::
شاه دائه جویونگ/امپراطور بادها سیما فیلم
::
سايت رسمي امپراطور دريا
::
مرجع نيازمنديهاي ايران
::
وبلاگ اختصاصي سيما فيلم
::
افسانه جومونگ و امپراطوري بادها
::
ترفندهای ویژوال بیسیک
::
دانلود نرم افزار آهنگ ترفند و همه چیز
::
چه کلیپ های خفنی
::
بزرگترین سایت تفریحی ایران
::
مرجع رسمی خبری پرسپولیس
::
ادامه - آرشیو لینکدونی ...
خبر به هوش اومدن شاه باعث شده ملکه و دائه سو دست و پاشون جمع کنن ؛ ملکه از دائه سو میخواد به این راحتی ها تسلیم نشه و حالا که شروع کرده تا اخرش بره...یوهوا هم که شاه رو تنها گیر اورده تا میتونه از ملکه و دائه سو برایش میگه اینکه اینا ادم کشتن، اینا مملکت رو به هم ریختن، دائه سو نشست سر جات و...
همین موقع ملکه و دو تا شاهزاده میان دیدن شاه ، و یه مشت ادا و اصول در میارن که یعنی ما دلمون شور تو رو می زده!
شاه میگه این جومانگ من کو؟ بهش میگن هنوز پیداش نشده
این وسط تنها کسی که خوشحاله که شاه به هوش اومده یونگ پو هست که میدونه الان دگکه کشور دست دائه سو نیست
اویی به سوسونو خبر میده که شاه به هوش اومده ، جلسه تشکیل میشه و اوتایی میگه کاش ما بریم گیه رو..
سوسونو میگه رفتن و نرفتن ما فایده نداره همین جا می مونیم
یومی یول جریان زنده بودن جومانگ رو و اسه موپالمو میگه و موپالمو میگه هر طوری باشه من اونو پیدا میکنم و نجاتش میدم
و اینم جومانگی که توی یه غار اسیره و یه خانمه میاد دیدنش و میگیرن میندازنش بیرون
جومانگ یادش میاد که...
وقتی رو به موت بود و توی دریاچه افتاده بود رییس یه قبیله اونو پیدا کرد و نجاتش داد...دکتر گفت این میمیره الکی کولش نکن با خودت این ور اون ور بکشش...اما رییس گفت که از لباسهاش معلومه ادم مهمیه شاید بعدا به دردمون بخوره
خلاصه، جومانگ رو میبره خونه و به دخترش میگه واست شوهر اوردم!
دختره هم شبانه روز از جومانگ مراقبت میکنه
جانشین رییس به اسم یونگ در نبود رییسش به هان اسب فروخته که رییسش به خاطر همین مسئله اخراجش میکنه ، پسر قبل از اخراجش به دختر رییسش که اسمش یه سویا هست میگه بیا با من بریم! و دختره رو بغل میکنه که اونم یه تو گوشی ناب بهش میزنه
یه سویا که مراقب جومانگه خوابش میبره و جومانگ بعد از چند روز بیدار میشه
و میفهمه که خونه رییس یه قبیله است و میگه که من شاهزاده بویو هستم.
جومانگ از یه سویا میپرسه تو جنگ بین بویو و هان کی برنده شده؟ یه سویا میگه من فقط شنیدم که جنگ تموم شده ولی نمیدونم کی برده
همون موقع نوکرشون به یه سویا میگه یانگ شورش کرده و بابات رو دوره کرده تو باید فرار کنی
یانگ با نیروهاش همه افراد رییسش رو میکشه و جومانگ هم درگیر جنگ میشه
.... یانگ شمشیر میزاره روی گلوی دختره و جومانگ ناچارا بیحرکت می ایسته
بعد هم که زندانی میشن و ....
کاهن قصر توی مکاشفات دقیقش! میفهمه که جومانگ زنده است اما به کاهن ها میگه تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگین که ابرو ریزی میشه
ملکه داره خودکشی میکنه که یونگ پو میگه مامان تو ناراحتی بابا خوب شده؟ ملکه میگه بدبخت این خوب بشه دوباره میزنه تو سر من و تو!
دائه سو که میترسه باباش بفهمه چه غلطهایی کرده از نخست وزیر کمک میخواد و اونم میگه از ساچولدو کمک بخواه
یوهوا هم هر چی بود و نبود رو میذاره کف دست شاه و همه چیز رو میگه..
شاه میگه الان دائه سو رو مجازات می کنم
شاه ژنرال رو صدا میزنه و میگه من به تو اطمینان دارم که تا اخرش با منی ، نیرو جمع کنین و یه شب به قصر حمله کنین
جلسه سران ساچولدو تشکیل میشه و تصمیم میگیرن چون به خاطر جنگ بویو عزیزانشون رو از دست دادن به بویو حمله کنن! اصلا فکر نکنین ملکه این شرها رو به پا کرده
اویی و ماری و هیوپ از یه طرف درصدد هستن که نیروها رو جمع کنن تا طبق گفته شاه به قصر حمله کنن ، و نیروهای ساچولدو هم یه طرف
توی این شرایط بحرانی که دائه سو از ترس داره میمیره و میدونه شاه میخواد بکشدش، به زنش میگه من اگه امپراطور نشم تو چیکار میکنی؟
زنش میگه من اونی که بخواد جلوی پادشاه شدن تو رو بگیره تکه تکه میکنم!
روز حادثه درگیری بین نیروهای طرفدار شاه و نیروهای گارد سلطنتی که رییسشون نارو هست رخ میده و بزن بزن میشه
ساچولدو به قصر حمله میکنه و وارد قصر میشه و نیروهای شاه رو میکشن
ملکه وقتی این خبر رو می شنوه کیف میکنه
ژنرال زمانی به قصر میرسه که دیگه دیره و نیروهای ساچولدو دروازه رو بستن و اونا رو راه نمیدن...
کله گنده ها میرن پیش شاه و نخست وزیر بعد از این همه خیانت تازه میگه من نمیام، روم نمیشه تو روی شاه نگاه کنم!
دائه سو یه احترام خشک و خالی به باباش میذاره و میگه پدر، حالا دیگه میخوای منو بکشی؟ پسرتو؟ واسه چی؟
باباش میگه بچه تو اول وقتی من بیهوش بودم سوار تاج و تخت شدی حالا از من میپرسی؟
ریییس ساچولدو با قلدری به شاه میگه باید بذاری دائه سو یه مدت به جای تو فرمانروایی کنه وگرنه همین جا میکشیمت شاه چاره ای نداره جز اینکه قبول کنه؛ یوهوا رو جیغ زنون میبرن بیرون..
یه جای دیگه دنیا هم ، یانگ که یه سویا و جومانگ رو زندانی کرده ، به جومانگ میگه خوب که فهمیدم شاهزاده ای وگرنه میخواستم بکشمت، بعد هم به افرادش میگه اینو از خاک هیون تو بندازینش بیرون...
Copyright © 2008 All rights reserved © Power By: nicedownload.blogfa.com™