[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« عقده : قسمت دهم | بازگشت


عقده : قسمت یازدهم


به هر زحمتی بود خودمون رو مرتب کردیم و رفتیم پیش بچه ها..همونجا نشسته بودن و ولو شده بودن بغل هم..انگار قیافه من و سیا خیلی تابلو شده بود تا ما رو دیدن نگاههای معنی دارشون شروع شد..ما هم به روی خودمون نیوردیم..تا غروب همون اطراف چرخیدیم..احساسم به سیا داشت تغییر می کرد..کاملا احساس می کردم که از همه لحاظ داریم به هم نزدیک می شیم..نمی دونستم این نزدیک شدنه من و سیا چه آخر و عاقبتی داره ولی دلم می خواست آخرش همونجوری باشه که من میخوام..خوب می دونستم که افتادن این اتفاقاتی که تو ذهنمه خیلی دوره ولی ممکن بود و من به همین دلم خوش بود..هوا یواش یواش داشت تاریک می شد که مامان بهم زنگ زد..
* الو..سلام مامان ...چطوری...
- سلام..تو مثل اینکه خیلی بهتری..نمی خوای بیای خونه ؟؟؟ نکنه می خوای شب بمونی همونجا ؟؟
* باشه داریم میاییم دیگه..خب تو راهیم...تا یه ساعت دیگه می رسیم
- یه سااااعت دیگه ؟؟؟؟ یعنی ساعت 9 ؟؟؟..من جوابه باباتو چی بدم آخه ؟؟ اگه زنگ نمی زدم حتما صبح میومدی نه؟
* خب دیگه مامان..داریم میاییم..واااای..راستی خبری نشده ؟
- نه خیر خبری نشده..با اون گندی که تو زدی این پسره بیچاره حالا حالاها این ورا پیداش نمیشه
از ته دل احساس خوشحالی و پیروزی می کردم..می خواستم بگم بهتر..کاش زودتر این کارو کرده بودم ولی جلوی بقیه و مامان ضایع بود..
یک ساعت بعد شادی اینا منو سر کوچمون پیاده کردن..دلم نمی خواست از سیا جدا شم..اصلا کاش این گردش هیچ وقت تموم نمی شد واسه اولین بار بود که یه روز کامل رو با سیا بودم..نمی دونستم بازم ممکنه پیش بیاد یا نه ولی آرزو می کردم روزی برسه که همیشه با سیا باشم..شادی و محسن که حواسشون به ما بود نمی تونستم اونجور که می خوام با سیا خدافظی کنم..بهش گفتم شب بهش زنگ می زنم..
اونا رفتن و منم با ته مونده انرژی که واسم مونده بود راه افتادم سمت خونه..تازه فهمیدم چقدر خسته ام..زانوهام درد می کرد ..این قدر ورجه و وورجه کرده بودم که ظاهرم کاملا بهم ریخته بود..جلوی در خونه که رسیدم حدس زدم باید یه ذره مامان اینا قاطی باشن..زنگ زدم و با صدای علی که خشک پرسید کیه ؟؟ گفتم باز کن..مکث کرد و گفت چه عجب...در باز شد و من رفتم تو..
بابا داشت حساب و کتاب می کرد..از قیافه اش معلوم بود عصبانیه..اخلاقش طوری بود که اگه سر به سرش نمی ذاشتم و چیزی نمی گفتم خودش کوتاه میومد بر عکس مامان که در هر دو صورت مخمو تیلیت می کرد اینقدر غر می زد..بلند سلام کردم..سرشو آورد بالا و گفت سلام ..تشریف آوردین ؟؟..اگه قرار باشه اینجوری بری گردش همون بهتر که دیگه نری..ساعت نزدیکه 10 تازه خانوم از گردش اومدن خونه..حوصله کل کل نداشتم .نمیخواستم روزه به این قشنگی که داشتم با اوقات تلخی تموم شه..آهسته گفتم ببخشید..از این به بعد زود میام..مامان هنوز داشت چپ چپ نگام می کرد..می دونستم می خواد کاری بکنه که بابا بیشتر بهم تشر بزنه تا مثلا من حواسمو جمع کنم و دفعه بعد ازترسم زودتر بیام..ولی منم آتو دست بابا ندادم و زود همه چیو تموم کردم..راه افتادم طرف اتاقم علی از تو آشپزخونه اومد بیرون...به به به...خانوم اومدن خونه ؟!!! الان می خواید برید استراحت کنید ؟؟ بدبخت این بهزاد که اومد تو رو گرفت...گفتم برو بابا ..اسمشو نیار حالم بهم می خوره..داشت وراجی می کرد که من دیگه جواب ندادم رفتم تو اتاقم..طبق عادتم که از بیرون میومدم یه راست می رفتم جلوی آینه..کیفمو انداختم زمین و رفتم جلوی آینه..آرایشم چقدر کمرنگ شده بود..رژم کاملا پاک شده بود..دستمو کشیدم روی لبم و یاد سیا افتادم..زیر اون درخت..تو اون فضای سرسبز و قشنگ...من..چه جراتی پیدا کرده بودم..دلم می خواست برم یه دوش بگیرم..خستگی تو مونده بود..به سرعت لباسام رو درآوردم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم...آب گرمو باز کردم تا حسابی بخار کنه..حموم داشت کاملا گرم می شد..اونقدر بخار جمع شده بود که دیگه دو وجبی خودمو نمی دیدم..یه کمی هم آب سرد باز کردم و خودم رفتم زیر دوش..واااااااای خستگی که تو تنم بود به وضوح داشت پر می کشید..همه تنم داغ شد..قطرات آب به سرعت از روی بدنم سر می خورد و به طرف پاهام سرازیر می شد..دستامو بردم بین موهامو زیر آب خیسشون می کردم..سرمو گرفتم بالا و چشمام رو بستم..احساس سبکی بهم دست می داد..خستگیم کم کم داشت جای خودش رو به خواب می داد..
شب موقع خواب همش تو فکر این کارم با سیا بودم..من با سیا تا مرز سکس رفته بودیم..چقدر لذت برده بودم..واسه اولین بار بود که کسی غیر از خودم منو ارضا کرده بود..لذتش قابل مقایسه نبود..دلم می خواست بازم تکرار شه..تو یه جای دنج و راحت..فقط من وسیا باشیم..تنها ی تنها..بدون هیچ مزاحم و فضولی..واسه اولین بار بود که دلم می خواست سکس داشته باشم..با اون قبلیها احساس خوبی نداشتم فکر می کردم دارن ازم سواستفاده می کنن..فکر می کردم خودمو نمی خوان فقط جسممو می خوان واسه همین موندنم باهاشون دوام نمی آورد و خیلی زود خسته می شدم..اما واسه سیا همه چی فرق می کرد..می دونستم هر بار که میگه دوستم داره از ته قلبش میگه...می دونستم وقتی میگه فقط به تو فکر می کنم از ته قلبش میگه و هیچ کس و غیر از من نداره..چشمهاش پر از صداقت بود...پر از عشق به همه حرفهاش ایمان داشتم..واسه همین دلم می خواست هر چی می خواد بهش بدم..چه از لحاظ جنسی چه روحی...پلکام داشت سنگین می شد..چشمامو بستم و به خواب رفتم...
با نور آفتاب که مستقیم می خورد توی صورتم از خواب بیدار شدم..تنم داغ شده بود و گرمم بود..به زور لای چشمام رو باز کردمو یه دستمم گذاشتم جلوی چشمامو به اطرافم نگاه کردم..خیلی خواب آلود بودم یه نگاه به ساعتی که کنار تختم بود انداختم..یه ربع به 11 بود..اینقدر خسته بودم که بازم جای خواب داشتم..تعجب کردم مامان تا الان نیومده صدام بزنه و غرغر کنه...از جام بلند شدمو یه راست رفتم جلوی آینه..دیشب که از حموم اومده بودم اینقدر خسته بودم که همونجوری با کلاهی که رو سرم بود رفتم خوابیدم ..کلاهو از روی سرم کشیدم بیرون ..موهام به طرز وحشتناکی خشک شده بود..حالت گرفته بود و وز شده بود..حوصله نداشتم درستش کنم..گرسنه بودم..دیشبم بدون اینکه لب به چیزی بزنم خوابیده بودم..همونجوری با قیافه درهم رفتم بیرون از اتاقم..مامان داشت تو آشپزخونه میوه می شست..سلام شل و بیحال کردم و رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم..تا چشمش به من خورد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن..چقدر تو می خوابی دختر..فردا می خوای بری خونه شوهر..تا لنگه ظهر خوابیدی..نگین ببین چی دارم بهت میگم..عصر زنگ می زنی به بهزاد و یه جوری از دلش درمیاری..وگرنه خودت می دونی هاا..اینجوری که نمیشه مقصر تویی..خودتم باید درستش کنی..اینقدر مامان حرف زد که کلافه شدم..از دستشویی اومدم بیرون و گفتم من بمیرمم این کارو نمی کنم مامان..پررو میشه..باید بفهمه کارایی که من بدم میاد و تکرار نکنه..اخلاق گندشو باید درست کنه..بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم رفتم تو اتاقمو درو بستم پشت سرم..از پشت در صداش میومد..بازم داشت غر میزد و تهدید می کرد..دیگه واسم مهم نبود چی میگه..سرو صورتمو خشک کردمو خواستم برم چیزی بخورم که ترجیح دادم صبر کنم مامان به حالت نرمال برگرده بعد..چون اگه منو میدید تا شب غر می زد...رفتم سراغ سشوارم حداقل موهامو درست کنم..
کارم که تموم شد از اتاقم رفتم بیرون..مامان ساکت شده بود ولی قیافش اخمو بود هنوز..بی توجه رفتم واسه خودم یه چایی ریختم..صدای زنگ تلفن بلند شد..نمی دونم چرا یهو ترسیدم..بر عکس همیشه که می پریدم گوشی رو بر می داشتم اینبار دوست نداشتم برم طرفش..اینقدر زنگ خورد تا مامان خودش فهمید من خیال ندارم گوشی رو جواب بدم خودش رفت سراغ تلفن..ترسم بیخود نبود.. زنداییم بود..مامان بهزاد ..


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.



Posted by Ema87 at December 22, 2008