[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« فریب : قسمت دوم | بازگشت | فریب : قسمت چهارم »


فریب : قسمت سوم


رسیدگی به نازنین تموم وقت منو گرفته بود و منم دیگه کمتر به وحید گیر میدادم ... دیگه خودم وقت نمی کردم بهش بگم منو ببر بیرون بگردیم یا زودتر بیا خونه و از این جور حرفا چون واقعا وقتی واسه این کارا نداشتم خب وحید هم خیلی راحت بود چون دیگه راحت به کاراش می رسید و از صبح تا شب تو اون شرکت بود ...
بعضی وقتا از خستگی شبا بدون اینکه شام بخورم خوابم می برد.. واقعا تنهایی از پس این همه کار برنمی آمدم اگه مامانم بهم سر نمی زد و نیمی از کارام رو نمی کرد حتما می مردم..
همه چیز عادی پیش می رفت تا اینکه نازنین 1 ساله شد... طبیعی بود که دیگه مثل قبل وقت منو نگیره .. فرصت می کردم به کارام برسم .. با اینکه نازنین خوشگلم رو داشتم اما باز یه کمبودی حس می کردم و اون کمبود حضور وحید بود . دلم می خواست یه چند ساعتی با هم باشیم و دو تایی نازنین رو ببریم گردش اما همیشه من خودم تنها این کارو می کردم وحید فرصت این کار رو نداشت... کلافه بودم ... آخه این چه زندگی مشترکی بود که من فقط خودم بودم و خودم... فکر کرده بودم اگه بچه داشته باشیم وحید بیشتر به زندگی توجه کنه اما این فکرم فقط روزهای اول جواب داد چون دوباره وحید مثل قبل شده بود... هر چقدر باهاش صحبت می کردمو می گفتم یه جوری برنامه ریزی کنه که یه ساعتی رو با هم باشیم می گفت : من که بهت گفته بودم .. بچه داری سخته خودت خواستی ... یادته بهت گفتم مسئولیت شرکت با منه و نمی تونم دائم خونه باشم.. حوصله هیچ کاری رو نداشتم ... بد شرایطی داشتم نمی تونستم بی خیال شم و سرم به کارم باشه... وحید اصلا از زندگی مشترک چیزی نمی دونست... کسی هم نمی تونست کاری بکنه چون اون قدر کارش واسش مهم بود که هیچ جوری حاضر نبود حداقل دوساعت زودتر بیاد خونه... هر چقدر خانواده من و حتی خانواده خودش باهاش صحبت کردن فایده نداشت .. وحید آدم کار و شرکت بود... من یه زن جوان بودم که وحید حتی نمی تونست نیاز جنسی منو برآورده کنه چون اونقدر خسته بود که دیگه قدرتی واسه این کار نداشت .. هیچ کدوم از کارایی که می کردم نمی تونست توجه وحید رو جلب کنه از آرایش های متنوع گرفته تا انواع تیپ و لباس و ..... فایده نداشت وحید منو نمی دید... نازنین هم زیاد با وحید جور نبود.. بچه ام اصلا باباش رو نمی دید و نمی شناخت... وحید گاهی شبا می رفت تو اتاق نازنین و یه بوس از گونه اش می کرد و می رفت می خوابید..
تنها دلخوشی که باعث شده بود توی اون خونه بمونم نازنین بود ... می دونستم بالاخره صبرم تموم می شه اما به خودم می گفتم همه چیز درست میشه ... دو سال بود که داشتم به خودم امید می دادم ... اما هی بدتر می شد...
دیگه تصمیم گرفته بودم به هیچ کدوم از حرفای وحید گوش نکنم و همون پریسای قبل باشم.. تا حالا هر کاری وحید خواسته بود من کرده بودم ... وقتی فکر می کردم می دیدم این قدر که من دوسش داشتم و به حرفاش گوش داده بودم اون هیچ کاری واسه من نکرده بود... خوب فکرامو کرده بودم و تصمیم گرفته بودم خودم باشم..
مثل قبل لباس می پوشیدم و به خودم می رسیدم و هر مدلی هم که دوست داشتم آرایش می کردم .. (حتی خیلی بیشتر از اون موقع ها که مجرد بودم..) وقتی بیرون می رفتم و می دیدم بعضی ها با چشماشون می خوان منو بخورن می گفتم کاش وحید هم اینجوری بود... از لحاظ ظاهری خوشگل بودم .. تا قبل از اون چون نازنین همه وقتمو گرفته بود فرصت نداشتم خیلی به خودم برسم.. واسه همین اولین فرصتی که گیر آوردم رفتم آرایشگاه و موهامو یه رنگ و مش خوشگل در آوردم ..
با اینکه یه بار زایمان داشتم اما اندامم رو خوب حفظ کرده بودم و وزنم مناسب بود. رنگ موهام زیباییمو صد برابر کرده بود . می دونستم هیچ کدوم این کارا روی وحید اثری نداره اما این کارا رو واسه آروم شدن دل خودم می کردم. شب که وحید اومد و منو دید اول یه ذره تعجب کردو بعد گفت : خبری شده ؟ گفتم نه چطور مگه ؟
دیدم چیزی نگفت خودم گفتم خوشگل شده موهام ؟ گفت : آره ... نگفته بودی می خوای بری آرایشگاه .. بچه رو کجا گذاشتی ؟ گفتم پیش مامانم گذاشتم از صبح اونجا بودم... قیافه اش در هم شد توی دلم احساس پیروزی داشتم .. یه کمی بهم نگاه کردو رفت تو اتاق ... وحید رفت یه دوش بگیره منم تو اون فاصله لباس خواب خوشگلی رو که داشتم و پوشیدم و یه عطر خوش بو هم به خودم زدمو و ماهواره رو گذاشتم روی یه کانال نیمه سکسی و خودمم پاهام رو انداختم روی هم جوری که تا ته رونم معلوم بشه و یه کمی خودمو کج کردم تا شورتم هم یه ذره دیده بشه ... همون جوری نشستم تا وحید بیاد بیرون .. بعد از چند دقیقه که اومد بیرون چون حموم جوری بود که باید می چرخید یه کمی به سمت راست تا منو ببینه اول مستقیم رفت طرف آینه قدی که رو به روش بود ... بعد چشمش خورد به من که اون مدلی نشسته بودم و از همه مهمتر اون کانالی که داشتم می دیدم ... خنده ام گرفته بود می خواستم برگردمو قیافه متعجبش رو ببینم اما خواستم خودش عکس العمل نشون بده... اومد جلوتر و یه نگاه به تلویزیون انداخت و گفت این چه کانالیه؟ پریسا فیلم سکسی هم دوست داری ؟ می دونستم داره تیکه می اندازه اما با خونسردی گفتم : آره ... ما که خودمون مثل پیرمردا و پیرزنا دو هفته یه بار سکس داریم حداقل اینا رو ببینم .. گفت : تو امشب چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ من خوشم نمیاد بشینی فیلم سکسی نگاه کنی ...دوست داری بشینی و کیر مردا رو نگاه کنی ؟ پاشو برو بخواب .. حرفش عصبیم کرد و نمی دونم چی شد که گفتم : بدبخت اگه کیر تو هم این شکلی بود که نمی رفتم سراغ اینا... صورت وحید سرخ شد و بازومو گرفت و بلندم کرد و جلوی همدیگه ایستادیم و با عصبانیت داشت نگام می کرد ... گفت چه مرگته پریسا ؟ این حرفتو نشنیده می گیرم .. گفتم تو چه مرگته وحید ؟ چه غلطی می کنی که نمی تونی زودتر از ساعت 1 و 2 نصف شب بیای خونه ... من نمی خوام اینجوری زندگی کنم .. من چه فرقی با یه زن بیوه دارم فقط یه اسم تو شناسنامه ام هست ... وحید من این زندگی رو .... پرید وسط حرفمو فریاد کشید : چقدر این بحثو پیش می کشی ؟ می خوای صبح تا شب بشینم ور دلت و باهات سبزی پاک کنم ؟ مگه بهت نگفتم من سرم شلوغه نمی تونم اون همه آدم و بذارمو بیام خونه با همدیگه بریم ددر ..از صدای فریاد وحید نازنین از خواب پرید و صدای گریه اش اومد .. خواستم جواب وحید رو بدم اما رفتم تو اتاق نازنین تا آرومش کنم.. بغلش کردمو بوسیدمش .. یه کمی آروم باهاش حرف زدم تا خوابش برد... بغض خودمم ترکیده بود و آروم اشک می ریختم ... شب رو تو اتاق نازنین خوابیدم .. این کار وحید باعث شده بود تصمیم من جدی تر بشه ...
بد جوری به لج کردن افتاده بودیم از اون شب به بعد.. اگه مهمونی دعوت می شدیم من بازترین لباسمو می پوشیدم و حسابی آرایش می کردم و کلی هم می رقصیدم ... چون توی رقص هم کم نداشتم موقع رقصیدنم همه بهم خیره می شدن و من از اینکه می دیدم وحید از عصبانیت سرخ شده بیشتر می خندیدمو و رقصم رو طولانی تر می کردم.. دیگه صبح تا شب هم خونه نبودم .. یا می رفتم خونه مامانم یا پیش دوستام بودم .. شبا هم که میامدم خونه تازه شروع دعوامون با وحید بود .. چرا این کارو کردی ؟ چرا رفتی اونجا ؟ چرا اون حرفو زدی ؟ اونم حسابی با من لج می کرد واکثر شبا خونه نمیامد و توشرکت می خوابید ... منم پیش نازنین می خوابیدم و سعی می کردم اصلا از این موضوع ناراحت نشم... یواش یواش لجبازی و دعواهامون بالا گرفته و خونواده های هر دومون با خبر شدن که ما مشکل داریم ...ما دو تا رو یه جا گیر می آوردن و شروع می کردن به صحبت و اندرز .. ولی فایده نداشت نه وحید آدم می شد و نه من... اون می گفت همینه که هست .. پریسا می دونه می چه جوری هستم اما هی بهانه می گیره .. منم می گفتم من همینم که هستم .. از قبل هم اینجوری بودم این باید می رفت یه زنه افسرده می گرفت... هیچ کدوم کوتاه نمی آمدیم و این وسط نازنینم که حالا 2سال و نیمش بود داشت قربانی می شد... دلم به حالش می سوخت اما اونم از پدر چیزی نفهمیده بود.. واقعا وحید واسش پدری نکرده بود ...نازنین هنوزم وحید رو به خوبی نمی شناخت.. تو این مدت وحید یک ساعت هم کنار نازنین نبود در حالیکه ادعا می کرد هر کاری می کنه تا نازنین در رفاه باشه ...
تحمل این وضعیت دیگه خیلی سخت شده بود و از عهده هر دوی ما خارج بود... تا اینکه یه اتفاق لعنتی همه چیز رو به نفع وحید تموم کرد و باعث شد من همه چیزمو از دست بدم...
یه شب وسط دعوامون بود که نازنین از خواب بیدارشد ..رفتم تو اتاقش و بغلش کردمو داشتم آرومش می کردم که صدای وحید عصبیم کرد که گفت : تازه یاد کس و کونش افتاده ... به هر کی میرسه باید یه چشمه بهش نشون بده... طاقت نیوردم و همون طوری که نازنین بغلم بود رفتم و فریاد زدم خفه شو ... کاش مشکل من همین بود اگه مشکلم این بود که خیلی راحت یه آدم حسابی پیدا می کردمو می آوردم خونه ...به طرفم حمله کرد و جوری کوبید توی صورتم که با بچه افتادم روی زمین .. نازنین به شدت ترسیده بود و جیغ می کشید و گریه می کرد .. از گوشه لبم داشت خون میامد .. وحید اومد نازنینو بغل کرد و گفت : حالا گم شو برو یه آدم حسابی پیدا کن... خیلی عصبانی بودم ... اینقدر که می تونستم وحید و تیکه تیکه کنم.. اینقدر پست بود که فکر می کرد من مشکلم این چیزاست .. می خواست به همه بگه که من زن بدی هستم و به خاطر هرزه گری من مشکل داریم .. خوب نقشه ای کشیده بود ... اما من نمی ذاشتم موفق بشه .. به زور از جام بلند شدم در حالیکه هنوز وحید داشت فحش های رکیک بهم میداد .. گلدونی رو که روی میز بود برداشتم و پرتش کردم طرف وحید که یهو اونم که پشتش به من بود برگشت و.. اون گلدون لعنتی توی یه لحظه خورد به سر نازنینم.. صدای فریادش بلند شد و خون از سرش می ریخت ... من مثل یه مجسمه ایستاده بودم ... وحید داد زد : چی کار کردی بیشعور؟ با این بچه چی کار داری ؟ برو گمشو بیرون از این خونه .. تو به بچه خودتم رحم نمی کنی ... می خواستم بهش بگم که من نمی خواستم به نازنین آسیبی برسه اما نمی تونستم حرف بزنم ... می لرزیدم و گریه می کردم ... نازنینم سرو صورتش خونی بود اونم به دست من .... وحید به سرعت کتشو برداشت و رفت سمت پارکینگ... تازه به خودم اومده بودم.... نفهمیدم چی پوشیدم و راه افتاد دنبالش... نمی ذاشت سوار ماشین شم و فریاد می کشید ... چیه می خوای مطمئن بشی کشتیش یا نه ؟ من نمی تونستم حرف بزنم و به شدت گریه می کردم نازنین و به زور گرفتم توی بغلم و گریه می کردم ... طفلی بی حال شده بود و خیلی خون داشت می رفت ازش .. به سرعت خودمونو رسوندیم به اولین بیمارستان...وحید به محض اینکه ماشینو یه جا پارک کرد نازنینو از بغلم کشید بیرون و دوید داخل بیمارستان ... منم دنبالش مثل دیوونه ها می دویدم... دیگه اینکه توی بیمارستان چی شد و ما یه دعوا و آبروریزی اساسی هم اونجا راه انداختیم بماند البته مقصر وحید بود که می خواست به همه بگه من عمدا اون کار رو کرده بودم... پرستارا و آدمای اونجا هم که غریبه بودن و منو نمی شناختن با اون نگاههای خیره و عجیبشون داشتن داغونم می کردن... خدا رو شکر نازنین فقط سرش شکسته بود که چند تا بخیه خورد و بعد از چند ساعت که دکترا مطمئن شدن دیگه مشکلی نداره مرخص شد... منم مثل دیوونه ها بین گریه هام یهو می خندیدم و می گفتم خدارو شکر..دخترم سالمه ... من عاشق نازنین بود .. غیر از اون هیچ دلخوشی نداشتم اما وحید با اینکه این موضوع رومی دونست با نامردی تمام اون کار رو کرد....
بعد از اون ماجرا دیگه از وحید متنفر شده بودم.. اون هم نازنین رو می برد و می ذاشت خونه مادرش تا پیش من نباشه .. می گفت پریسا روانیه ... زنگ می زدم بهش و التماس می کردم نازنینمو بهم برگردونه اما اون می گفت : یادته توی مهمونیا چی کار می کردی ؟ چیه حالا به غلط کردن افتادی ؟ نه ... دیگه دیر شده .. برو خوش باش... هر چقدر قسم می خوردم که اینکارو می کردم تا تو بیشتر بهم توجه کنی ... می خواستم تو بیشتر کنارم باشی... می گفت من با این چرت و پرتا خر نمی شم... فایده نداشت و بالاخره همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد... بعد از چند ماه دوندگی و رفت و آمد وحید درخواست طلاق داد و با مدرکی که از پزشک قانونی گرفته بود تونست دادگاه رو متقاعد کنه که من عمدا به دخترم آسیب رسوندم و آدم عصبی هستم. حضانت نازنین به وحید سپرده شد و هر چقدر که من توی دادگاه دلیل آوردم و قسم خوردم و اشک ریختم فایده نداشت ... وحید برنده بود.. وکیل خبره ای که داشت کار منو هزار برابر سخت کرده بود. این قانون لعنتی به هیچ دردی نمی خورد ... به همین راحتی تنها دلخوشی زندگیم رو از دست دادم... هفته ای یکبار می تونستم دخترم رو ببینم.. اونم خیلی به من وابسته بود و می دونستم خیلی سختشه ... بعد از چند وقت که طلاق گرفتیم هر کاری می کردم بیشتر نازنینو ببینم نمی شد وحید تهدید کرده بود اگه زیاد بخوام دور نازنین بچرخم از دستم شکایت می کنه تا هفته ای یه بار هم نتونم ببینمش.. خلاصه ماجرای زندگی من تو این چند سال کوتاه به آخر رسید.. همه دوستام بهم می گفتن حقته این قدر به حرفش گوش دادی تا دیگه کم مونده بود سوارت بشه... توی فامیل هم سرکوفت و متلک ها به گوشم می رسید .. قبل از طلاق خیلی ها بهم گفتن وحید اخلاق خوبی نداره باید ببریش پیش مشاور باید یه ذره بیشتر به شماها برسه اما من فورا از وحید طرفداری می کردمو می گفتم : این حرفا چیه ... خب اونم دوست داره پیش ما باشه اما وقتشو نداره ... ولی خودم خوب می دونستم که کارش رو از ما بیشتر دوست داره.
و اما چیزی که خیلی عذابم می داد یه اتفاق دیگه بود... حدودا دو هفته ای از طلاقمون گذشته بود.. روزهای اول بود و خیلی تحمل دوری نازنین واسم سخت بود صبح تا شب توی خونه می شستم و گریه می کردم... عموم بهم پیشنها د داد دوباره برگردم شرکت و خودمو سرگرم کنم و بیکار نباشم... با اینکه اون شرکت هم خاطرات آشناییم با وحید و اون پریسای شاد و سرحال رو واسم زنده می کرد اما بازم قبول کردم ... خلاصه هر روز به وحید زنگ می زدمو التماس می کردم که نازنین رو بهم بده ... می گفتم تو که از صبح تا شب خونه نیستی نمی تونی واسش پدری کنی خواهش می کنم بذار کنار من باشه...


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.


Posted by Ema87 at November 24, 2008