[go: up one dir, main page]

صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهای سکسی
فیلم سکسی | سکسولوژی | خنده بازار | داستانهای سکسی(English)
آویزون
انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / ...........تاوان عشق..........."فهرست صفحات داستان در صفحه اول"
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 811 . 812 . >>
نویسنده پیام
# : 17 Nov 2007 11:25 | ویرایش بوسیله: parnia


قسمت سوم:


همینطور که محکم گوشمو به تلفن چسبونده بودم ......از شدت اظطراب و گرمای هوا تمام صورتم سرخ سرخ شده بود.....ضربان قلبمو به وضوح میشنیدم....صد بار به خودم فحش دادم که آخه چرا من باید زنگ میزدم ....ولی باز حس کنجکاویم انگار قویتر بود و یه جورائی خودمو راضی کرده بودم.....صدای مردونه از اون سمت خط داشت پشت سر هم الو الو میکرد....و من که گیج و مبهوت به گوشی خیره شده یودم و به صورت مسخره فریبا که با صدای خفه ای هر هر میخندید....یه آن دستموم گذاشتم رو شاسی تلفن و قطعش کردم....یهو فریبا منو مات و مبهوت نگاه کرد و گفت:چته موجی؟چرا تلفن رو قطع میکنی؟ زدم تو سرش و گفتم واسه چی نباید قطعش کنم ....تو که مثل خل و چل ها پای تلفن داری ریسه میری و حرف نمیزنی اون بنده خدا هم معطل هی میگه الو الو ....خب واسه چی نباید قطع کنم وقتی حرف نمیزنی....
فریبا یه نگاه به من میندازه و میگه مگه نسپرده بودی به من....خب بده دوباره زنگ بزنم دیگه نمیخندم....قول میدم....دیگه منتظر عکس العمل من نشد و خیلی سریع کاغذ رو از دستم گرفت و مشغول شماره گرفتن شد.....فرزانه زیر چشمی به ما نگاه میکرد ولی سعی میکرد چیز ی نگه تا یه موقع به ما رو نداده باشه....سارا بنده خدا هم که دیگه زیر دست فرزانه صداش در نمیومد....موهای حالتدار و بلند فریبا توی صورتش ریخته بود و با یک حرکت دست اونها رو به پشت سرش هدایت کرد ....نفس عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد.....با حرکت دستش متوجه شدم که اون طرف خط کسی گوشی رو برداشته....دوباره ضربان قلبم سریع شده بود و سریع خودمو به گوشی رسوندم و گوشم رو چسبوندم به گوشی تا ببینم چی میگه....
اینبار با اولین الو که از اون سمت شنیده شد...فریبا شروع به صحبت کرد....
فریبا:الو سلام....
من دیگه نفس کشیدن انگار از یادم رفته بود...تمام نفسم در سینه حبس شده بود و فقط صدای پرنده ها رو میشنیدم که از تو باغ واسه خودشون آواز میخوندن.....فریبا خیلی سریع رفته بود سر اصل مطلب....
ف-ببخشید میتونم با همسرتون سمیرا خانم صحبت کنم....
-سمیرا خانم منزل نیستند....در ضمن من برادرشونم نه همسرش....
نیش فریبا تا بنا گوش باز شد ادامه داد....از کجا معلوم که شما همسرش نیستید؟....
باز صدای مردونه از اون سمت تلفن جواب داد:من نیازی نمیبینم برای شما دلیل و مدرک بیارم...در کل من برادرش سعیدم....امری داشته باشید درخدمتم....به سمیرا بگم کی تماس گرفته بود؟
من که تا اون لحظه فقط شنونده بودم ....با یه جسارتی که تا اون موقع در خودم سراغ نداشتم گوشی رو از فریبا قاپیدم و بی مقدمه گفتم:آقای محترم با دروغگوئی و کتمان شما چیزی حل نمیشه چون همه میدونند که سمیرا شوهر داره....انگار سبک شده بودم....فریبا هاج و واج منو نگاه میکرد....فرزانه که تا اون لحظه ساکت بود با دست اشاره میکرد خاک بر سرت....
-سلامتون کجاست خانم محترم....بعدم چند نفر به یه نفر خانم خانما....
با شنیدن لحن صحبت و تن صداش یهو هم گرمم شد و هم خنده ام گرفت.....ریز ریز خندیدمو ادامه دادم ...دوستم که اولش با شما سلام کرد...نیازی ندیدم دوباره سلام بدم....قیافه حق به جانبی گرفته بودم وقتی داشتم با هاش حرف میزدم....
-من فقط خواستم ادب رو رعایت کرده باشم در ضمن معرفی میکنم سعید هستم و افتخار صحبت با چه خانم محترمی رو دارم؟....
هول شده بودم نمیدونستم چی بگم....پس این همون سعید بود که ما اون روز تو ماشین دیده بودیمش.....هر کار میکردم قیافش یادم نمیومد....فقط موهای بلندش...آره یادم اومد...موهای بلند خرمائی داشت که تا شونه اش میرسید ولی از پشت بسته بودتش.....حالا بهش چی بگم خودمو معرفی کنم که سمیرا منو میکشه...
-:الو خانم خانما خودتو معرفی نمیکنی؟
صدامو صاف کردم و گفتم:مهم این نیست من کیم مهم اینه که شما صداقت داشته باشید و بپذیرید که همسر سمیرا هستید....
سعید جواب داد: ولی من به شما دروغ نگفتم ...سمیرا نامزد داره و الانم با نامزدش رفته بیرون....فکر میکنم اگه شما سمیرا رو میشناسید ...اگه لازم بوده باشه حتما" به شما در مورد نامزدش میگفته....
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم....راست میگفت اگه لازم بود حتما" سمیرا به ما میگفت...چقدر کار ما مسخره و بچه گانه بود...خجالت کشیده بودم ....خودمو جمع و جور کردم و با یه صدای خفه گفتم:ببخشید مزاحمتون شدم خداحافظ...
سعید خیلی سریع جواب داد: امیدوارم از دست من دلخور نشده باشید....من اجازه ندارم در مورد زندگیه خصوصیه سمیرا چیزی بگم والا حتما " کمکتون میکردم...خوشحال میشم بازم صدای گرمتونو بشنوم....
دوباره گرمم شده بود....صدای گرمتون...صدای گرمتون....این کلمه دهها بار توی مغزم مرور شد....خیلی سریع جواب دادم ممنون و خداحافظ....
از اون طرف الو الو شنیده میشد که من گوشی رو گذاشتم...قلبم به تندی میتپید و هیجان تمام وجودمو گرفته بود فریبا نگام کرد و گفت چی شد؟مردی؟بگو دیگه.....
چیزی نشده....
میگفت داداششه...همین....فرزانه نگاهی به فریبا انداخت و گفت زودی به فرهاد یه زنگ بزن بگو بیاد ...عروس خانم آماده است....من و فریبا با هم دویدیم سمت سارا تا ببینیم چطوری شده...
واییییییییی واقعا" زیبا بود خیلی زیبا شده بود.....همینطور که من از قیافه سارا تعریف میکردم...فریبا هم با فرهاد تماس گرفت....اونم گفته بود که تا 10 دقیقه دیگه میرسه....من و فریبا هم رفتیم خودمونو آماده کنیم.......فرزانه هم کمک سارا میکرد تا لباسشو بپوشه....

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
# : 17 Nov 2007 11:29


Quoting: sexnasa2008
چشمت بی بلا عزیز

مرسی سامان جان...

Quoting: sexnasa2008
راستی چرا ادامه نزاشتی
حتما دنبال درسها هستی
اوکی........سرفرصت بذال که منتظل هستیم

ممنونم عزیز.....سعی میکنم بنویسم....مرسی که وقت میزاری...

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
# : 17 Nov 2007 11:32


Gipsy Girl

Quoting: Gipsy Girl
Topcet mobarak parnia jan

سلام خانمی...ممنونم عزیزم....

Quoting: Gipsy Girl
montazere edame ash hastim dokhtare khoob

مرسی عزیزم که اومدی....چشم سعی میکنم زودتر بنویسم.....

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
# : 17 Nov 2007 14:50


قسمت چهارم:

یه بلوز سفید آستین کوتاه زیر یه سارافون چهار خونه سبزو مشکی پوشیده بودم...سارافون تا بالای زانوم بود و پاهای سفید مو با یه جوراب شلواری سفید و شیشه ای پوشونده بودم....
موهای خرمائی بلندم که به کمک فرزانه موجدارش کرده بودم رها کرده بودم وبه راحتی تا روی کمرم میرسید.....چشمهای عسلیمو به توصیه فرزانه فقط با یه سایه نقرهای محصور کردم و با ریمل مژه های فردارمو حالت دادم.....پوستم خوب بود به همین دلیل فقط از یه مطوب کننده استفاده کرده بودم و لبهامو با یه خط لب گلبهی حالت دادمو از رژ مایع گلبهی روشن برای روی لبم استفاده کردم.....به نظر خودم کافی بود از آرایش غلیظ و یا زیاد متنفر بودم..... فریبا آرایش غلیظی کرد با اینکه از من کوچکتر بود ...
فرهاد وسارا واقعا" به هم میومدن....همه اون وسط بودن دختر و پسر....چه فامیلهای سارا چه فامیلهای فرهاد و خلاصه همه چیز خوب و عالی بود....همینطور که داشتم به مهمونها نگاه میکردم یه آن احساس کردم فلبم داره از جاش کنده میشه.....
یعنی داشتم درست میدیدم....سعید اینجا چیکار میکرد....اونم بغل دست فرهاد....یعنی چی؟!!
داشتم دیوونه میشدم...خدایا چی میدیم ...یعنی سعید دوست فرهاده...پس چرا فریبای ذلیل مرده چیزی نگفت؟خب اون بیچاره که شماره سعیدو نمیدونسته.....وای...مغزم داره سوت میکشه...چه غلطی کردم...نکنه منو بشناسه..تو جمعیت دنبال فریبا میگشتم که دیدم اون وسط داره با یکی از پسرای فامیل پدریشون داره هر هر و کرکر میکنه.....رفتم پیششو آرنجشو گرفتم و کشیدمش به طرف خودم....هول شد بنده خدا....چشاشو گشاد کرد و بهم زل زدو بعد گفت چه خبرته بابا؟
اخمهامو کردم تو همو گفتم یه چیزی ازت میپرسم مثل بچه آدم جوابمو بده والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟
بابا ترسیدم...خب بپرس چی شده؟با دلخوری اینو میگفت....بردمش یه گوشه ای که بتونم از اونجا سعیدو ببینم ولی اون نتونه ببینه....بعد اشاره کردم به فریبا ...اون پسره کیه بغل فرهاد ایستاده؟
خب زودتر بگو خره...چشتو گرفته...فکر کردم چه خبره حالا....روشنک چه ضایعی بابا وسط جمع منو میکشی یه کنار تابلو تابلو میپرسی این پسره کیه؟...اینقدر ضایع که نباید آمار بگیری .....بعدم زد زیر خنده و هی ریسه میرفت....دوباره آرنجشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم....گفتم دارم جدی ازت میپرسم اون آقا کیه؟
بابا چته تو؟اون یکی از دوستهای صمیمیه فرهاده و همسن فرهادم هست....باباش تو صادرات و واردات فرشه وضع مالیشون توپ توپ....اسمشم سعید محمدیه.....وای داشتم خفه میشدم یعنی داداش سمیرا محمدی.....احساس خفگی میکردم...اگه امروز متوجه میشد آبروم به کل پیش فامیل میرفت.....فریبا کنجکاوانه تو صورت و به حالتهای چهره من نگاه میکرد....روشنک بگو چی شده؟اونو میشناسی؟
آره.....همونیه که امروز بهش زنگ زدیم.....فریبا چشمهاش چهار تا شده بود و نگام میکرد....
انگار هنوز گیج بود....چرا چرت میگی روشنک.....سرمو پایین گرفته بودم به علامت نفی تکونش دادمو گفتم نه....عین حقیقته....نزدیک بود آبروریزی بشه....خیلی شانس آوردیم....فریبا یهو زد زیر خنده و آروم جلو دهنش رو گرفت و سعی کرد خودشو کنترل کنه....

حال خوبی نداشتم...نمیدونم چرا همش فکر میکردم میدونه من کیم...هر بار که برمیگشت و طرف منو نگاه میکرد حس میکردم منو میشناسه....سعی کردم زیاد جلب توجه نکنم....
سعید موهای خرمائی و چشمهای قهوه ای و صورت سبزه روشن داشت و با یه بینی شکسته که ابهت مردونه ای به چهره اش میداد....قد بلند و هیکل مناسبی داشت....هر وقت بهش نگاه میکردم حس میکردم قلبم خیلی تند میزنه....نمیدونم یه حس بخصوصی بود ....احساس میکردم اون فضا قابل تحمل نیست....به همین جهت سعی کردم بابا مو پیدا کنم و ازش بخوام منو ببره خونه.....به مامانم اگه میگفتم اینقدر میپرسید چی شده ؟چی نشده که تابلو میشدم و همه میفهمیدن....بابامو پیدا کردم ..داشت با شوهر خاله کوچیکم صحبت میکرد...بعد از سلام با شوهر خاله و تبری و تعارف از بابام خواستم یه لحظه بیاد این طرف....
چی شده دخترم؟ با یه قیافه جدی برگشتم رو به بابام ....بابا من فردا صبح کلاس کنکور شیمی ام شروع میشه اگه میشه منو ببرید خونه تا کمی مطالعه کنم و کمی استراحت کنم....
باشه دخترم...آفرین به دختر ممتازم....بزار کتمو بگیرم بریم......

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
# : 17 Nov 2007 14:58


مرسی عزیزم .خیلی قشنگ بود.این داستان واقعیه؟؟؟

~~~بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم....همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم~~~
# : 17 Nov 2007 18:01


parnia
خیلی خوب بود دستت درد نکنه
موفق باشی

لاله
# : 17 Nov 2007 18:52


parnia

خیلی زیبا هستش....مرسی

Quoting: parnia
ممنونم عزیز.....سعی میکنم بنویسم....مرسی که وقت میزاری

خوب داستانت قشنگ بید منم دوست داشته بیدم وخونم دیگه

تمام.
# : 17 Nov 2007 20:32


Quoting: parnia
چی شده دخترم؟ با یه قیافه جدی برگشتم رو به بابام ....بابا من فردا صبح کلاس کنکور شیمی ام شروع میشه اگه میشه منو ببرید خونه تا کمی مطالعه کنم و کمی استراحت کنم....
باشه دخترم...آفرین به دختر ممتازم....بزار کتمو بگیرم بریم......




آخ که چقدر این بهانه ها کار سازن

تمام آرزوهای منی کاش/یکی از ارزوهای تو یاشم
# : 17 Nov 2007 23:38


Quoting: asal_nanaz
مرسی عزیزم .خیلی قشنگ بود.این داستان واقعیه؟؟؟

خواهش میکنم خانمی.....نظر لطف شماست...بله این داستان واقعیه و مربوط به یکی از دوستان نزدیکمه....

Quoting: laleh23
parnia
خیلی خوب بود دستت درد نکنه
موفق باشی

ممنون لاله عزیزم....

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
# : 17 Nov 2007 23:39


Quoting: sexnasa2008
parnia

خیلی زیبا هستش....مرسی

ممنون از توجهت سامان جان...این نظر لطف شماست....

Quoting: sexnasa2008
خوب داستانت قشنگ بید منم دوست داشته بیدم وخونم دیگه

خوشحالم که اینطور فکر میکنی....مرسی....

تا شقايق هست زندگي بايد كرد....
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . 9 . 10 ... 811 . 812 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.
 

Powered by MiniBB