| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 15 Nov 2007 02:45 | ویرایش بوسیله: parnia
لینک صفحات داستان: قسمت اول و دوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_0.html قسمت سوم و چهارم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_3.html قسمت پنجم و ششم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_4.html قسمت هفتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_5.html قسمت هشتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_6.html قسمت نهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_9.html قسمت دهم : http://www.avizoon.com/forum/2_47124_10.html قسمت یازدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_11.html قسمت دوازدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_14.html قسمت سیزدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_16.html قسمت چهاردهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_24.html قسمت پانزدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_27.html قسمت شانزدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_34.html قسمت هفدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_37.html قسمت هجدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_40.html قسمت نوزدهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_43.html قسمت بیستم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_48.html قسمت بیست و یکم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_53.html قسمت بیست و دوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_58.html قسمت بیست و سوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_73.html قسمت بیست و چهارم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_89.html قسمت بيست و پنجم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_96.html قسمت بیست و ششم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_104.html قسمت بیست و هفتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_113.html قسمت بیست و هشتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_121.html قسمت بیست و نهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_170.html قسمت سی ام: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_177.html قسمت سی و یکم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_185.html قسمت سی و دوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_215.html قسمت سی و سوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_283.html قسمت سی و چهارم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_335.html قسمت سی و پنجم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_380.html قسمت سی و ششم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_415.html قسمت سی و هفتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_457.html قسمت سی و هشتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_486.html قسمت سی و نهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_531.html قسمت چهلم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_546.html قسمت چهل و یکم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_568.html قسمت چهل و دوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_611.html قسمت چهل و سوم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_628.html قسمت چهل و چهارم : http://www.avizoon.com/forum/2_47124_670.html قسمت چهل و پنجم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_681.html قسمت چهل وششم : http://www.avizoon.com/forum/2_47124_731.html قسمت چهل و هفتم : http://www.avizoon.com/forum/2_47124_754.htm قسمت چهل و هشتم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_775.html قسمن چهل و نهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_784.html قسمت پنجاهم: http://www.avizoon.com/forum/2_47124_787.html
قسمت اول:
بوی تابستون تموم کوچه و محله و مدرسه رو پر کرده بود...دیگه داشتم دیوونه میشدم....فردا آخرین امتحانه و دیگه آزادی...امسال واقعا" سخت و کسل کننده بود ......هنوز حرفهای خانم یگانه مدیر مدرسمون تو گوشمه..:خانم فتحی با توجه به اینکه شما از دانشجویان کوشا و ساعی ما هستید و با در نظر گرفتن اینکه مادر و پدر شما هر دو فرهنگی هستند من مطمئنم شما بازم برای خودتون و خانواده و همچنین مدرسه افتخار آفرین میشین....عزیزم معدل 20 در سوم دبیرستان یعنی قبولی حتمی شما در رشته پزشکی... من مطمئنم که شما لیاقتش رو داری....فقط کافیه دست از تلاش بر نداری...مدرسه برای زحمات شما ارزش قائله و مطمئنا" به نحو مطلوبی از شما قدردانی میشه.... نمیدونم چرا احساس خستگی میکردم...آخه روزی 12 ساعت مطالعه حس بدی به آدم دست میده.....از صبح تا شب کتاب و درس و تا آخر شب که کتاب رو صورتم میفته. و خواب که چه عرض شود بیهوشی...بدون هیچ رویایی و.... کاش هر چه زودتر فردا برسه این ادبیات مسخره هم ........نه ادبیات رو دوست دارم....وای خدایا مرسی...یعنی واقعا" یک سال تحصیلی تموم میشه...... ---------------------------------------------------------------------------------------------------- ------- مامان :روشنک جان... -کجائی مامان ؟بیا دخترم شامت سرد میشه... روشنک :باشه مامان الان میام ...شما بخورید منم میام..... م :من که میدونم نمیای ...بزار شامتو بکشم بیارم تو اتاقت.... ر:ممنون مامان....جبران میکنم.... م:دخترم همین که تو درسهات موفقی بهترین پاداشه واسه من.... ر:باشه.... م:باشه چی؟ ر:هیچی ببخشید داشتم این تاریخ ادبیاته رو حفظ میکردم...حواسم نبود چی گفتید؟ م:هیچی گفتم درستو بخون.... ر:باشه... نمیدونم کی خوابم برد.... صبح زود موقع نماز بیدار شدم....بعد از نماز و مرور صدباره کتاب و جزوه و خوردن یه لقمه صبحانه...بابا رفته از تو پارکینگ ماشینو بیاره.... مامان هم آماده میاد کفشهاشو بپوشه..... خوشبحال رامین و رها....سه روزی میشه که امتحاناتشون تموم شده.....ولی مگه مامان بیچاره ها رو ول میکنه هزار جور کلاس تقویتی و تیزهوشان و فرزانگان و...براشون ثبت نام کرده... بابای بیچاره ام که مثل نوکر حلقه به گوش مامانمه....بعد از رسوندن من و مامان باید بیاد و رامین و رها رو برسونه وبعد هم عین یه راننده آژانس اونها رو از این کلاس به اون کلاس ببره..... م:روشنک کجا موندی دختر بدو.... ر:چشم ....اومدم..... ---------------------------------------------------------------------------------------------------- ------ الهام:ولی واقعا" دستش درد نکنه...امتحان خوبی گرفت....خستگی درسها رو از تنمون بیرون کرد.... ر:آره واقعا" ا:تو که خر خونی چه سخت بگیرن چه آسون واسه تو چه توفیری داره...این سخت و آسونی مال ما شاگرد تنبلهاست که واسمون یه دنیا ارزش داره.... ر:بسته باز این داره خودزنی میکنه....به جای این چرت و پرتها بگو ببینم شماره خونه این سمیرا رو گیر آوردی یا نه؟ ا:آره بابا...منو دست کم گرفتی ها... ر:حالا تو مطمئنی شوهرشه.... ا:مطمئن مطمئن...این دختر سمیرا خیلی موذیه...از ترس خانم یگانه که دیگه راهش ندن تو مدرسه صداش در نمیاد بگه این شوهرمه... فقط هی چخانکی میگه داداشمه..... ر:اگه واقعا" داداشش بود چی؟ ا:غلط کرده اگه اون مردک داداششه منم دائیشم.....هه هه هه ر:داره میاد ...لطفا" خفه.... س:سلام روشنک جان....امتحان مثل همیشه علی بود دیگه؟ ر:سلام .....ای بدک نبود....شما چیکار کردی؟ س:به نظر منم خوب بو د ولی این سوال 4 یه ذره سخت بود.... ر:آره همچین.....ااااااااااا ...سمیرا جان اون پژو مثل اینکه منتظر شماست.... قیافه اش در هم میشه و به من نگاهی میندازه و میگه.... س:اااا...داداشمه معرفی میکنم....سعید ... ر:خوشبختم....بهشون سلام برسونید... س:خب چرا خودتون نمیاین جلو... ا:آخه درست نیست ایشالله یه موقعیت بهتر... س:هر جور راحتین....پس فعلا" تابستون خوش بگذره... ا:به شما هم همینطور ر:خداحافظ...خوش بگذره..... ر:الهام من میترسم....پس خودت زنگ بزن ته توشو در بیار... ا:بابا پاستوریزه...یه تلفنه...نمیخواد بخورتت که.... ر:میدونم...ولی این شهر کوچیکه...بابا و مامان منو همه میشناسن....تا بگی فتحی همه میگن اااااا دختر دبیر فتحی هستی؟ میترسم واسم بد شه.... ا:داری ناامیدم میکنی....مگه میخوای خودتو معرفی کنی خنگول... قراره فقط به عنوان یه ناشناس زنگ بزنی...و بفهمی اولا" ایشون شوهره سمیراست یا نه ؟ و دیگه اینکه آیا حاضره با کس دیگه ای دوست بشه یا نه؟همین..... ر:اگه حاضر بود دوست بشه چی...؟ آ:اون دیگه پروژه بعدیه.... ---------------------------------------------------------------------------------------------------- ----- ر:مامان اون صندل آبیمو کجا گذاشتی..؟ م:همونجا تو کمدته دیگه... ر:نیست مامان...حالا چی بپوشم..... م:من اگه پیداش کنم....پدرتو در میارم... ر:واسه چی؟ م:بس که کوری....یکم دقت کنی پیداش میکنی...دیگم صدام نکن دارم لباس رها رو آماده میکنم.... ر:ااااااااااااا....پیدا شد...راستی مامان زن فرهاد رو برای عروسی فرزانه میخواد آرایش کنه؟ م:آره چطور مگه؟ ر:ولی این خاله هم آخر مادر شوهره ها.....عروس آورده...خرج آرایشگاه نمیخواد بده داده دخترش آرایش کنه.....هه هه هه م:تو مگه فضولی؟...اولا" فرزانه آرایشگره...چه ایرادی داره میخواد زن داداششو آرایش کنه...دوما" این فضولیها به تو نیومده...یه موقع به گوش خاله ات میرسه بهش بر میخوره...خودت میدونی چقدر حساسه.... ر:حالا کجا میخوان آرایشش کنن؟ م:خونه ما...خاله ات میگه چون شما باغ دارید...بعدش عروس رو میبریم تو باغ و ازش فیلم میگیریم..... ر:چه خوش اشتها یه موقع رودل نکنن؟ م:روشنکککککککککککککککککک.... ر:چشم خفه شدم.......
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|
|
|
parnia سلام مبارک باشه من میخونم داستانتو نظرمو میگم خسته نباشی
لاله
|
|
|
parnia
سلام پرنیا جان...
خوبی؟ میخوشی؟!
اولین قسمت داستانت رو خوندم عزیز...شیوه نگارش جالبی داری بیشترش دیالوگ نویسیه ولی باید بیشتر به توصیفات و فضا سازی داستان اهمیت بدی...الان داستانت شبیه یه فیلم میمونه که فقط صدا داره و خواننده نمیتونی تصویرش رو مجسم کنه...
ولی در کل خیلی قشنگ و زیبا مینویسی و حالا حالا ها جای پیشرفت داری
(¯`*•.شــــاد و پيروز باشي.•*´¯)
(¯`*•.قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثله یه خواب تموم شدن.•*´¯)
|
|
|
|
|
laleh23
Quoting: laleh23 سلام مبارک باشه سلام عزیزم....ممنونم خانمی....
Quoting: laleh23 من میخونم داستانتو نظرمو میگم لطف میکنی عزیزم....
Quoting: laleh23 خسته نباشی مرسی عزیزم....
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|
|
|
# : 15 Nov 2007 07:49 | ویرایش بوسیله: parnia
Beny_wax
Quoting: Beny_wax سلام پرنیا جان... سلام عزیز...
Quoting: Beny_wax خوبی؟ میخوشی؟! ممنون...چه بامزه احوالپرسی میکنی شما....!!
Quoting: Beny_wax اولین قسمت داستانت رو خوندم عزیز...شیوه نگارش جالبی داری بیشترش دیالوگ نویسیه ولی باید بیشتر به توصیفات و فضا سازی داستان اهمیت بدی...الان داستانت شبیه یه فیلم میمونه که فقط صدا داره و خواننده نمیتونی تصویرش رو مجسم کنه... چشم...دقت میکنم از این به بعد..... مرسی که توجه کردی و وقت گذاشتی عزیز....
Quoting: Beny_wax ولی در کل خیلی قشنگ و زیبا مینویسی و حالا حالا ها جای پیشرفت داری مرسی از دلگرمی که میدید...و لطفی که به من دارید.....
Quoting: Beny_wax (¯`*•.شــــاد و پيروز باشي.•*´¯) شما هم همینطور عزیز.....
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|
|
|
# : 15 Nov 2007 09:05 | ویرایش بوسیله: parnia
قسمت دوم:
تازه امتحانها تموم شده بود و انرژی در من موج میزد....امروز قرار بود عروس خالمو تو خونه ما درستش کنند و بعد هم آقا پسر یکی یدونه اش فرهاد خان با فیلمبردار بیاد و تو باغ کمی گشت بزنند و عروس رو به آتلیه و از اونجا هم به سالن ببرن..... من از صبح ذوق داشتم , برای اینکه محیط خلوت باشه و کسی مزاحم عروس وآرایشگر نشه مامان و بابا و رامین و رها به خونه خاله بزرگم رفتند و فقط منو فرزانه و فریبا دو تا خواهر های شازده دوماد و همینطور سارا که عروس خانم بود تو خونه مونده بودیم....ذوق زده بودنم بیشتر به این جهت بود که منو هم جزو ساقدوشهای عروس خانم حساب کرده بودند....سارا فقط دو سال از من بزرگتر بود و میتونستم به وضوح اضطرابشو ببینم.... از صبح من و فریبا دختر خاله کوچکترم گوش به فرمان فرزانه خانم ایستاده بودیم و هرچه ایشون امر میکردن رو انجام میدادیم.....دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت.....سارا دختر زیبائی بود و نیاز به اینهمه لایه گذاری نداشت ولی نمیدونم فرزانه چه اصراری داشت که این بخت برگشته رو عین جن بوداداه ش کنه..... کمی که گذشت یاد شماره تلفنی که از الهام گرفته بودم افتادم....احساس میکردم موقعیت خوبیه...چون هم فرزانه و هم فریبا هر دو اهل شیطنت بودن...ومیتونستن کمکم کنند.... فرزانه با اینکه یه بچه داشت ولی هنوز سر و گوشش میجنبید....میدونستم این اواخر شوهرش مچشو گرفته ولی صداش در نیومد چون خودش پرونده اش پیش فرزانه خراب بود.....فریبا هم با اینکه یه سه سالی از من کوچکتر بود ولی تو اینجور موارد شیطونو درس میداد..... آروم با دست به فریبا که کنار فرزانه ایستاده بود و جعبه سایه چشم رو براش نگه داشته بود اشاره کردم بیاد پیشم.....اونم با صورت و ابرو بهم اشاره کرد که چی بشه؟ دوباره اشاره کردم بیا ...کارت دارم.... اومد کنارم نشست و گفت چته؟ ...گفتم فریبا جان یه کاری ازت بخوام تو عالم دخترخالگی برام انجامش میدی؟ اونم یه نگاه شیطنتی به من کرد و گفت: تا کارت چی باشه؟ گفتم راستش یه شماره دارم میخوام برام بگیریش و با هاش صحبت کنی!! انگار حرف منو نفهمیده باشه مثل دیوونه ها نگام میکرد....من ادامه دادم:راستش نمیخوام هیچکی بفهمه ...باید بین خودمون بمونه..... گفت روشنک تو که اهل این کارا نبودی خرخون؟ بابا پس تا حالا ما رو رنگ میکردی....هه هه هه... جلو دهنشو گرفتم و گفتم نه بابا خنگول....این چه حرفیه؟ چه کاری کردم؟اگه میخواستم کاری بکنم که دست به دامن تو یه الف بچه نمیشدم....همینطور با خنده خودشو رها کردو ادامه داد:خب حالا طرف کیه؟چه کاره است...؟ صدای فرزانه بلند شد....هوی حالیتون هست....پچ پچ نداریما... بعدم برگشت رو به ما و یه اخم الکی و مسخره بهمون کرد....خنده ام گرفته بود چون اخم اصلا" بهش نمیومد...بس که جک بود و همیشه چرت و پرت میگفت.... یهوفریبا داد زد فرزانه میدونی چیه...؟ تا اومدم بپرم رو شو خفه اش کنم نصف حرفشو زده بود....روشنک میخواد به دوست پس........... فرزانه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:خوشم باشه...چشم خالم روشن...پس شما هم بله...؟؟!! به فریبا یه چشم غره اساسی رفتم و سرمو انداختم پائین...بعد به فرزانه رو کردم و گفتم:بابا این چرت و پرت میگه...خوبه خواهر خودته ها....نمیشناسیش...من غلط بکنم بخوام با یه پسر دوست بشم....که فرداشم بابا و مامانم خفم کنند.....یه شماره تلفن از یکی از همکلاسیهای مشکوکمون دارم....دختره میگه شوهر نداره و لی مشخصه خیلی تابلوئه چون شوهره هر روز با پژو میاد دنبالشو اصلا" هم شبیهش نیست...خودش که میگه داداششه....ولی بچه های کلاس همه میگن شوهرشه.... فرزانه که تا حالا به حرفهام گوش میکرد....سرشو برگردوند طرف سارا و مشغول آرایش و شد گفت:خب حالا این وسط تو کی هستی؟ سر پیازی یا ته پیاز؟نکنه کلانتر محلی؟ بلند شدم ایستادم و گفتم :حالا نمیخواین کمک کنین چرا به آدم توهین میکنین؟الکی یه قیافه دلخورم گرفتم... فریبا تندی دوید و از پشت دستشو حلقه کرد دور گردنم و گفت :روشنک جونم حالا چرا دلخور میشی اصلا بده خودم باهاش صحبت میکنم....منم با دلخوری نگاهش کردم و گفتم پس حواست باشه نگی کی هستی یا واسه چی تماس میگیری....نباید اطلاعات بدی...شهر کوچیکه و آبرومون میره... فریبا نگام کرد و با خنده گفت:اینو.... بعد از یه عمر گدائی شب جمعه داره یادمون میده....هه هه هه گفتم خلاصه حواست باشه... باشه خانم معلم...حالا شماره رو بده ببینم آشنا نباشه یه موقع..... فرزانه بلند داد زد: فریبا لطفا" زر زیادی موقوف.... فریبا همینطور که شماره تو دستش بود به سمت میز تلفن رفت و نشست و گفت فرزانه...به نظرت این شماره آشنا نیست....و بعد شماره رو بلند برای فرزانه خوند... فرزانه نگاش کرد و گفت:نه...یادم نمیاد...... فریبا گوشی رو برداشت و شماره رو گرفت:گوشمو چسبونده بودم به گوشی و نفسمو حبس کرده بودم....توی گرما و شرجی تیرماه....احساس خفگی تمام وجودمو گرفته بود.... یه آن یه صدای رسا و مردونه رو از پشت تلفن شنیدم:الو......
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|
|
|
قشنگه
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
|
|
|
parnia مبارک باشه عزیز زیبا بود و جذاب منتظر ادامه هستم عزیز...........
تمام.
|
|
|
|
|
Quoting: armin852006 قشنگه ممنون عزیز...
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|
|
|
Quoting: sexnasa2008 مبارک باشه عزیز ممنون سامان جان....
Quoting: sexnasa2008 زیبا بود و جذاب ممنونم عزیز...شما به من لطف دارید.....میدونم نثر خوبی ندارم...ولی ماجراش واقعیه امیدوارم بتونم درست و مناسب بیانش کنم.....
Quoting: sexnasa2008 منتظر ادامه هستم عزیز........... مرسی عزیز....
تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
|