتم سراغ کمد و لباسام رو پوشیدم..
بالاخره همه چی هماهنگ شد و روز قرارمون شد یک شنبه..یعنی فردا..شادی بهم گفته بود مجهز بیایم..جوری هم وقتمونو تنظیم کنیم که یه روز کامل وقت داشته باشیم..از قبل مخ مامان رو آماده کرده بودم که دارم میرم با بچه ها یه گردش حسابی..مامان فکر می کرد من و شادی و مهشید با چند نفر دیگه از دوستام هستیم..نمی دونست جفت دار شدیم هممون..از بهزاد خبری نشده بود..می دونستم که حالا حالاها اون رگ قدیش نمی ذاره بیاد سراغمو منم از دستش راحتم...مامانم هر وقت فرصت گیر می آورد نصیحتم می کرد اما کی گوش می کرد..من تازه به هدفم رسیده بودم و بهزاد شرش کم شده بود..البته فعلا ..
صبح ساعت 8 بود که من و شادی با مهشید سر محل حاضر شدیم تا هممون که جمع شدیم راه بیفتیم جایی که قرار بود پسرا بیان اونجا دنبالمون..دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم یه جای خوش آب و هوا خارج از شهر..ته دلم اضطراب کمرنگی بود که هیچ جوری آروم نمی شد..
من و سیا تو ماشین شادی و دوستش بودیم..شادی تازه با محسن دوست شده بود فکر کنم یه ماه بود..ولی از همه بیشتر با محسن راحت بود و خودش دوست داشت از بین بقیه دوستاش محسن بیاد..به محسن نمی خورد خیلی آب زیر کاه باشه مثل شادی..انگار فعلا فقط با شادی دوست بود..خیلی خوش صحبت و خوش برخورد بود..با اینکه تازه من و سیا دیده بودیمش ولی زود با هم قاطی شدیم...چند دقیقه ای گذشت..من یواش یواش خسته شدمو هوای ماشین گیجم کرد..سیا که طبق معمول داشت تیکه می پروند و جو رو شلوغ کرده بود..صدای ضبط ماشین زیاد بود و اینقدر آهنگش ملایم بود که خود به خود تکیه دادم به شونه سیا و سرمو گذاشته رو شونه هاش..دستمو گذاشتم رو بازوش و چشمامو بستم و گوش دادم..
من عشقت رو به همه دنیا نمی دم..حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم...
با تو می مونم واسه همیشه..اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست میمیرم جواب دنیا رو می دم.... خاطراته تو رو چه خوب چه بد حک می کنم توی تنهاییام فقط به تو فکر می کنم..با تو می مونم واسه همیشه...
از این حرکت من انگار هر کی رفت تو افکار خودش..یه لحظه احساس کردم همشون ساکت شدن ..چشمامو باز کردم و سرمو بردم بالا دیدم سیا با اون چشمای شیطونش داره بهم نگاه میکنه..سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید...دستشو انداخت پشت کمرمو منو جا داد تو بغلش...خودم چسبوندم به سینه اش و محکمتر بغلش کردم..دیگه اون اضطرابی که از صبح باهام بود وجود نداشت..دیگه از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم..امن ترین جای دنیا رو داشتم..
نزدیکه ظهر بود که رسیدیم..بساط ناهارو آماده کردیم و تا عصر اونجا بودیم...خسته بودیم مسافت نسبتا زیاد راه یه کمی خستمون کرده بود..واسه همین هر کی یه جای ولو شده بود..دوست داشتم برم اطراف قدم بزنم..اطرافمون پر از درختهای بلند و سر سبز بود..چند متر جلوتر حالت یه دره کوچیک رو داشت که یه رودخونه کوچیک و کم عمق زیرش بود..سرو صدای قشنگی بوجود آورده بود..باد خنکی می اومد طاقت نداشتم بشینم و نگاه کنم..سیا دراز کشیده بود وسرش رو پای من بود داشت سر به سر محسن می ذاشت..دولا شدمو تو گوشش آهسته گفتم خسته شدم..پاشو بریم قدم بزنیم..حوصله ام سر رفته.. سرشو آورد بالا و گفت بریم خانومی..سریع از جاش بلند شد ..بقیه فهمیدن ما می خوایم بریم قدم بزنیم مهشید گفت صبر کنید من و سروش هم میایم..واسش چشم و ابرو اومدمو گفتم باشه..ما همین نزدیکیا هستیم...فهمید می خوایم تنها باشیم..لبخند زد و گفت باشه برید ما بعدا میایم..خنده ریز ریر محسن و سروش بلند شد..
دست تو دست سیا از یه تپه نسبتا بزرگ رفتیم بالا..پشت تپه پر بود از گلهای وحشی...درختهای قدیمی و کوتاه...از اونا که سایه اش آدمو وسوسه می کنه بری زیرش استراحت کنی..سیا دستشو انداخت دور کمرمو گفت بشینیم اینجا یا می خوای قدم بزنی..گفتم نه..بشینیم اینجا...سیا نشست ومنم تکیه دادم بهش..سرمو گذاشتم رو سینه اش..چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم گفتم چقدر اینجا همه چی خوبه..آدم دوست داره همین جا بمونه...خندید و گفت منظورت آغوشه منه یا آغوشه طبیعت ؟؟..منم خندیدمو گفتم خب معلومه دیوونه..اول آغوشه تو..دستشو برد سمت روسریمو گرشو بازکرد..گفتم چی کار می کنی ؟؟..گفت بابا اینو درش بیار دیگه اینجا که فقط منو توییم..نگاه کن..هیچ دیدی هم نداره..پشت سرمون که درخته رو به رومونم که اگه هر کی از بیست فرسخی بیاد بازم می بینیمش..با خیال راحت روسریمو در آوردم و خوابیدم بغل سیا...خودش تکیه داده بود به درخت و منو گرفته بود تو بغلش..با لباش میکشید رو موهام و گاهی بوسشون می کرد..دستاشو گرفته بودم تو دستام با انگشتاش بازی می کردم..تو بغلش داشت گرمم می شد..احساس می کردم تنم داره یواش یواش داغ میشه..سرشو تکیه داد به سرم و زمزمه وار چیزی می خوند که نمی فهمیدم..دستشو حرکت داد و انگشتو کشید روی لبام..آهسته گفت نگین به نظرت من و تو کی با هم هستیم ؟؟..گفتم نمی دونم ...من دلم می خواد همیشه باهات باشم..دوباره موهامو بوسید و گفت خب منم دلم همینو می خواد..همیشه مال من باشی..همیشه داشته باشمت..انگشتشو آهسته گاز گرفتمو گفتم چرا این سوالو پرسیدی ؟؟..مکث کرد و بعد گفت می خواستم ببینم تا کی میتونیم اینجوری با خیال راحت با هم باشیم..تو دلم گفتم بیچاره سیا نمی دونه من نامزد دارم..لعنت به بهزاد..کاش بهزادی وجود نداشت..اصلا کاش بهزاد یه بلایی سرش بیاد یا یه اتفاقی بیفته که همه چی تغییر کنه...حرکت دست سیا منو به خودم آورد داشت می رفت سمت گردنم..داغی دستاش رو حس می کردم..

ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at December 20, 2008