[go: up one dir, main page]

جستجو در اين سايت
نقشه سايت
 
لينکهای سکسی روز

« فریب : قسمت پنجم و پایانی . | بازگشت | عقده : قسمت دوم »


عقده : قسمت اول


تو اتاقم دراز کشیده بودمو مثلا با همه قهر بودم..چه گناهی مرتکب شدم که تو این خونه به دنیا اومدم معلوم نبود..اینقدر آخه ننه بابا سخت گیر و کنه..اه..چشمامو بستم بلکه یه ذره بخوابم اعصابم آروم شه ولی مگه آروم می شدم..کلافه بودم دلم می خواست همه رو بزنم...تا جا به جا شدم به پهلو دراز بکشم تلفن زنگ خورد...برعکس همیشه که شیرجه می زدم شماره رو ببینم اینبار اینقدر عصبانی بودم که گفتم به من چه..هر خری هست..صدای مامان اومد که اونم با حالت قهر گفت ...نگیییییییین...تلفن...عصبی بلند شدمو رفتم سمت تلفن..حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم...الو...الو..لالی ؟...مرض مهشید تویی؟..چرا لالمونی گرفتی...خب ..از کجا زنگ می زنی سر و صدا میاد؟...خوش به حالتون رفتین اونجا..نه بابا هر کاری کردم مامانم نذاشت..میگه زشته چند تا دختر راه میفتین میرید گردش...صدای خنده مهشید پیچید تو گوشم..گفتم زهرمار..حوصله ندارم ..نه..نه دیگه نمی شه..برو بابا می گم دیر شده دیگه...نمی ذاره..خوش بگذره..نه..خدافظ..گوشی گذاشتم و نشستم همونجا پای تلفن..قرار بود امروز 4 نفری با بچه ها بریم کوه...تا شب بیرون باشیم و خوش بگذرونیم...ولی طبق معمول مامان اینا نذاشتن...چرا؟!! خب معلومه..همون حرفهای مسخره همیشگی..مگه تو بی صاحابی نگین ؟؟..می خوای ول شید تو خیابونها که چی ؟؟..کوه یعنی چی..این قرتی بازیها رو درنیار بابات بفهمه می کشدت ها...یه ذره بهش رو بدم دیگه شبم نمیاد خونه...این طرز فکر مامان و بابا بود...علی هم تقریبا مثل مامان اینا بود..داداش خوبی بود ولی خب همون غیرتی بازیهاش حالمو بهم می زد..تنها تفریحم کامپیوترم بود که به جونم بند بود..اعتراف می کنم از خانواده ام هم بیشتر دوستش داشتم و دارم...صبح تا شب یا داشتم آهنگ گوش می دادم یا باهاش ور می رفتم یا تو اینترنت بودم یا بازی می کردم...اگه اینم نبود تو خونه می پوسیدم..تو کنکور هم شرکت نکردم چون بابا بهم گفته بود اگه شهرستان قبول شی اصلا نمی ذارم بری..معنی نداره یه دختر بره تو شهرستان درس بخونه...منم ادامه ندادم چون می دونستم بابا جوریه که اگه تهران هم قبول بشم باز یه گیره دیگه می ده...نه اینکه دوست نداشته باشه من درس بخونم..خیلی هم دوست داشت درس بخونم اما همیشه می گفت یا تهران یا هیچ جا...منم که دیدم قراره یه سال وقت بذارم و آخرشم جایی قبول شم که بابا نذاره از غصه می میرم..اصلا دیگه سراغ کنکور هم نرفتم...غیر از کامپیوترم یه خواهر خوبم داشتم که گرچه از بقیه بهتر بود اما بازم نمی تونستم هر چیزی رو بهش بگم..با سانسور واسش درددل میکردم...نسرین 7-8 سالی می شد ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت...با اینکه با هم خیلی صمیمی بودیم اما هیچ وقت نتونستم حرفهای دلمو بهش بگم..بعضی از دوستام به خواهراشون گفته بودن که دوست پسر دارن و راحت بودن با هم..اما من هیچ کس رو نداشتم که بهش بگم..بگم تنهاییم و گیر دادنه مامان اینا خیلی زیاده..بیش از حده..فقط دوستام اجازه داشتن بیان خونمون من اگه می خواستم برم با بدبختی مامان می ذاشت برم..تازه قبلش هم باید شماره شناسنامه دوستام و آدرس و تلفن و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه رو هم بهش می دادم بعد می ذاشت برم اونم 2-3 ساعته که زود برگردم... اصلا نمی ذاشت آرایش کنم موقع بیرون رفتن..حالا بماند چه کشت و کشتاری شد سر اینکه گیر داده بود چادری بشم و من نشدم..خیلی هم کتک خورم و اذیت شدم و فحشهای بد شنیدم اما واقعا از چادر متنفر بودم..تلفن خونه رو من زیاد جواب نمی دادم چون مامان همیشه خوابیده بود رو تلفن و با اولین بوق گوشی رو بر می داشت...خدا نکنه یکی دو بار زنگ بزنه و قطع کنه فورا نگاهها بر می گرده طرف من...خلاصه که تو بدبختی همتا نداشتم...قلبا مامانو خیلی دوست داشتم و وقتی دو روز خونه نبود به شدت دلم واسش تنگ می شد و جای خالیش رو حس می کردم اما از این اخلاقاش متنفر بودم..من 19 سالم بود بچه که نبودم اینقدر بهم گیربده...کاش خونواده ها بدونن گیر دادن و تعصب زیاد خیلی چیزا رو خراب می کنه...کنترل فرزندان حدی داره...کنترل بیش از حد باعث میشه یه چیزایی تو دل آدم عقده بشه...مثل من که این عقده ها بالاخره کار دستم می ده...
خب حالا با شرایط خونه ما آشنا شدید...حتما فکر می کنید چه دختر خوب و آفتاب مهتاب ندیده ای باید باشم نه ؟؟؟..نه..من در آن واحد با سه تا پسر دوست بودم..جالبه بدونید با چه بدبختی قرار می ذاشتم..شاید خنده دار باشه اگه بدونید چه جوری با هم تلفنی صحبت می کردیم و من می رفتم سر قرار..بذارید از اولش بگم..طبقه بالایی ما یه خونواه بودن که دختربزرگشون 16 سالش بود اسمش ندا بود..خانواده ندا و خانواده من دو نقطه کاملا متضاد بودن..مثلا ندا با مامانش می رفت سر قرار و دوست پسرش رو به مامانش نشون می داد...نه اینکه مامانش زنه بدی باشه ها ولی خیلی دخترش رو بیش از حد آزاد می ذاشت..آزادیهایی که من خودم قبول نداشتم..مثلا ندا هادی دوست پسرش رو می آورد خونه..راحت تو خونه باهاش صحبت می کرد..حتی از مامانش فیلم سوپر می گرفت و تو اتاقش نگاه می کرد...بعد از چند ماه که اومدن تو ساختمون ما من و ندا با هم جون جونی شدیم...اولش از ندا شروع شد که دوست هادی رو به من معرفی کرد منم که مثل عقب مونده ها هیچی بلد نبودم...مامانمم اصلا از مامانه ندا و خانواده اونها خوشش نمیامد و نمی ذاشت من برم خونشون...فقط ندا میامد خونمون که اونم مامانم اینقدر چپ چپ نگاش می کرد و زرت و زرت می پرید تو اتاقم که ببینه مثلا همدیگرو نخوریم ...اینقدر این کارو می کرد که مثلا ندا بهش بربخوره و نیاد خونه ما..ندا هم که تو پررویی دومی نداشت..خلاصه ندا شماره کیارش رو بهم داد و قرار شد من اگه خونمون خالی شد بهش زنگ بزنم...تا دو روز که مامانم مثل مرغ خونگی از تو خونه تکون نخورد...ندا هی می گفت خاک تو سرت عرضه نداری مامانتو بپیچونی یه زنگ بزنی...خودمم از خودم حرصم می گرفت...خب چی کار می کردم مامانم یه پا پوآرو بود...بالاخره روز سوم بود ساعت 3 و خورده ای عصر بود که دیدم تو کمدش داره لباسو حوله بر میداره که بره حموم..از خوشحالی می خواستم کل محل رو شیرینی بدم..اون رفت حموم و منم مثل ندید بدیدها رفتم گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم...گوشامو تیز کردم دیدم صدای آب میاد..خب پس مامان لخت شده با خیال راحت گوشمو چسبوندم به گوشی...بعد از چند تا بوق یه صدای باحال گفت جوونم ؟...با ترسو لرز در حالیکه یه چشم به حموم بود و یه چشم به در خونه شروع به حرف زدن کردم...اینقدر حواسم این ور اون ور بود که بعضی وقتها چرت و پرت جواب می دادم...کلا 4 دقیقه با هم حرف زدیم و من اینقدر استرس داشتم که بدنم یخ کرده بود..این اولین دوست پسرم بود...یعنی اولین بار بود که می خواستم کارایی بکنم که اگه مامان می فهمیدم منو می کشت...اوایل خیلی می ترسیدم چند بار خواستم بهم بزنم اما هی ندا می گفت تو از خودت خجالت نمی کشی..عرضه نداری با یه پسر دوست شی ...حرفاشو قبول داشتم باید خودمو یه کمی شجاع می کردمو تغییر می دادم...کسخلی هم حدی داشت...دیگه باید تمومش می کردم..خلاصه که به بهانه خونه دوستام با کیارش قرار می ذاشتم...مثلا موقعی که می خواستم برگردم خونه بهش زنگ می زدم از خونه دوستم و می گفتم فلان ساعت سر فلان کوچه باش یه 10 دقیقه ای با هم حرف می زدیم و از هم جدا می شدیم...وقتی می رسیدم خونه اینقدر می ترسیدم همش فکر می کردم مامان فهمیده...همیشه یه جوری نگام می کرد که من خودمو خیس می کردم..زل می زد تو صورتم ببینه آرایش دارم یا نه...من که مثل گریگوریها فقط یه رژ می زدم اونم تو کوچمون پاک می کردم..
چند ماهی گذشت ..من بی تجربه و خام بودم...خیلی رفتارهام بچگانه بود..اینو کیارش بهم می گفت..دوست داشت باهاش برم بیرون و چند ساعتی بگردیم..دوست داشت باهام صحبت کنه و بدون ترس و لرز زنگ بزنه خونمون...دلش می خواست برم خونشون..اما من هیچ کدومه این کارا رو نمی تونستم بکنم..واسه همین همه چی بهم خورد ..این بار خودم تو خیابون با یه پسره که افتاد دنبالم دوست شدم..همیشه به ندا حسرت می خوردم اون موبایل داشت و تو خونه خیلی راحت بود...اما من..اگه می گفتم موبایل می خوام مامان جرم می داد...می گفت دختر خوب موبایل می خواد چی کار؟؟!!!..دوست پسرای متعدد باعث شد بفهمم که واقعا چقدر عقبم..اونقدر که هیچ کس نمی تونست با من دوست بشه..من فقط می تونستم 6-7 روز یه بار با ترس و لرز بهشون زنگ بزنم..خوب معلومه کی اینجور دوست دختر می خواد؟؟...اما وضعیت اینجوری نموند...من سرکش شده بودم و دیگه نمی خواستم دختری باشم که مامان می خواد...نمی تونستم حرفهای مامان روقبول کنم..اونم به جای اینکه خودشو اصلاح کنه و با آرامش واسم بد و خوب رو توضیح بده به بدترین شکل با هام صحبت می کرد..می گفت تو خرابی نگین...دختری که بخواد بره خونه دوستشو صبح تا شب ول باشه به درد نمی خوره..تو آخر از خونه فرار می کنی بری...من می دونم تو سالم نیستی...این حرفها باعث می شد که دیگه اصلا نخوام که خوب باشم..من چه خوب می موندم چه بد این حرفهای همیشگی مامان بود که روی من تاثیره خیلی بدی می ذاشت...از اینکه می دیدم دوست پسر دارم و بعضی وقتها یه حاله کوچیک بهشون می دم اصلا ناراحت نبودم...مامان دیگه حریف من نمی شد...من وارد 20 سالگی شده بودم..مامان رک می گفت من دیگه نمی تونم نگین رو جمع کنم...خیلی کارها بود که من بد می دونستم و نمی خواستم انجام بدم اما همین حرفهای مامان منو تشویق می کرد که این کارو بکنم..و کردم...هنوزم با اینکه مامان حریفم نمی شد بازم موقعیتم خوب نبود..از بابت تلفن راحت نبودم..قرارام همه کوتاه و نهایتا یک ساعت بود...دوست نداشتم اینجوری باشم..غیر از اینا حتی اگه با دوستام یه تفریح ساده و بی دردسر می خواستیم بریم مامان اجازه نمی داد و بابا رو می انداخت به جونم...منم زده بودم به سیم آخر..بی اجازه مامان و از لجش یه روز که رفته بودم خونه یکی از دوستام با کمک اون ابروهام رو برداشتم...


ادامه دارد ....


نويسنده :الهام

خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.



Posted by Ema87 at November 29, 2008