« فریب : قسمت چهارم | بازگشت | عقده : قسمت اول »
فریب : قسمت پنجم و پایانی .
...از درد سینه ام هم لذت می بردم ...دستمو به آرومی روی بازوهاش حرکت می دادم.. همه سینه ام رو با زبونش خیس کرده بود از دو طرف سینه هام گرفت و فشار داد بهم و از روی چاک وسطش لیس می زد و زبونشو فرو می کرد توش...یه کمی اومد پایین تر و از زیر سینه ا م تا بالای کمر شلوارم رو لیس زد .. زیپ شلوارمو کشید پایین و به تندی شلوارم رو از پام در آورد ...پاهامو از هم باز کرد و انگشت وسطی اش رو کشید روی کسم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اختیار گفتم آآآآآآآآه ... بدون اینکه نگام کنه سرشو برد جلو و اطراف کسم رو از روی شرت لیس می زد .. اینقدر این کار رو کرد که خودمم حس کردم آبم راه افتاده اما انگار خیال نداشت شورتم رو دربیاره.. من بدجوری حشری شده بودم ...دلم می خواست خودم شرتم رو دربیارم ...بالاخره بعد از چند دقیقه شرتم رو کشید پایین و یه کمی از روی شلوارکش شرتم رو مالید به کیرش ... داشتم بهت زده نگاش می کردم.. به خودم می گفتم این وحیده؟ چه حرفه ای شده ؟ اینجور سکس رو قبلا ازش ندیده بودم...خودشم انگاراز این کارش خوشش اومده بود .. چشماش رو بسته بود.. یه چند دقیقه ای که گذشت شورتم و انداخت اون ور و سرشو برد بین پاهامو یه لیس به کسم زد انقدر لذت بردم که یهو گفتم آآآآآآآآخ ... پاهامو بیشترباز کردم فکر کردم دوباره می خواد لیس بزنه اما سرشو برد عقب و نشست پایین پامو گفت پاشو پریسا ... بعد اشاره به کیرش کرد که انگار یه بادمجون زیر شلوارکش بود.. خیلی بزرگ شده بود .. از جام بلند شدمو رفتم طرفش حالت نیم خیز دولا شدم روشو شلواکشو کشیدم پایین ... یه شورت مشکی پاش بود... خواستم دربیارمش که دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش ... یه کمی واسش از روی شرت مالیدمو وقتی دیدم خودشم چیزی نمی گه فهمیدم دیگه باید شرتشو دربیارم... تا حالا کیرشو به اون گندگی ندیده بودم یعنی بهتره بگم تا حالا کیرشو به این وضوح ندیده بود ... چون ما معمولا نصف شبا برنامه داشتیم و اونم اینقدر کوتاه بود که نمی فهمیدیم چی کار کردیم...گرفتمش تو دستمو یه ذره مالیدمش... وحید چشمش به تلویزیون بود برگشتم یه نگاه به تلویزیون کردم ... یه مرده گنده داشت یه دختر ظریف و لاغر رو می کرد .. یه جوری تلمبه می زد که دختره دو سه متری عقب جلو می شد... وحید یهو دستمو که رو کیرش بود و تکون داد و گفت نترس نوبت تو هم می شه... زود باش...دستامو گرفت و کشید پایین یه کمی دولا شدم روشو سرمو بردم جلو .. کیرش که رفت تو دهنم یه آآآآآآآآخ بلند کشید که من چند دقیقه نگاش کردم ... لبامو تنگتر کردمو سرمو تندتر عقب جلو می کردم... بعضی وقتا چشماش رو باز می کرد و یه نگاه به تلویزیون می انداخت ... دستاشو گذاشت روی سرمو محکم فشار میداد به کیرش .. تا ته حلقم رفته بود داشتم خفه می شدم .. چشمام پر اشک شده بود... می دید دارم خفه می شم اما بیشتر سرمو فشار می داد... منم لبامو بیشتر به کیرش فشار می دادم ... نفسهاش تند شده بود ... بلند شد و گفت بسه دیگه بخواب... خوابیدمو خودش پاهامو باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم یهو فشار داد... جوری که تا ته رفت تو.. خب منم آبم یه کمی راه افتاده بود... ولی بازم درد گرفت ... یه جیغ کشیدم...و گفتم یواش تر .... هنوز بلد نیستی ؟ نگام کرد و گفت امروز دیگه یاد می گیرم .. یه جوری نگام می کرد ... دوست نداشتم خیره شه بهم ... از نگاهش می ترسیدم... دستشو برد زیر رونامو پاهامو داد بالا و یه کمی دیگه بازشون کرد... خیلی محکم تلمبه می زد ... درد و لذتم قاطی شده بود... من هنوزم تنگ بودم چون سکسمون زیاد نبود.. شلپ و شلوپمون راه افتاده بود.. وحید کیرشو درمیاورد یهو فرو می کرد تو منم صدام دیگه از اون فیلمی که گذاشته بود بیشتر شده بود ... دیگه یادم رفته بود کجام ... داد می کشیدم... آآآآآآآآآآآااای ...آآآآآآآآآخ وحید ... به شدت تکون می خوردم ... وحید یه دستشو گذاشت روی یکی از سینه هام که با تلمبه زدنش به تندی تکون می خورد و بالا و پایین می شد... محکم می مالیدشو نوکشو گرفته بود بین انگشتاشو می کشیدش... تنم خیس شده بود . داشتم عرق می کردم... بدن وحیدم سرخ شده بود ... خوابید رومو در حالیکه یکی از سینه هامو گرفت توی دهنش داشت تلمبه می زد ... دردم زیاد شده بود .. چون جوری خوابیده بود که نمی تونستم زیاد پامو باز کنم ... بهش گفتم وحید دارم له می شم... یه کمی دیگه تو اون حالت موند و بعد بلند شد و یه پامو داد بالا و دوباره کیرشو فرستاد تو ... دردم بیشتر شد ه بود... اینجوری تنگتر می شدم و اون بیشتر حال می کردو من بیشتر دردم می گرفت ...صدای وحیدم بلند شده بود... واااااااااااای .... آآآآآآخخخخ بد جوری تلمبه می زد من دیگه داشتم جیغ می زدم ... گفتم وحید خیلی درد داره یه ذره آرومتر ... اااااااااااااااای الان جر می خورم .... نگام کرد و گفت باید جر بخوری ... تازه هنوز مونده ... چند دقیقه بعد کیرشو کشید بیرون و گذاشت دم کونم ... فریاد کشیدم ... نه .. وحید از اونجا نه... اما فایده نداشت کیرشو که فشار داد یه کمی از سرش رفت تو... داشتم می مردم.... التماس می کردم دربیاره ... اما اون داشت بیشتر فشار می داد... تا نصفه که رفت تو من دیگه به غلط کردن افتاده بودم می گفتم هر کاری بخوای می کنم ولی از عقب نه وحید... قبلا وحید از عقب سکس نمی کرد باهام گاهی کیرشو می مالید به کونم اما هیچ وقت نخواسته بود از عقب سکس کنه...یه کمی دیگه پاهامو داد بالا و شروع کرد به تلمبه زدن... با اینکه تا ته نرفته بود تو ولی من داشتم جر می خوردم... خیلی درد داشتم و نمی تونستم خوب نفس بکشم...فریاد می زدم ... آآآآآآآآآآخ وحید خیلی پستی ... دربیارش.... وایییییی مردم.... آآآآآآآآآآاخخخخخ..... اما اون داشت کار خودشو می کرد ... با دستم یه کمی کسم رو مالیدم تا یه ذره درد و کمتر احسا س کنم ... یه کمی بهتر شدم اما بازم دردم خیلی زیاد بود.... با دستش محکم می کوبید روی رونام ... صدای بلندی می داد و رونام می لرزید ...پاهام سرخ شده بود .... وحید از دیدنش بیشتر لذت می برد... سرعتشو بیشتر کرده بود ... جونم داشت در میومد... کاملا خیس عرق شده بودم.... نفسم دیگه بالا نمی امد.... احساس می کردم توی بدنم داغ شده و میسوزه... از قیافه وحید معلوم بود داره آبش میاد بدجوری سرو صدا راه انداخته بود... چند بار بهم گفت خوب جرت دادم .... هنوزم میگی کیر من مثل مال اونا نیست... مال کدوم بهتره ..هاااا...نمی تونستم جوابشو بدم ... خیلی درد داشتم ... فقط دعا می کردم زودتر ارضا بشه و کیرشو بکشه بیرون ...فکرشم نمی کردم وحید بتونه اینجوری منو به غلط کردن بندازه.. کیرشو تا ته فرستاده بود تو .. یه ضربه دیگه به رونم زد و گفت زود باش بگو .... جر خوردی یا نه ... داد کشیدم آره لعنتی.... دربیارش دیگه مردم.... آآآآآآآآآآآآآآآخ.... پاره شدم.... وحید بسه دیگه.......چند بار دیگه تلمبه زد و یهو کیرشو کشید بیرون و سریع تاپم رو که کنارمون افتاده بود و برداشت و آبشو خالی کرد رو اون.... جوری کیرشو می مالید که گفتم الانه که کیرش نصف شه... چقدر آبش زیاد بود ... همه تاپم رو خیس کرد ... یه ذره زور زدم و گفتم چرا ریختی رو تاپم احمق ... من باید اونو بپوشم الان.... یه کمی دیگه که کیرشو مالید و آبش تا قطره آخر اومد ولو شد و تکیه داد به مبل ... از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم .... بهم گفت چیه ؟ ناراحتی تو آبت نیومده ... آخی ببخشید تو ارضا نشدی ... ولی خوب جر خوردی نه.... زد زیر خنده... بهش گفتم اشتباه نکن .. تو قبلش هم نمی تونستی منو خوب ارضا کنی چه برسه به الان که از روی لجبازی این کارو کردی.... بلند شدمو رفتم سمت دستشو یی و یه کمی خودمو تمیز کردم... یه دستی هم به سرو صورتم کشید م و تو آینه به خودم نگاه کردم ... از خودم بدم میامد... نباید می ذاشتم وحید این کارو بکنه ... اما باز به خودم گفتم هر غلطی می خواد بکنه فقط نازنینو بهم بده... رفتم بیرون .. وحید لباساشو پوشیده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد... تو اون فا صله منم لباسامو پوشیدم... تاپمو که نمی تونستم بپوشم همون جوری چپوندمش تو کیفم....تلفنش که تموم شد بهش گفتم ما باید بریم ... خنده بلندی کرد و گفت : ما ؟!!! منظورت من که نیستم ؟ گفتم نه ... منظورمو می فهمی ... نازنین رو می گم ... گفت آهااا برو تو اون اتاق ببین بیدار شده یا نه.. با خوشحالی راه افتادم سمت اتاق .. دستگیره و به آرومی چرخوندم و رفتم تو .. گفتم نازنینم ... مامانی ... خشکم زد... کسی توی اتاق نبود... رفتم جلوتر ... نه کسی نبود.... به سرعت برگشتم بیرونو گفتم وحید نازنین که اینجا نیست.... قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت و گفت : ااااااااا نیست ؟ چه بد... اشکالی نداره هفته بعد می بینیش...فریا د زدم یعنی چی کثافت .. تا الان منو مسخره کرده بودی ... صداشو برد بالا و گفت فکر کردی اینقدر احمقم که نازنینو می دم به تو... من باید برم بیرون ... زود باش تو هم برو .. نازنین پیش مادرمه ... پریسا اون حرفت خیلی عصبیم کرده بود واسه همین تصمیم گرفتم جوری جرت بدم که دیگه اونجوری با من حرف نزنی....خیلی وقته می خواستم درست و حسابی حالت رو جا بیارم اما متاسفانه فرصت مناسبی نبود چون یا قهر بودیم یا یکیمون خونه نبود... دیدی که مال منم دست کمی از مال اونا نداره ... حالا هم زود باش برو پی کارت... من کار دارم .. درضمن اگه بخوای به کسی بگی یا درد سر درست کنی باید بهت بگم اولا نمی تونی ثابت کنی چون مدرکی نداری ... دوما دیگه نازنین رو نمی بینی ممکنه با خودم ببرمش خارج از ایران... پس بهتره مواظب باشی ....
داشتم دیوونه می شدم ... بدجوری باخته بودم ... رفتم جلو و ایستادم رو به روش... هیچ کاری ازدستم برنمیامد .. برگه برنده من پیش وحید بود و من مثل برده هر کاری می خواست واسه بدست آوردن نازنین انجا م میدادم ... اگه نازنین رو از ایران می برد من بیچاره میشدم.. می دونستم با نفوذی که اون داره می تونه این کاررو بکنه ... فقط تونستم بهش نگاه کنم و بگم خیلی حیوونی وحید... خندید و گفت آره راست میگی ... حالا زود باش برو ... از خونه اش که اومدم بیرون مثل آدمای منگ بودم... نشستم توی ماشینو سرمو گذاشتم روی فرمونو به شدت گریه کردم... چه قدر ساده بودم که به همین راحتی حرفش رو باور کرده بودم.. یعنی وحید رو توی این چند سال نشناخته بودم... لعنت به من که اینقدر زودباورم...یه ذره که حالم جا اومد حرکت کردم به سمت خونه....
کسی خونه نبود فقط پویا خونه بود و داشت از خودش پذیرایی می کرد .. . تا چشمش خورد به صورت به هم ریخته و چشمای قرمزم اومد طرفم و گفت چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ زدم زیره گریه و کیفم و انداختم زمین ...پویا اومد جلو و آروم سرمو گرفت توی بغلشو گفت چیه ؟ مگه نرفته بودی امروز نازنینو بگیری ؟ چت شده پریسا؟ .... محکم بغلش کردمو تموم غم و غصه ام با اشکام که به تندی می ریخت مشخص بود... کمکم کرد بشینم و رفت یه لیوان آب واسم بیاره... به زور یه قورت از آب رو بهم داد و یه کمی پشتمو مالید و گفت : چی شده ؟ نازنینو بهت نداده نه ؟ حدس میزدم وحید پست تر از اونی که فکر می کنیم... دلم می خواست بهش بگم نازنینو که نداد هیچ چه بلایی هم سرم آورد ... هنوزم کونم سوزش و درد داشت... انگار یه کمی پاره شده بود... خوب نمی تونستم بشینم...
یه کمی که حالم جا اومد گفتم نه... نازنین رو بهم نداد... پویا عصبانی شد و گفت پس مرض داشت اون حرف رو به تو زد ؟ نمی دونستم چی بگم.... گفتم به توافق نرسیدم ...با هم دعوامون شد دوباره ... میگه تو نمی تونی از پس نازنین بر بیای ... نمی تونی خوب ازش مراقبت کنی... پویا گفت لاشخور اسم خودشو گذاشته مرد... گریه نکن... همون هفته ای یه بار هم که اون مرتیکه گذاشته ببینیش غنیمته...با خودم گفتم خوبه کسی خونه نیست وگرنه دو ساعت باید واسه همه توضیح میدادم ... اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ..دلم می خواست تنها باشم... صورتم از اشکام خیس شده بود.. چشمام دیگه به زور باز می شد و می تونستم حدس بزنم چقدر قیافم مسخره شده... خواستم دستمالمو از کیفم دربیارم که دیدم کیفمو گذاشتم جلوی در.. گفتم پویا میشه کیفمو بیاری دستمال رو بردارم... بلند شدو رفت سمت کیفم ... سرمو گرفتم توی دستامو داشتم به بدختیم فکر میکردم که پویا اومد جلوم ... یه دستش کیف من بود و یه دستش تاپم .. همون جوری داشت منو نگاه می کرد...خودمم جا خوردم ... لعنتی یادم نبود تاپم توی کیفمه... احتیاجی نبود من چیزی بگم چون از روی ظاهر و بوی تاپم معلوم بود چی ریخته شده روش... سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم ...پویا اومد جلوتر و گفت : پریسا این چیه ؟ تو کجا بودی ؟ چه بلایی به سرت اومده ؟ یه ذره من من کردمو گفتم ... هیچی ... آخه.. چیزه.. پویا اخمی کرد و گفت سعی نکن پرت و پلا سر هم کنی .. کی اینکارو با تو کرده ؟ وحید ؟ چیزی نداشتم بگم .. فریاد زد آره؟ وحید ؟ به آرومی گفتم آره... کیف و تا پم رو پرت کرد و رفت سمت اتاقش ... دویدم دنبالش و گفتم می خوای چی کار کنی ؟ دیدم داره لباساشو عوض می کنه... رفتم جلوشو گفتم پویا تروخدا.... کاری باهاش نداشته باش... اون نازنینو از ایران میبره ... وضع از اینی که هست بدتر می شه...هلم داد کنارو گفت می فهمی چی داری می گی ؟ اون عوضی از تو سواستفاده کرده .. ممکنه بازم اینکارو بکنه... باید بفهمه با کی طرفه ... به پاش افتادمو گفتم پویا تو می دونی که وحید می تونه نازنینو برای همیشه از من دور کنه... کاری نکن که نازنینو ببره... اون جورکه تو فکر می کنی نیست... با عصبانیت منو بلند کرد و گفت تو دیوونه شدی پریسا... برو کنار اون داره به بهانه نازنین ازت سواستفاده می کنه اگه بازم اومد سراغت چی ؟؟ گفتم بذار همه چیزو واست توضیح بدم .. تروخدا به وحید چیزی نگو....
اون روز واسه پویا توضیح دادم که چی باعث شده بود این اتفاق بیفته و به هر سختی بود پویا رو راضی کردم به کسی چیزی نگه بهش قول دادم اگه وحید باز خواست منو اذیت کنه اون وقت بهش می گم و بعد هر کاری خواست بکنه... بهش گفتم نمی تونیم ثابت کنیم و فقط می تونیم یه دعوای درست و حسابی راه بندازیم بعدشم وحید و نازنین برای همیشه می رن ..
به خاطراین کار وحید خیلی افسرده شده بودم... حتی بعد از این چند ماه هم فکر اون روز راحتم نمی ذاشت ... به راحتی خر شده بودمو وحید تحقیرم کرده بود.. هیچ کاری هم نتونسته بودم بکنم... بهترین روزهای زندگیم روزهایی بود که نازنین کنارم بود درسته یه روز در هفته بود ولی همونم منو یه کمی آروم می کرد... غیر از منو پویا کس دیگه ای از این موضوع خبر نداشت همه فکر می کردن غمم فقط نبودن نازنینه اما اون کار وحید ضربه دیگه ای بود که بهم زد ... خیلی فکرای عجیب و غریب به سرم می زد که انتقام اون کارش رو بگیرم اما هربار تهدیدی که کرده بود منو پشیمون می کرد . شاید اگه می تونستم یه جوری حالشو بگیرم دلم خنک می شد و دیگه زیاد عصبی نمی شدم اما همین که هیچ کاری نتونسته بودم بکنم بیشتر کفریم می کرد..
دیگه نزدیکای صبح بود...سعی کردم این یکی دو ساعت رو بخوابم .. دراز کشیدم رو تخت و چشماموبستم ... بعد از اون قضیه دیگه اصلا وحید طرفم نیومد ... یکی دو بار همدیگرو دیدیم اونم موقعی که نازنینو بهم تحویل میداد.. بیشتر موقع ها مادرش نازنینو میاورد... تنفرم ازش صد برابر شده بود... به زمان زیادی احتیاج داشتم تا همه چیز و همین جوری که هست بپذیرم... خیلی کار سختی بود ولی تنها راهم همین بود.
پایان
نويسنده :الهام
خوانندگان محترم براي طرح هرگونه پيشنهاد و انتقاد به اين قسمت مراجعه فرماييد.
Posted by Ema87 at November 27, 2008