| نویسنده |
پیام |
|
|
تشکر خیلی خوبه ادامه بده منتظرم
اینم ایمیل پسر ایرونی [email protected]
|
|
|
از اين عكس ديدن كنيد كه كل داستان منه http://rapidshare.de/files/39413810/z__42_.jpg.html
gaygay
|
|
|
دمتون گرم با خاطره ها و داستاناتون بازم بنویسید . منم دارم خاطرمو براتون مینویسم و بزودی براتون میذارو
|
|
|
|
|
http://www.avizoon.com/upload/v/137526-66t48.jpg/15 یلام من هم دمست دارم [email protected] عکس منو بالا ببینین و پیام بزارین
danial
|
|
|
دوستان سلام مدت زمان زیادی که من عضو سایت خوب آویزون هستم، و همیشه از خاندن داستان ها و خاطرات شما دوستای خوبم لذت بردم، اما متأسفانه هیچ وقت فرصت نشستن و نوشتن داستانی را برای شما نداشتم بخاطر همین هم همیشه وقتی داستانها شما را میخاندم یه جورائی دچار وجدان درد می شدم. من تعدادی داستان خوب که تو یکی از سایت ها خاندم را براتون میپذارم امیدوارم خوشتون بیاد. در ضمن اینم بگم که مطمئن هستم هیچ کدوم از این داستانها تو سایت آویزون نیست.
انتظار
بطرف خونه سرازير ميشدم. بعد از ظهر يکى از روزاى داغ شهريور ماه بود. خيابون جردن طبق معمول از ظفر تا طرفهاى سوپر جردن سه رديفه ترافيکه. شلوغى شب جمعه. به ساعتم نگاه ميکنم. تازه حدود ساعت شش بعداز ظهره. از جلوى پيتزا کانزاس که رد ميشم راه رفتنم رو يواش ميکنم. صف عجيبى تا وسطهاى پياده رو ادامه داره و پسر دخترا دسته دسته مشغول بگو بخند و چشم چرونى هستند. دفعه قبل همينجا ديده بودمش. با يکسرى از دوستاش تو صف ايستاده بود که چشمم تو چشش افتاد. خيلى خوشگل بود. قد بلندى داشت و دستهاشو تو جيبهاى کاپشنش کرده بود. اون موقعه ها تازه شلوار تنگ مد شده بود. شلوار جينش سفت به بدنش چسبيده بود و پاهاى کشيده و خوش فرمش رو بيشتر نشون ميداد. موهاى بلندش تا روى پيشونى اومده بود و سبيل کم پشتى هم روى صورتش داشت. خيلى خوش تيپ بود. داشتم با دوستم على صحبت ميکردم که سرش رو برگردوند و صاف توى چشمام نگاه کرد. از همون نگاه اول ميدونستم که ميخوامش. خيلى معصوم به نظر ميرسيد ولى در عين حال بدون هيچ ترسى با نگاهش بهم فهموند که تمام حواسش پهلوى منه. ظاهراً غذا را سفارش داده بودند و منتظر بود که نوبتشون بشه. دوستش از تو داد زد "بابک بيا کمک. پيتزا هامون حاظرند." رفت تو..ولى موقع بيرون اومدن دوباره بطرفم نگاه کرد و لبخند معنى دار ديگه اى تحويلم داد. از اون روز به بعد هر شب اونجا پلکيدم که شايد ببينمش, ولى خبرى ازش نشد. امشب هم باز خبرى ازش نبود. دم در "هات شاپ" ايستادم و يک بستنى قيفى سفارش دادم. ميخواستم وقت بکشم تا شايد پيداش بشه.
بستنى رو داشتم تموم ميکردم که از گوشه چشم ديدم يه نفر با کاپشن و قد بلند بغلم ايستاد. نگاه کردم, خودش بود. همون لبخند چند روز پيش رو گوشه لباش داشت. ايندفعه تنها اومده بود. نميدونم چرا, ولى ضربان قلبم يکدفعه سريعتر شد. ميخواستم برگردم و به دليلى باهاش صحبت کنم...ولى روم نميشد. داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که آخه لعنتى, تو که عرضه صحبت کردن با طرف رو هم ندارى چطورى ميخواى بلندش کنى. تو اين فکرها بودم که صداشو شنديم: - کجايى؟ - با منى؟ - آره. خيلى تو فکرى. کشتيهات غرق شده؟ - تو پريروزا اينجا نبودى؟ - نه. حواسم يه جا ديگه بود. -چرا. - فکر کردم قبلا" ديدمت. مدرسه رازى ميرى؟ - آره! تو از کجا ميدونستى؟ - قبلا" زنگ ناهار ديده بودمت. منظورم پارساله. ولى مطمنن نبودم خودت باشى. قيافت يه کم عوض شده. - آره. تابستون ديگه مجبور نيستم موهامو نمره ‚ بزنم. خنديد و گفت: منهم از اول تابستون تا حالا موهامو نزدم. حسابى بلند شده. - آره ميبينم. پريروز تو صف هم که ايستاده بودى تمام دخترا داشتن زيرزيرکى نگاهت ميکردند. - جدى؟بزار اينقدر نگاه کنن تا خفه شن! دوست دارم اذيتشون کنم. - مگه مريضى؟! خنديد و گفت: آره. کيرم با دخترا شق نميشه! از صراحتش خندم گرفت. پرسيدم "مگه ميشه. حتما" دختر درستشو پيدا نکردى." گفت: "اتفاقا چرا.... فقط يه اشکال هست...کير نداره!" مونده بودم که چى بگم. طرف اونقدرها هم که فکر ميکردم معصوم نبود. به صورتش نگاه کردم. موهاى خرماييش رو پيشونيش ريخته بود و چشمهاى عسليش برق عجيبى داشتند. مثل اينکه با چشمهاش داشت تيکه تيکه لباسهاى منو از تنم در مياورد. به شلوارش نگاه کردم. قسمت جلوى شلوارش حسابى قلمبه بود. کونش هم قشنگ از روى شلوار معلوم بود. بقدرى تنگ پوشيده بود که مطمئن بودم اگر در اون لحظه دولا ميشد حتما شلوارش از وسط جر ميخورد. خودم رو جمع و جور کردم و الکى به ساعتم نگاه کردم. گفت"منتظر کسى هستى؟" گفتم: آره ولى طرف پيداش نشد. -حالا حتما" بايد برى؟ - نه. راستشو بخواى برنامه بخصوصى ندارم. چطور مگه؟ - ما خونمون همين طرفاس. پدرو مادرم هم رفتن کرج ديدن فاميل. گفتم اگه بخواى ميتونيم بريم باهم يه فيلم ببينيم. فيلميمون واسم يه فيلم باحال آورده. - باشه. من که برنامه بخصوصى ندارم. کدوم کوچه اين؟ - يکى دوتا پايينتر, کوچه تنديس. - خيلى خب. فلان ننه دوستم. اگه ميخواست زودتر پيداش ميشد. - از دستش در رفت!! البته دوستى در کار نبود, ولى نميخواستم بفهمه که اونجا منتظر اون بودم.
ده دقيقه بعد وارد آپارتمانشون شديم. جاى شيکى بود و معلوم بود خانواده درست حسابى داره. در را از پشت قفل کرد و بعد بطرف ضبط صوت رفت. - خارجى دوست دارى يا ايرونى؟ - فرق نميکنه. هرچى دلت ميخواد بزار. - از اين حرفت پشيمون ميشى چون اکثر بچه ها از تيپ موزيکى که من گوش ميدم خوششون نمياد. - نگران نباش. اگه خوشم نيومد بهت ميگم. نوار را گذاشت و اومد نشست بغل من روى مبل. گفتم مگه قرار نبود فيلم ببينيم. گفت اول آهنگ گوش ميديم, بعد فيلم. هنوز تازه اول شب بود و منهم عجله اى براى رفتن نداشتم. آهنگ شروع شد و من بلافاصله اونو شناختم. آهنگ "پل" گوگوش بود. - هنوز به آهنگهاى قديمى گوش ميدى؟ - آره با اونا بيشتر حال ميکنم. خيلى باحالن. مخصوصا اين يکى. - باهات موافقم. ولى معنى اين آهنگ رو فقط کسى ميفهمه که عشقشو از دست داده باشه. - تا حالا عاشق بودى؟ - آره. - چى شد؟ _ هيچى. طرف رفت آمريکا. دو سال پيش بود. - جالبه. برادر منم پارسال رفت پاريس. حالا از اونجا و آب و هواش خسته شده, ميگه ميخواد سعى کنه بره آمريکا. عکس يه پسره رو تلوزيون بود. برداشتم نگاهش کردم. - آره. عکس مال دو سال پيشه. - برادرت اينه؟ برادرش هم مثل خودش خوشگل بود....ولى بازهم بابک نميشد. تو عکس دقيق شده بودم که احساس کردم داره از بقل نگاهم ميکنه. صورتم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم.
صاف داشت توى صورتم نگاه ميکرد. با نگاهش هزار سوال ميکرد. آهنگ تموم شد و خونه دوباره ساکت شد. ازم پرسيد: - از اون موقع تا حالا با کسى نبودى؟ - مگه ميشه! ناسلامتى دو ساله که رفته. تازه مگه نميدونى که تو مدرسه چه خبره؟ مدرسه ما بخاطر وفور نعمت معروفه! خنديد و گفت: آره. يه چيزى بهت ميگم باورت نميشه. پارسال آخراى سال موقع زنگ ورزش يه پسررو ديدم داشت بهم حسابى حال ميداد. سال چهارمى بود و قد بلندى داشت. وقتى داشتيم لباس ورزش تنمون ميکرديم اومد بغل من و لخت شد. شورتشو در نياورد, ولى از همونجا ديدم کيرش شق شق بود. ديد که دارم نگاهش ميکنم با سر اشاره کرد به دستشويى. دنبالش رفتم. رفت توالت آخرى و منهم وقتى ديدم کسى نيست دنبالش رفتم تو. جات خالى يه کير باحالى داشت که نگو. همونجا با تف کيرشو کرد تو کونم. من صورتم از هيجان سرخ شده بود. همينطور که داشت داستانشو تعريف ميکرد پاهاشو از هم جدا کرد و مخصوصا طورى نشست که من بتونم کيرشو ببينم. جلوى شلوارش دوياره مثل قبلا قلمبه شده بود. کير خودم هم دست کمى از مال اون نداشت. اينقدر راست شده بود که سرش از بالاى شورتم زده بود بيرون. - بابک. خيلى هيکل باحالى دارى. - خودتم خيلى باحالى. پريشب که منتظر غذا بودم از گوشه چشم ديدمت....همونجا توى صف شق کرده بودم!! دستشو روى کيرش گذاشت و شروع کرد به ماليدن خودش. گفت: - ميخواى باهم جق بزنيم؟ - همينجا تو سالن؟ - کسى نمياد که. درهم قفله. منهم ميخوام همينجا تو سالن بهت بدم. -اون کيرى که من ميبينم تا اتاق خواب دووم نمياره. با اين حرف دگمه هاى شلوارشو باز کرد و زيپشو پايين کشيد. من فقط مثل مجسمه نشسته بودم و به اين صحنه با ناباورى نگاه ميکردم. با دو دستش بغلهاى شلوارشو گرفت و تا زانو پايين کشيد. شورت سفيد کوتاهى پوشيده بود که فقط قسمت کوچکى از جلو و عقبشو پنهان ميکرد. دستهامو جلو بردم و دگمه هاى بلوزش را يکى يکى باز کردم. بدن واقعا" باحالى داشت. سينه هايش با موهاى سياه کوتاه پوشيده بود و بصورت خطى از روى شکم سفتش تا خط شورتش ادامه داشت. صورتمو جلو بردم و سينه مردونشو بوسيدم... دستشو پشت سرم گذاشت و منو بطرف خودش کشيد. تى شرت منو از تنم در آورد و روى مبل انداخت. منهم شلوارش رو از پاش درآوردم.ميخواستم بطرف کيرش برم که منو نگه داشت. از عقب منو روى مبل انداخت و باز لبخند زد. گفت: "عجله نداشته باش". جلوى پام زانو زد و در حاليکه هنوز توى چشمهام نگاه ميکرد شلوار و شورتم رو با هم از پام بيرون کشيد. کيرم راست جلوم ايستاده بود و حاضر بود که هر لحظه منفجر بشه. بابک پاهاش رو باز کرد و بعد برگشت و همونطور با شورت نشست رو کير من. گرماى کونش رو حتى از زير شورت هم ميتونستم احساس کنم. خودشو سفت به کيرم ميماليد و حال ميکرد. رو دستم تف کردم و اونو به کيرم ماليدم.بابک هم همين کار رو کرد و شورتشو از جلو پايين کشيد و شروع کرد به جق زدن کير خودش. من ديگه نميتونستم تحمل کنم. بدون اينکه شورتش رو از پاش در بيارم قسمت وسطشو کنار زدم و با دل سير به اون چيزى که پنج شش روز فقط خوابش رو ديده بودم نگاه کردم. بابک با يک دستش مشغول ماليدن خودش بود و با دست ديگه شورتشو بيشتر کنار ميکشيد. سر کيرم رو به سوراخ کونش نزديک کردم و فشار دادم.بابک آه بلندى کشيد و خودشو بيشتر به عقب فشار داد. سر کيرم که حسابى با آب دهن خيس شده بود تو سوراخ کونش رفت. به همون حالت چند ثانيه باقى موند و بعد يواش يواش خودش را رو کيرم پايين آورد. من با کمال ناباورى و لذت به اين صحنه نگاه ميکردم. چند ثانيه طول کشيد ولى دم آخر کونش تا بالاى تخمهام پايين اومده بود. -"حال ميکنى". -"آره بابک....خيلى تنگ و گرمه. ميخوام همين الان بيام توش." با اين حرفم مثل اينکه حشرى تر شده باشه تنش رو بالا برد و خيلى سريع دوباره پايين اومد. داشت با کونش منو ميکرد. خيلى هم وارد بود. همونطور نشسته چشمهامو بستم و دستم رو جلوش بردم. کيرش رو ول کرد و گذاشت که من با دستهام بهش حسابى حال بدم. نميدونم چقدر اين حالت طول کشيد...فقط يادمه که حرکت کونش سريعتر و سريعتر ميشد تا بالاخره درست هنگامى که فکر ميکردم ديگه نميتونم خودم رو نگه دارم از رو کيرم پاشد, برگشت و بعد از دو سه بار مالوندن کيرش, آب کير گرمشو روى تمام تنم ريخت. بلند آه ميکشيد و آب کيرش رو که انگار تمومى نداشت روى تمام تن من ميريخت. من داشتم از گرما ميسوختم...هم از گرماى تن خودم و هم از حرارت آب کير بابک. مقدارى از آب کيرش رو روى انگشت وسطش ماليد و در حاليکه هنوز مشغول جق زدن کيرم بود پاهاش رو بالا برد و انگشتشو تا ته توى کونش کرد. با اين کار کير خودم هم منفجر شد و حسابى اومدم. آب کيرم رو تنم با آب کير بابک قاطى شده بود. بابک نگاهى کرد و با شيطونى گفت: "فيلم جالبى بود, نه؟ "خنديدم و گفتم: "حالا کجاش رو ديدى؟!"
تابستان اون سال
16 سال بيشتر نداشتم. پدربزرگم در اوايل اسفند فوت کرده بود. چون املاک زيادى در کاشان داشت اوايل ماه خرداد براى جمع آورى اجاره و سرکشى به اونا مادربزرگم و چند خدمتکار که داشتند از تهران که محل اصلى زندگى آنها بود به قمصرکاشان ميرفتند و تا واسط ماه مهر آنجا ميماندند. اما در اون سال مادربزرگم بايد تنها ميرفت و پدر و مادرم تصميم گرفتند که براى کمک و هم اينکه او تنها نباشه من هم بعد از تعطيل مدرسه به قمصر بروم و تا اول ماه مهر که مدرسه ها باز ميشوند با مادربزرگم باشم. البته من هم از اين موضوع احساس خوبى داشتم که به حساب آورده شدم و چون ديگه ريشم در اومده بود کمى هم احساس مسئوليت و مردى ميکردم.
تقريباً يک هفته از ورود ما گذشته بود که تصميم گرفته شد تا بمدت يک هفته به ياد و احترام پدربزرگم ناهار بدهند و روضه خونى راه بيندازند. کمکم اسباب روضه خونى مهيا و برو بيا شروع شد. صبح اولين روز روضه خونى من هم خودم رو آماده کردم تا اينکه آمدن مردم شروع شد. دو تا روضه خوان قرار بود بيان. اولى آخوند پيرى بود اما دومى که مرد جوانى بود با ريش سياه کوتاه از همون اول که وارد شد نگاهش به نگاهم گره خورد و احساس عجيبى به من دست داد. اول سعى ميکردم که به او نگاه نکنم و هر دفعه که به او نگاه ميکردم نگاه من به نگاه او تلاقى ميکرد. چشمهاى سياه نافذى داشت و خيلى خوش رو بود.
روز آخر روضه خونى مادربزرگم پاکتى بدستم داد و گفت که ميبرى ميدى به آقا (داخل پاکت پول بود). وقتى به نزديک آقا رسيدم و پاکت را به او دادم دست گرمش رو روى شونم گذاشت و گفت: اسم شما چيست? گفتم مهران. گفت: بفرما بنشين اينجا پيش من آقا مهران. پيش او نشستم. به چشمهام نگاه کرد و گفت: چه چشمهاى قشنگى...چند سال دارى آقا مهران? گفتم: 16 سال. -خوب..به به 16 سال!! تابستان اينجا چکار ميکنى? -هيچى! -اين که خوب نيست آقا مهران. انسان بايد از وقت عزيزش استفاده ببره. ....آيا شما قرآن ياد دارى که بخوانى? -نه، در مدرسه همچين درسى نداريم. -اگر شما مايل باشى با خانم بزرگ بنده صحبت کنم و شما دو روزى دو ساعت نزد من قرآن بياموزى. من که اصولاً پسر خجالتى و کمرويى بودم به سختى ميتونستم که به او نگاه کنم و همينطور که سرم پايين بود گفتم بعله...خيلى خوبه.
از هفته بعد هر روز يک در ميان به خونه آقا ميرفتم. آقا زن و دو کودک خردسال داشت. فکر ميکنم روز سوم بود که ازم پرسيد که آيا بالغ شدم و من کج از خجالت سرم پايين بود گفتم بعله. شروع کرد از آداب غسل برام گفتن که تو ديگه بزرگ شدى و بايد بعد از اينکه....غسل کنى و.... براى اينکه غسل کردن رو بهم ياد بده شروع کرد به دست کشيدن به بدن من....که اينطور بايد همه بدن رو بشورى. گرماى دستش حسابى منو حالى به حالى ميکرد و در زير نگاه او مثل گنجشکى در چنگال عقاب بودم. صداش ميلرزيد. با دستاى گرمش سينمو فشار داد. بى حرکت شده بودم و جرات حرکت از من صلب شده بود. بوى خوش گل محمدى ميداد. کمکم منو در آغوش گرفت و خواست صورتمو ببوسه. لباشو روى لبام حس کردم... چه لباى داغى. دستش پايين رفت و کيرمو که حسابى شق شده بود ماليد. با اون يکى دستش دستمو گرفت و روى کيرش گذاشت. آه..آه..چه کير کلفتى. حسابى راست کرده بود. چند دقيقه بعد من لخت لخت در آغوش گرم او بودم و او کيرشو وسط کونم گذاشته بود و ميماليد، نوازش ميکرد، ميبوسيدم... اين ماجرا تا آخر تابستان و شروع مدرسه ادامه داشت و من هر روز يک در ميان به پيش او ميرفتم. بعد از اون سال ديگه هم براى مدت کوتاهى به قمصر رفتيم ولى ديگه اورو نديدم.
اين اولين دفعه اى است که اين داستان رو بازگو ميکنم.
فعلا با این 2تا داستان حال کنید تا اگه خوشتون اومد بازم براتون بذارم
|
|
|
دوستان سلام ، من مدت زمان زیادیه که عضو سایت خوب آویزون هستم و همیشه از خوندن داستان ها و خاطرات شما لذت بردم ، اما متاسفانه هیچ وقت فرصت پیدا نکردم که براتون داستان یا خاطره ای را بذارم برای همین هم یه جورائی وجدان درد میگرفتم. برای همین چند تا داستان باحال که تو یکی از سایت ها خاندم را براتون میذارم. امیدوارم خوشتون بیاد. کامران
انتظار
بطرف خونه سرازير ميشدم. بعد از ظهر يکى از روزاى داغ شهريور ماه بود. خيابون جردن طبق معمول از ظفر تا طرفهاى سوپر جردن سه رديفه ترافيکه. شلوغى شب جمعه. به ساعتم نگاه ميکنم. تازه حدود ساعت شش بعداز ظهره. از جلوى پيتزا کانزاس که رد ميشم راه رفتنم رو يواش ميکنم. صف عجيبى تا وسطهاى پياده رو ادامه داره و پسر دخترا دسته دسته مشغول بگو بخند و چشم چرونى هستند. دفعه قبل همينجا ديده بودمش. با يکسرى از دوستاش تو صف ايستاده بود که چشمم تو چشش افتاد. خيلى خوشگل بود. قد بلندى داشت و دستهاشو تو جيبهاى کاپشنش کرده بود. اون موقعه ها تازه شلوار تنگ مد شده بود. شلوار جينش سفت به بدنش چسبيده بود و پاهاى کشيده و خوش فرمش رو بيشتر نشون ميداد. موهاى بلندش تا روى پيشونى اومده بود و سبيل کم پشتى هم روى صورتش داشت. خيلى خوش تيپ بود. داشتم با دوستم على صحبت ميکردم که سرش رو برگردوند و صاف توى چشمام نگاه کرد. از همون نگاه اول ميدونستم که ميخوامش. خيلى معصوم به نظر ميرسيد ولى در عين حال بدون هيچ ترسى با نگاهش بهم فهموند که تمام حواسش پهلوى منه. ظاهراً غذا را سفارش داده بودند و منتظر بود که نوبتشون بشه. دوستش از تو داد زد "بابک بيا کمک. پيتزا هامون حاظرند." رفت تو..ولى موقع بيرون اومدن دوباره بطرفم نگاه کرد و لبخند معنى دار ديگه اى تحويلم داد. از اون روز به بعد هر شب اونجا پلکيدم که شايد ببينمش, ولى خبرى ازش نشد. امشب هم باز خبرى ازش نبود. دم در "هات شاپ" ايستادم و يک بستنى قيفى سفارش دادم. ميخواستم وقت بکشم تا شايد پيداش بشه.
بستنى رو داشتم تموم ميکردم که از گوشه چشم ديدم يه نفر با کاپشن و قد بلند بغلم ايستاد. نگاه کردم, خودش بود. همون لبخند چند روز پيش رو گوشه لباش داشت. ايندفعه تنها اومده بود. نميدونم چرا, ولى ضربان قلبم يکدفعه سريعتر شد. ميخواستم برگردم و به دليلى باهاش صحبت کنم...ولى روم نميشد. داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که آخه لعنتى, تو که عرضه صحبت کردن با طرف رو هم ندارى چطورى ميخواى بلندش کنى. تو اين فکرها بودم که صداشو شنديم: - کجايى؟ - با منى؟ - آره. خيلى تو فکرى. کشتيهات غرق شده؟ - تو پريروزا اينجا نبودى؟ - نه. حواسم يه جا ديگه بود. -چرا. - فکر کردم قبلا" ديدمت. مدرسه رازى ميرى؟ - آره! تو از کجا ميدونستى؟ - قبلا" زنگ ناهار ديده بودمت. منظورم پارساله. ولى مطمنن نبودم خودت باشى. قيافت يه کم عوض شده. - آره. تابستون ديگه مجبور نيستم موهامو نمره ‚ بزنم. خنديد و گفت: منهم از اول تابستون تا حالا موهامو نزدم. حسابى بلند شده. - آره ميبينم. پريروز تو صف هم که ايستاده بودى تمام دخترا داشتن زيرزيرکى نگاهت ميکردند. - جدى؟بزار اينقدر نگاه کنن تا خفه شن! دوست دارم اذيتشون کنم. - مگه مريضى؟! خنديد و گفت: آره. کيرم با دخترا شق نميشه! از صراحتش خندم گرفت. پرسيدم "مگه ميشه. حتما" دختر درستشو پيدا نکردى." گفت: "اتفاقا چرا.... فقط يه اشکال هست...کير نداره!" مونده بودم که چى بگم. طرف اونقدرها هم که فکر ميکردم معصوم نبود. به صورتش نگاه کردم. موهاى خرماييش رو پيشونيش ريخته بود و چشمهاى عسليش برق عجيبى داشتند. مثل اينکه با چشمهاش داشت تيکه تيکه لباسهاى منو از تنم در مياورد. به شلوارش نگاه کردم. قسمت جلوى شلوارش حسابى قلمبه بود. کونش هم قشنگ از روى شلوار معلوم بود. بقدرى تنگ پوشيده بود که مطمئن بودم اگر در اون لحظه دولا ميشد حتما شلوارش از وسط جر ميخورد. خودم رو جمع و جور کردم و الکى به ساعتم نگاه کردم. گفت"منتظر کسى هستى؟" گفتم: آره ولى طرف پيداش نشد. -حالا حتما" بايد برى؟ - نه. راستشو بخواى برنامه بخصوصى ندارم. چطور مگه؟ - ما خونمون همين طرفاس. پدرو مادرم هم رفتن کرج ديدن فاميل. گفتم اگه بخواى ميتونيم بريم باهم يه فيلم ببينيم. فيلميمون واسم يه فيلم باحال آورده. - باشه. من که برنامه بخصوصى ندارم. کدوم کوچه اين؟ - يکى دوتا پايينتر, کوچه تنديس. - خيلى خب. فلان ننه دوستم. اگه ميخواست زودتر پيداش ميشد. - از دستش در رفت!! البته دوستى در کار نبود, ولى نميخواستم بفهمه که اونجا منتظر اون بودم.
ده دقيقه بعد وارد آپارتمانشون شديم. جاى شيکى بود و معلوم بود خانواده درست حسابى داره. در را از پشت قفل کرد و بعد بطرف ضبط صوت رفت. - خارجى دوست دارى يا ايرونى؟ - فرق نميکنه. هرچى دلت ميخواد بزار. - از اين حرفت پشيمون ميشى چون اکثر بچه ها از تيپ موزيکى که من گوش ميدم خوششون نمياد. - نگران نباش. اگه خوشم نيومد بهت ميگم. نوار را گذاشت و اومد نشست بغل من روى مبل. گفتم مگه قرار نبود فيلم ببينيم. گفت اول آهنگ گوش ميديم, بعد فيلم. هنوز تازه اول شب بود و منهم عجله اى براى رفتن نداشتم. آهنگ شروع شد و من بلافاصله اونو شناختم. آهنگ "پل" گوگوش بود. - هنوز به آهنگهاى قديمى گوش ميدى؟ - آره با اونا بيشتر حال ميکنم. خيلى باحالن. مخصوصا اين يکى. - باهات موافقم. ولى معنى اين آهنگ رو فقط کسى ميفهمه که عشقشو از دست داده باشه. - تا حالا عاشق بودى؟ - آره. - چى شد؟ _ هيچى. طرف رفت آمريکا. دو سال پيش بود. - جالبه. برادر منم پارسال رفت پاريس. حالا از اونجا و آب و هواش خسته شده, ميگه ميخواد سعى کنه بره آمريکا. عکس يه پسره رو تلوزيون بود. برداشتم نگاهش کردم. - آره. عکس مال دو سال پيشه. - برادرت اينه؟ برادرش هم مثل خودش خوشگل بود....ولى بازهم بابک نميشد. تو عکس دقيق شده بودم که احساس کردم داره از بقل نگاهم ميکنه. صورتم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم.
صاف داشت توى صورتم نگاه ميکرد. با نگاهش هزار سوال ميکرد. آهنگ تموم شد و خونه دوباره ساکت شد. ازم پرسيد: - از اون موقع تا حالا با کسى نبودى؟ - مگه ميشه! ناسلامتى دو ساله که رفته. تازه مگه نميدونى که تو مدرسه چه خبره؟ مدرسه ما بخاطر وفور نعمت معروفه! خنديد و گفت: آره. يه چيزى بهت ميگم باورت نميشه. پارسال آخراى سال موقع زنگ ورزش يه پسررو ديدم داشت بهم حسابى حال ميداد. سال چهارمى بود و قد بلندى داشت. وقتى داشتيم لباس ورزش تنمون ميکرديم اومد بغل من و لخت شد. شورتشو در نياورد, ولى از همونجا ديدم کيرش شق شق بود. ديد که دارم نگاهش ميکنم با سر اشاره کرد به دستشويى. دنبالش رفتم. رفت توالت آخرى و منهم وقتى ديدم کسى نيست دنبالش رفتم تو. جات خالى يه کير باحالى داشت که نگو. همونجا با تف کيرشو کرد تو کونم. من صورتم از هيجان سرخ شده بود. همينطور که داشت داستانشو تعريف ميکرد پاهاشو از هم جدا کرد و مخصوصا طورى نشست که من بتونم کيرشو ببينم. جلوى شلوارش دوياره مثل قبلا قلمبه شده بود. کير خودم هم دست کمى از مال اون نداشت. اينقدر راست شده بود که سرش از بالاى شورتم زده بود بيرون. - بابک. خيلى هيکل باحالى دارى. - خودتم خيلى باحالى. پريشب که منتظر غذا بودم از گوشه چشم ديدمت....همونجا توى صف شق کرده بودم!! دستشو روى کيرش گذاشت و شروع کرد به ماليدن خودش. گفت: - ميخواى باهم جق بزنيم؟ - همينجا تو سالن؟ - کسى نمياد که. درهم قفله. منهم ميخوام همينجا تو سالن بهت بدم. -اون کيرى که من ميبينم تا اتاق خواب دووم نمياره. با اين حرف دگمه هاى شلوارشو باز کرد و زيپشو پايين کشيد. من فقط مثل مجسمه نشسته بودم و به اين صحنه با ناباورى نگاه ميکردم. با دو دستش بغلهاى شلوارشو گرفت و تا زانو پايين کشيد. شورت سفيد کوتاهى پوشيده بود که فقط قسمت کوچکى از جلو و عقبشو پنهان ميکرد. دستهامو جلو بردم و دگمه هاى بلوزش را يکى يکى باز کردم. بدن واقعا" باحالى داشت. سينه هايش با موهاى سياه کوتاه پوشيده بود و بصورت خطى از روى شکم سفتش تا خط شورتش ادامه داشت. صورتمو جلو بردم و سينه مردونشو بوسيدم... دستشو پشت سرم گذاشت و منو بطرف خودش کشيد. تى شرت منو از تنم در آورد و روى مبل انداخت. منهم شلوارش رو از پاش درآوردم.ميخواستم بطرف کيرش برم که منو نگه داشت. از عقب منو روى مبل انداخت و باز لبخند زد. گفت: "عجله نداشته باش". جلوى پام زانو زد و در حاليکه هنوز توى چشمهام نگاه ميکرد شلوار و شورتم رو با هم از پام بيرون کشيد. کيرم راست جلوم ايستاده بود و حاضر بود که هر لحظه منفجر بشه. بابک پاهاش رو باز کرد و بعد برگشت و همونطور با شورت نشست رو کير من. گرماى کونش رو حتى از زير شورت هم ميتونستم احساس کنم. خودشو سفت به کيرم ميماليد و حال ميکرد. رو دستم تف کردم و اونو به کيرم ماليدم.بابک هم همين کار رو کرد و شورتشو از جلو پايين کشيد و شروع کرد به جق زدن کير خودش. من ديگه نميتونستم تحمل کنم. بدون اينکه شورتش رو از پاش در بيارم قسمت وسطشو کنار زدم و با دل سير به اون چيزى که پنج شش روز فقط خوابش رو ديده بودم نگاه کردم. بابک با يک دستش مشغول ماليدن خودش بود و با دست ديگه شورتشو بيشتر کنار ميکشيد. سر کيرم رو به سوراخ کونش نزديک کردم و فشار دادم.بابک آه بلندى کشيد و خودشو بيشتر به عقب فشار داد. سر کيرم که حسابى با آب دهن خيس شده بود تو سوراخ کونش رفت. به همون حالت چند ثانيه باقى موند و بعد يواش يواش خودش را رو کيرم پايين آورد. من با کمال ناباورى و لذت به اين صحنه نگاه ميکردم. چند ثانيه طول کشيد ولى دم آخر کونش تا بالاى تخمهام پايين اومده بود. -"حال ميکنى". -"آره بابک....خيلى تنگ و گرمه. ميخوام همين الان بيام توش." با اين حرفم مثل اينکه حشرى تر شده باشه تنش رو بالا برد و خيلى سريع دوباره پايين اومد. داشت با کونش منو ميکرد. خيلى هم وارد بود. همونطور نشسته چشمهامو بستم و دستم رو جلوش بردم. کيرش رو ول کرد و گذاشت که من با دستهام بهش حسابى حال بدم. نميدونم چقدر اين حالت طول کشيد...فقط يادمه که حرکت کونش سريعتر و سريعتر ميشد تا بالاخره درست هنگامى که فکر ميکردم ديگه نميتونم خودم رو نگه دارم از رو کيرم پاشد, برگشت و بعد از دو سه بار مالوندن کيرش, آب کير گرمشو روى تمام تنم ريخت. بلند آه ميکشيد و آب کيرش رو که انگار تمومى نداشت روى تمام تن من ميريخت. من داشتم از گرما ميسوختم...هم از گرماى تن خودم و هم از حرارت آب کير بابک. مقدارى از آب کيرش رو روى انگشت وسطش ماليد و در حاليکه هنوز مشغول جق زدن کيرم بود پاهاش رو بالا برد و انگشتشو تا ته توى کونش کرد. با اين کار کير خودم هم منفجر شد و حسابى اومدم. آب کيرم رو تنم با آب کير بابک قاطى شده بود. بابک نگاهى کرد و با شيطونى گفت: "فيلم جالبى بود, نه؟ "خنديدم و گفتم: "حالا کجاش رو ديدى؟!"
تابستان اون سال
16 سال بيشتر نداشتم. پدربزرگم در اوايل اسفند فوت کرده بود. چون املاک زيادى در کاشان داشت اوايل ماه خرداد براى جمع آورى اجاره و سرکشى به اونا مادربزرگم و چند خدمتکار که داشتند از تهران که محل اصلى زندگى آنها بود به قمصرکاشان ميرفتند و تا واسط ماه مهر آنجا ميماندند. اما در اون سال مادربزرگم بايد تنها ميرفت و پدر و مادرم تصميم گرفتند که براى کمک و هم اينکه او تنها نباشه من هم بعد از تعطيل مدرسه به قمصر بروم و تا اول ماه مهر که مدرسه ها باز ميشوند با مادربزرگم باشم. البته من هم از اين موضوع احساس خوبى داشتم که به حساب آورده شدم و چون ديگه ريشم در اومده بود کمى هم احساس مسئوليت و مردى ميکردم.
تقريباً يک هفته از ورود ما گذشته بود که تصميم گرفته شد تا بمدت يک هفته به ياد و احترام پدربزرگم ناهار بدهند و روضه خونى راه بيندازند. کمکم اسباب روضه خونى مهيا و برو بيا شروع شد. صبح اولين روز روضه خونى من هم خودم رو آماده کردم تا اينکه آمدن مردم شروع شد. دو تا روضه خوان قرار بود بيان. اولى آخوند پيرى بود اما دومى که مرد جوانى بود با ريش سياه کوتاه از همون اول که وارد شد نگاهش به نگاهم گره خورد و احساس عجيبى به من دست داد. اول سعى ميکردم که به او نگاه نکنم و هر دفعه که به او نگاه ميکردم نگاه من به نگاه او تلاقى ميکرد. چشمهاى سياه نافذى داشت و خيلى خوش رو بود.
روز آخر روضه خونى مادربزرگم پاکتى بدستم داد و گفت که ميبرى ميدى به آقا (داخل پاکت پول بود). وقتى به نزديک آقا رسيدم و پاکت را به او دادم دست گرمش رو روى شونم گذاشت و گفت: اسم شما چيست? گفتم مهران. گفت: بفرما بنشين اينجا پيش من آقا مهران. پيش او نشستم. به چشمهام نگاه کرد و گفت: چه چشمهاى قشنگى...چند سال دارى آقا مهران? گفتم: 16 سال. -خوب..به به 16 سال!! تابستان اينجا چکار ميکنى? -هيچى! -اين که خوب نيست آقا مهران. انسان بايد از وقت عزيزش استفاده ببره. ....آيا شما قرآن ياد دارى که بخوانى? -نه، در مدرسه همچين درسى نداريم. -اگر شما مايل باشى با خانم بزرگ بنده صحبت کنم و شما دو روزى دو ساعت نزد من قرآن بياموزى. من که اصولاً پسر خجالتى و کمرويى بودم به سختى ميتونستم که به او نگاه کنم و همينطور که سرم پايين بود گفتم بعله...خيلى خوبه.
از هفته بعد هر روز يک در ميان به خونه آقا ميرفتم. آقا زن و دو کودک خردسال داشت. فکر ميکنم روز سوم بود که ازم پرسيد که آيا بالغ شدم و من کج از خجالت سرم پايين بود گفتم بعله. شروع کرد از آداب غسل برام گفتن که تو ديگه بزرگ شدى و بايد بعد از اينکه....غسل کنى و.... براى اينکه غسل کردن رو بهم ياد بده شروع کرد به دست کشيدن به بدن من....که اينطور بايد همه بدن رو بشورى. گرماى دستش حسابى منو حالى به حالى ميکرد و در زير نگاه او مثل گنجشکى در چنگال عقاب بودم. صداش ميلرزيد. با دستاى گرمش سينمو فشار داد. بى حرکت شده بودم و جرات حرکت از من صلب شده بود. بوى خوش گل محمدى ميداد. کمکم منو در آغوش گرفت و خواست صورتمو ببوسه. لباشو روى لبام حس کردم... چه لباى داغى. دستش پايين رفت و کيرمو که حسابى شق شده بود ماليد. با اون يکى دستش دستمو گرفت و روى کيرش گذاشت. آه..آه..چه کير کلفتى. حسابى راست کرده بود. چند دقيقه بعد من لخت لخت در آغوش گرم او بودم و او کيرشو وسط کونم گذاشته بود و ميماليد، نوازش ميکرد، ميبوسيدم... اين ماجرا تا آخر تابستان و شروع مدرسه ادامه داشت و من هر روز يک در ميان به پيش او ميرفتم. بعد از اون سال ديگه هم براى مدت کوتاهى به قمصر رفتيم ولى ديگه اورو نديدم.
اين اولين دفعه اى است که اين داستان رو بازگو ميکنم.
اگر خوشتون اومد بگین تا بازم باتون بذارم
|
|
|
این داستان رو یه جا خوندم گفتم اینجا قرار بدم
خاطره کردن کون کاوه
داستان برمیگرده به سالها قبل. هنوزم وقتی یاد اون شب می افتم کیرم حسابی راست میشه. من سینا هستم الان 25 سالمه ولی داستان مال حدود 6 سال پیشه یعنی وقتی که من 19 ساله بودم و دوستم کاوه 15 سالش بود. یکی از شب های زمستانی جاتون خالی با کاوه رفتیم دو تا قوطی وتکا خریدیم و یه کمی مزه زدیم تنگشو و حسابی خوردیم و کلمون داغ داغ شده بود. نشسته بودیم روی نرده های محوطه بلوکمون و داشتیم سیگار میکشیدیم. کاوه پسری بود که الانم هنوز موهای بدنش در نیومده. یک پسر سفید با موهای روشن و بدن بدون مو. حسابی حشری شده بودم اولین بار بود که از این فکرا در مورد کاوه به کلم زده بود. همونطور که مشغول سیگار کشیدن بودیم دستمو بردم و کردم تو شلوار کاوه و کونشو شروع کردم مالیدن. باور نمیکنید چه کون نرمی بود. اتفاقا دیدم که کاوه هم خوشش اومده بود و داره حال میکنه. خوشحال شدم و حسابی کونشو مالوندم. به کاوه گفتم بیا بریم خونه ما با هم یه حالی کنیم.چند روزی بود که کسی خونمون نبود و میتونستیم با هم راحت باشیم. باهم رفتیم خونه. کاوه رو رو تخت رو شکم خوابوندم و لباسهاشو به جز شورتش همه رو در آوردم دو تا متکا گزاشتم زیر شکمش طوری که کونش بیاد بالا و با طناب دست و پاشو بستم به تخت خیلی صحنه حشری کننده ای بود یه پسر 15 ساله که دست و پاش به تخت بسته شده بود و زیر شکمش دو تا متکا بود که کونش رو حسابی بالا برده و قلمبه کرده بود. رفتم رو تخت نشستم بین پاهاش و از رو شرت مشغول مالوندن کون کاوه شدم و حسابی کونش رو ماساژ می دادم کاوه هم از شدت هوس داشت از هوش میرفت. بعد به کاوه گفتم میخوام شلاقت بزنم. چیزی نگفت فقط مدهوش بود. زیر پیراهنم رو در آوردم و با اون شروع کردم شلاق زدن کون کاوه ، کاوه از خود بیخود شده بود و حسابی آه و اوف راه انداخته بود. کمربندم و در آوردم و با اون شروع کردم به شلاق زدن کون کاوه البته نه خیلی محکم که درد داشته باشه دیگه حسابی کاوه رو به شور آورده بودم. از یخچال چند تا خیار با سایزهای مختلف برداشتم و به اتاق رفتم. شرت کاوه رو درست در جایی که سوراخ کونش قرار داشت با قیچی سوراخ کردم و سوراخ کونش رو حسابی چرب کردم و از کوچکترین خیار شروع کردم به فرو کردن تو کون کاوه . از آه و اوف کاوه که دیگه نگو. داشتم یه خیار کلفت رو تو کون کاوه عقب جلو میکردم و کاوه هم دیگه داشت جیغ میکشید و کونش حسابی باز شده بود برای این که زیاد دردش نیاد اسپری به حسی رو آوردم و به سوراخ کون کاوه زدم و کلفت ترین خیار رو تو کونش کردم و آروم اونو تا ته تو کون کاوه کردم. دوباره کمربند رو برداشتم و در حالی که کلفت ترین خیار در کون کاوه بود مشغول شلاق زدن کون کاوه شدم. کاوه خیلی داشت حال میکرد با کمربند حسابی کونشو شلاق زدم. کیرم حسابی شق شده بود. رفتم جلوی صورت کاوه و کیرم رو بصورت و لبای کاوه میمالیدم. و بعد کیرمو کردم تو دهن کاوه و حسابی دهنش رو سرویس کردم بعد رفتم پشت سر کاوه و بین پاهاش نشستم و خیار رو از کون کاوه در آوردم و کیرمو اسپری بی حسی زدم و فرستادم تو کون کاوه که حالی حسابی باز شده بود و شروع به تلمبه زدن کردم کمرش رو گرفته بودم و رو کونش حسابی تلمبه میزدم اونم حسابی جیغ میکشید و حال میکرد تقریبا نیم ساعتی داشتم تلمبه میزدم و کونشو حال می اوردم که احساس کردم داره آبم میاد سر کیرم رو گرفتم که آبم نیاد رفتم جلو صورت کاوه و کیرمو کردم تو دهنش چند بار عقب جلو کردم که آبم با فشار خیلی زیادی خالی شد تو دهنش اینقدر آبم زیاد بود که باورم نمیشد و از کنار لبای کاوه داشت میریخت بیرون دهنش پر آب بود بهش گفتم آبمو قورت بده. بعد دست و پاش و باز کردم و شرتشو درآوردم و شروع کردم به مالوندن کیرش و حسابی براش جق زدم تا آبش اومد. با هم حموم گرمی گرفتیم و اون شب کاوه موند خونه ما. واین آغازی شد برای سکس های بعدی. الان چند سالی که از اون خبری ندارم.
[email protected]
|
|
|
سلام این داستانی که براتون می خواهم بگم وقتی خودم می خونم حشری می شم از پسر های شیرازی که این داستان را می خوا نند البته زیر 20 سال اگر این طریق سکس را خواستن من هستم در ضمن میل من:[email protected] من با یک پسر خوشکل خیلی ناز توی گیم نت به نام نیما که الان دیگه ایران نیست اشنا شدم واقعا خوشکل با مو های بلند که واقعا ادم را حشری می کرد تو گیم نت همه با هاش حال می کردن یک بار که شماره موبایلشو از یکی از بچه ها گرفتم با خودم گفتم sms بهش می دم ببینم اهلش هست یا نه بدش مدتی که sms دادم که همه متن اون سرشار از حر فهی عا شقانه بود یک روز نوشتم من اهل سکس هستم قیافم خوبه و هیکل باریک مثل دختر ها دارم تا اینو براش فرستادم زنگ زد گفت جیگر زود تر می گفتی کلی از سکس گفت بعدشم بهش گفتم من تو گیم نت شما هستم خوشحال شد گفت عصر بای ببینمت باورش نمی شد من باشم بعد با هم خیلی حرف زدیم بعد گفت جیگر فردا خونه ما خالیه میایی دیگه داشتم می ترکیدم واقعا باورم نمی شد قبول کردم گفت من کاندم و بی حسیم دارم بعد که رفتم خونه همین جور لحظه شماری فردا را می کردم همین طور به هم sms سکسی می دادیم فردا ظهر رفتم حمام تا موهمو بزنم من به غیر از کیرم هیج جای بدنم مو نداره مثل دخترها بعد دیگه عصر رفتم سر قرار واقعا تکه ای دوستم شده بود داشتم دیگه غش می کردم رفتیم داخل خونه بعد رفتیم داخل اتقش کامپیوترش را روشن یک فیلم سکس گی توپ گذاشت که هر دو تامون حشری شدیم من اصلا روم نمی شد همه تن بدنم می لرزید بدش اون که اصلا رو در واسی نداشت دست منو گرفت برد نشستیم رو کاناپه بعد گفت به من نگاه کن این رو در واسیا چیه نگاش کردم صورتشو اورد جلو چه لبهای سرخی داشت دهانش بوی خوی نعنا می داد انگشتشو گذاشت رو لبم گفت لبت باب خوردن حسابی با انگشتش با هاش بازی کرد داشتم می مردم از شق درد بعدش ازم لب گرفت وای که چه لبی داشت حدود 15 دقیقه لب همو خوردیم دیگه تمام لب و دور لبامون قرمز شده بود بعد پیراهن منو در اورد حیابی منو لیس زد بعدشم شلوارمو و رونهای باریک و سفیدمو می خورد و می گفت رونت مثل دختر هاست بعد از رو شرت کیرم را ما لید و می خورد داشت کیرم می ترکید گفتم داره ابم می اد ول کن نوبه منه من رفتم مثل خودش پیراحنشو در اوردم و سینه هاشو لیس زدم به طرز عجیبی واقعا پوست نرمی داشت و بعد شلوارشم وای که چه رونی داشت معلوم بود مو هاشو سه تیغه کرده بود بر خلاف من که رونم اصلا مو در نمی اره بعدش دیدم همش از شدت حشری شدن ناله می کنه دیگه رو در واسی نکردم شورتشو در اوردم وقتی کیر سفید بی موشو دیدم سریع شرو کردم به ساک زدن بعد گفت این جوری نمی شه ابمون میاد بعد رفت اسپری بی حسی اورد زدیم تا بی حس شد به حالت 69 خوابیدیم حسابی ساک زدیم همش احساس می کردم از شدت حال داره کیرم می ترکه بعد لای پامو باز کرد و سوراخمو می لیسید همش می گفت جیگر بعد بلند شدم خابوندمش دو تا پاشو دادم بالا وای چه کونی داشت هر چی بگم کم گفتم دیگه طاقت نیا وردم گفتم اجازه می دی گفت اختیار دارید مطلق به خودت بکن که دارم می میرم اروم کیرمو دادم خیس کرد بعد اروم کردم داخل وای که چه داغ بود واقعا حال می داد شروع کردم به عقب جلو کردن بعد هی در می اوردم دوباره می کردم داخک از شدت حال اون که بی حال افتاده بود ناله می کرد منم بعد درش اوردم نشستم رو کاناپه بعد اون بلند شد امد روی رونام نشست ازم لب گرفت نشست سر کیرم تا ته رفت تو بعد سریع بالا پایین می کرد بعد از حدود 20 دقیقه دیگه داشت ابم میامد پاشد دوتا پای منو گرفت کشوند سمت خودش داد و بعد داد بالا و اروم کرت تو کونم بعد سریع شروع کرد به عقب جلو کردن ولی انقدر حال تو کون من کرد که ظرف 7 8 دقیقه ابش امد و خالی کرد رو شکمم گفت جان عجب حالی داد بعد کیرشو دوباره کرد تو و کیر منو می مالید وای سریع ابم اومد نمی دونید وقتکه دارید کون می دید ابتونم بیاد چه حالی میده باید داد همش بزنید بعد بی حال افتادیم رو هم لب گرفتیم و به پیشناد او رفتیم حمام یک دست برای هم دوباره زدیم بعد امدیم بیرون واقعا هر دوتامون سر حال شدیم بعد اون به من گفت ما پس فردا می خواهیم برای همیشه بریم دوبی بعد همدیگر را بغل کردیم و لب گرفتیم و من امدم خونه واقعا من این روز را فراموش نمی کنم واقعا حال زیاد کرده بودم حالا دیگه با هم نیستم حالا هر کی می خواهد این چنین سکسی داشته باشه واقعا فراموش نشدنی از پسر های زیر 20 سال بیان به من میل بزنید قول می دم حال زیاد کنید بای.
|
|
|
|
|
سپاس و آفرین ایزد جهان آفرین راست. آن که اختران رخشان، به پرتو روشنی و پاکی او تابنده و چرخ گردان به خواست و فرمان او پاینده. آفریننده ای که پرستیدن اوست سزاور.
با درود بر قوم آریا و آریایی ایران زمین:
ما از تاریخ برای عبرت و درس گرفتن از زندگی مطالعه و استفاده می نماییم و در قبال آن بعضی از روز ها را با نام همان تاریخ ثبت و ضبط می کنیم و با گذشت زمان این واقعه برای ما و بعد ما باقی می ماند و تاریخی برای آیندگان می شود. روز 24 تیر واقعه ای و به نظر من انقلابی علنی در ایران رخ داد، اعدام دو همجنسگرای آریای و برادران و دوستان ما در مشهد بود که توجه همگان را از داخل و بیرون به خود کشانید، فدایانی که اگر اکنون نبودند ما این آزادی قلیل را هم نداشتیم. چرا ما در تاریخ خود روزی را برای همجنسگرایان ایرانی اختصاص ندایم؟ چرا از ایام اجنبی برای روز همجنسگرای استفاده می کنیم؟ مگر ما از قوم آریایی نیستیم؟ مگر ما دارای تاریخ نیستیم؟ مگر ما رشادت های نداشتیم؟ مگر ما شهیدانی برای حفظ خاک خود و امنیتمان نداده ایم؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ اگر ایرانی هستی، اگر آریایی هستی، اگر وطن پرستی، اگر از این خشت و آب هستی و اگر همجنس گرایی، پس اکنون به کمک هم و یاری هم روز 24 تیر را روز همجنسگرایان ایرانی در تقویم ایرانی ثبت کنیم تا برای بعد ما هم روزی برای آزادی، روزی برای دفاع از حق و حقوق خود داشته باشیم تا آیندگان هم امیدوار گردند و آن را حفظ کنند و بدان قبل آنان هم افرادی بودند که همجنسگرا و دوجنسگرا بود هرچند در خفا. در این جا از تمامی دوستان و همکاران وبلاگ نویس و آرشام عزیز و ساقی قهرمان و سایرین دعوت می کنم و خواهشمندم که این مقاله رو در وبلاگشون درج کنند و به گوش سایرین برسونند؛ این روز متعلق به من یا فرد خواصی نیست این روز روز همجنسگرایان ایرانی است، این روز مال ماست. پس لحظه ای هم درنگ نکنید. به خاطر خودمون.
با تشکر مدیریت وبلاگ سامان
به امید این روز برای کسب اطلاعات بیشتر و حمایت این روز لطفا این مقاله را در وبلاگ قرار دهید و از طریق آدرس زیر ما را اکیدا مطلع نمایید. www.AphroditeBoy.Blogspot.Com
Saman
|
|
|
اين ماجرا مال دو روز پيش يعني جمعه 17 خرداده من نيما 19 سالمه و دو روز پيش يكي از دوستاي همكلاسيمو كه حدود يك سالي بود نديده بودمش رو تصادفي تو خيابون ديدم حسابي خوشگلتر از قبل شده بود!!! بعد از يه كم احوالپرسي و پرسه زدن تو خيابون بحث سكس و دوست پسر و دختر پيش اومد و من ازش پرسيدم تا حالا رفته سايت آويزون ؟ كه جواب داد نه! و اين درست لحظه اي بود كه از جلوي يه كافي نت داشتيم رد ميشديم و من بلافاصله دعوتش كردم كه بريم كافي نت و چرخي تو سايتها بزنيم و خوشبختانه اونم قبول كرد ورفتيم يه جاي خلوت كافي نت نشستيم و چون من آدرس فيلتر شكن رو به خاطر نداشتم ياهو مسنجرو باز كردم و از يكي از دوستاي چتيم كه ان بود فيلتر شكن خواستم كه اونم دمش گرم بهم گفت يه لحظه وايسا و يه فيلتر شكن بهم داد و فيلتر شكنو باز كردم و توي دلم خيلي خوشحال بودم كه همه كارا خوب پيش ميره و اول براي تحريك بيشترش دو تا سايت گي 18 ساله ها يعني xteenboy.com و blboys.com رو براش باز كردم عكسا كه يكي يكي باز ميشدن حشر پويا هم ميزد بالا ديگه مشغول ماليدن كيرش شده بود و البته وضع منم بهتر از اون نبود هر چند من ديدن اين سايتها عادت هميشگيمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و همونطور كه داشتيم سايتو ديد ميزديم و پويا هم طوري ساتها رو ميديد كه انگار ميخواد سرشو بكنه تو مانيتور كامپيوتر و درباره هر عكس با صداي لرزان وحشري نظر ميداد و ... منم كم كم سرمو نزديك سر پويا كردم و صورتمو چسبوندم صورت پويا اونم يه نگاهي به من كرد وخنديد و دوباره مشغول ديدن سايتها شد و من بهش گفتم ميخواي عكس از پسر ايروني ببيني كه با شوق زياد گفت اره اره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم دوباره فيلتر شكنو باز كردم و رفتم انجمن gay سايت avizoon.com تاپيك يكي از پسراي ناز كه چند تا عكس از كون نازشو گذاشته بود رو باز كردم و موس كامپوترو دادم به پويا و گفتم ديگه خودت ادامه بده و هر كجا خواستي برو و من دستمو اول يه كم ماليدم كمر پويا و بعدش آوردم وكونشو ماليدمو و اونم هيچ اعتراضي نميكرد و منم كه حسابي حشري شده بودم وبي خيال آبرو و ...... شده بودم گفتم بلند شو ميخوام دستمو بكنم زير كونت اونم اول با يه لحني كه معلوم بود دو دله گفت نميشه بي خيال بشي ؟ منم گفتم نه و ازش خواهش كردم كه بلند بشه تا من دستمو كامل بكنم زير كونش اونم يه نگاهي به اطراف انداخت وبعد كه ديد كسي متوجه ما نيست يه كم كونشو داد بالا تا من دستمو كامل بكنم زير كونش و شروع به ماليدن كون وسوراخ كونش از رو شلوار شدم و معلوم بود خودشم خوشش اومده داشت از كون پسر ايروني توي آويزون تعريف ميكرد وآخ واوخ ميكرد و من ازش پرسيدم كمربندت شله يا سفت؟ جواب داد شله !! كه من دستمو از زير كونش كشيدم بيرون و كردم زير شلوار و شورتش و شروع كردم كونشو ماليدن !!! كون نرم وخيلي با حالي داشت البته اطراف سوراخش يه كم مو داشت كه يه بار هم كه سوراخشو ميماليدم گفت آروم تر موهاي كونم كنده ميشه اذيتم ميكنن كه منم سعي كردم اذيت نشه وكون وسوراخشو ماليدم و اونم سايتهاي خارجي و آويزونو ديد و و اين كارا بيشتر از يك ساعت طول كشيد و يه دفعه متوجه شد ديرش شده ! ساعتشو نگاه كرد وگفت كه هر چند خوشش اومده از سايتها و كار من ولي ديرش شده و بايد بره و من هر چي اصرار كردم كه مكان دارم والان ميتونيم بريم حال كنيم گفت امروز ديره و فردا هر موقع بگي ميام كه بريم و شماره موبايل همو گرفتيم و منم گفتم من تا فردا نميتونم دووم بيارم همينجا كيرمو بمال تا آبش بياد و همونجا تو كافي نت كيرمو ماليد تا آبم اومد و از كافي نت اومديم بيرون و گفت قبل از رفتن آدرس اون سايتها رو بده و منم آدرس سايتها رو نوشتم و دادم بهش و به اميد فردا خداحافظي كرديم!!! فرداي اون روز يعني ديروز ساعت 11 زنگ زد وقرار گذاشتيم و رفتيم سر قرار و بردمش مكان مورد نظر و بعد از يه كم لب گيري و حال كردن از روي لباس وقتي كه خواستيم لخت بشيم پويا بهم گفت كه من تا حالا با چند تا از دوستام سكس داشتم ولي از كون اصلا ندادم و فقط با دوستام برا هم ساك زديم و گاهي هم واسه هم جلق زديم و منم اولش قبول كردم چون عادت من تو سكس اينه كه طرف مقابلم كاملا راضي باشه و خودش هم از سكس با من لذت ببره ولي بعد از اينكه پويا مدتي ساك زد و من سينه و ران و كونشو ليس زدم حسابي حالي به حالي شده بود ومن دوباره پيشنهاد سكس از كون بهش دادم و اونم قبول كرد و فقط گفت آروم بكنمش كه منم با استفاده از تجربه هاي قبلي اول سوراخشو نوازش كردم وآروم آروم انگشتمو كردم توش و موقعي كه احساس كردم آماده شده آروم كيرمو كردم توش و اونم زياد دردش نيومد و جالبتر اينكه گاهي كيرمو از كونش ميكشيد بيرون ميكرد دهنش و ساك ميزد وكيرمو ميمكيد و دوباره ميكردم كونش و يه بار كه از سوراخش در اوردم ودادم ك هبرام ساك بزنه آبم اومد و يه كميش هم رفت توي حلقش و اونم چند تا سرفه كرد و با حلت حشري زل زد به چشماي من و منم بغلش كردم و يه لب ازش گرفتم و اونم جلق زد وآبشو آورد و تو راه كه داشتيم ميومديم من پيشنهاد دادم كه ماجرامونو بنويسم اونم خوشش اومد و گفت كه هر وقت نوشتم و گذاشتم تو آويزون يه اس ام اس بهش بزنم كه بره تو آويزون و بخونه. اميدوارم خوشش بياد و خوشتون بياد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
|