| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 16 Sep 2008 06:57 | ویرایش بوسیله: Kami_b
سلام بازم من اومدم البته این بار با اخرین قسمت از زندگی ام یعنی به احتمال زیاد اخرین تاپیکیه که میزنم و دیگه مزاحم نمیشم امیدوارم این تاپیک مثله قبلی نشه و بتونم تا اخرش برم
شاید خیلی تعجب کنن بگن چرا به این زودی اومدی برو بابا ......
امیدوارم دوستان منو بخاطر اتفاقاتی که توی تاپیک قبلی افتاد ببخشن چون واقعا خودم هم نفهمیدم چی شد
سعی میکنم قسمت اول رو تا شب اماده کنم قسمت اول :صفحه ی اول http://avizoon.com/forum/2_71295_0.html
قسمت دوم : صفحه ی دوم
http://avizoon.com/forum/2_71295_1.html
قسمت سوم :صفحه ی سوم http://avizoon.com/forum/2_71295_2.html
قسمت چهارم :صفحه ی چهارم http://avizoon.com/forum/2_71295_3.html
قسمت پنجم : صفحه ی هفتم http://avizzon.com/forum/2_71295_6.html
عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
|
|
|
Quoting: Kami_b شاید خیلی تعجب کنن بگن چرا به این زودی اومدی برو بابا ولی باید بگم این تاپیک شاید خیلی دیر به دیر اپ بشه چون ...... نگو.........اینجوررررررررررررررر.........دهه...............
Kami_b تاپیک جدید مبارک.............
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
مثله دیوونه ها ( قسمت اول )
من- حسین جان بیا اینجا حسین – جانم اوستا من - حسین جون من یه ماهی رو میخواهم برم تهران مغازه رو میسپارم دستت میتونی از عهدش بر بیایی ؟ حسین – بله اوستا . ولی یه ماه رو میخوایین چیکار کنید ؟ من – باز خودتو وارد مسایل خانواده کردی حسین – ببخشید نزدیک های ظهر بود و منم به صندلی تکیه داده بودمو بیرون و نگاه میکردم حسین هم جلوی مغازه نشسته بود هر ی دختر رد میشد یه متلک بارشون میکرد من- هی خره صدبار گفتم جلوی مغازه از این کارها نکن حسین – چشم اوستا اومد داخل و کنار من نشست من- حسین ؟ حسین – جانم من – یه چیزی ازت میپرسم رک جوابم رو بده حسین – من کی به شما دروغ گفتم ؟ من – واسه همینم میخواهم درست جوابم رو بدی حسین – چشم من- اگه تو یه دوست دختر داشتی که بهت خیانت میکرد و میرفت با یکی دیگه ازدواج میکرد چیکارش میکردی ؟ حسین – میکشتمش خندیدیم و بعد به بیرون خیره شدم من – خب اگه بعدش با یه دختر دیگه اشنا میشدی و بعد روزی که ازش خواستگاری میکردی میمرد چیکار میکردی ؟ حسین – اوستا سوالاتی میکنی ها؟ من – جواب بده پسر حسین – خب حتما از غصه اش میمردم باز یه تلخند اومد رو لبم و گفتم : اگه بعدش با یه دختر اشنا میشدی که میگفت دوست داره و برات میمیره و عمرا بی خیالت نمیشه و بعد میرفت با یکی از بهترین رفیقات ازدواج میکرد و رفیقت از پشت بهت خنجر میزد چیکار میکردی ؟ حسین – اوستا به جانه مادرم با قمه تیکه تیکه شون میکردم من – چقدر باحال . حالا اگه بازم دختری بهت میگفت عاشقت شده باهاش یه رابطه رو شروع میکردی ؟ حسین – اوستا اینجوری که تو میگی من دیگه از فردا قید دوست دخترم رو میزنم من – نه بابا شوخی کردم مگه میشه این همه اتفاق سر یه ادم بیفته حسین – راست میگی ولی اگه اینطوری بشه حتما دیگه همه ی عالم وادم روی طرف یه قصدی دارن من – شایدم .حالا من دیگه باید برم تهران مغاره رو دستت میسپارم یه وقت داف نیاری اینجا رو با خانه عفاف اشتباه بگیری حسین خندید منم باهاش خداحافظی کردم و از مغزه اومدم بیرون به شهریار نگاهی میکردم و به خودم گفتم تو بازم خر شدی میری تهران که چی بشه میخوای چیکار کنی ؟ مثله اینکه تو ادم بشو نیستی همین ور که داشتم توی جمعیت میرفتم به حرف های خودم با حسین فکر میکردم واقعا که زندگی هم روی من یه قصدی داره به خودم گفتم تا حالا چند تا شدن اولی نیلوفر بود بعدش مریم و بعدشم بهار شدن سه تا پس تا سه نشه بازی نشه به خودم گفتم : به قران خری اگه توی صورت یه دختر نگاه کنی ولی مگه میشد من تا اخر عمر تنها باشم چرا نمیشد اگه قرار بود که کسی رو داشته اشم حتما تا الان گیرم اومده بود باز توی افکارم جواب خودم دادم گفتم زندگی با بعضی ها مثله من نمیسازه خب حتما یه حکمتی توی کار خداهست داشتم به سرنوشت تخمی خودم فکر میکردم خسته وکوفته از همه جا و همه کس یه ماهی میشد که بهار با علیرضا اشنا شده بود و فکر کنم الان دیگه نامزد شده بودند و تا یه مدت دیگه عروسی شون بود بلاخره رسیدم ترمینال شهریار البته ترمینال سواری ها من – اقا ازادی میری ؟؟؟ - نه اقا ماشین های ازادی اونطرفه به طرف مقابل من اشاره میکرد رفتم سوار شد البته صندلی جلو نشستم چون اگه عقب مینشستم جا واسه دونفر دیگه به سختی پیدا میشد باشگاهم رو ادامه میدادم ولی نه به صورت حرفه ای فقط در حد یه تمرین معمولی بود که نرم سراغ قلیون و این کوفت وزهر ماری ها . بلاخره ماشین هم پر شد و راه افتادیم صندلی عقب سه تا دختر نشسته بودن که معلوم بود از اون مادر دله های روزگارن نمیدونم من چرا هر قبرستونی میرم باید چند تا دختر هم باید باشن . یه نگاهی به راننده کردم یه سر جوون بود بهش گفتم : عزیز این ضبط ماشینتو روشن میکنی ؟ پسره – اخه فکر نکنم خوشتون بیاد الان سی دی درست حسابی ندارم من- مگه چه جور اهنگی داری پسره – رپ من- خواننده ش کیه ؟ پسره – ساسی مانکن و حسین مخته من- اینا دیگه خر کین یکی از دختر های پشت سرمون گفت: اقا درست صحبت کن من طرفدارشم من – خب من چی کار کنم ؟ دختره – خب یه خورده درست صحبت کن از کل کل کردن حالم بهم میخورد گفتم : چشم ببخشید به اقای مانکن توهین کردم و مورد تمسخر قرار دادم متوجه نشدم ایشون ادم بزرگی هستن من واقعا معذرت می خواهم یکی از دختر هایی که بقلش نشسته بود گفت : اخی چقدر حرف گوش کنه به راننده گفتم : عزیز اهنگ غمگین داری حالا هر کی می خواد باشه راننده گفت : خراطها گوش میدی من – اهنگ پاییزش رو داری بزن بخونه راننده – اره بعد که سی دی رو انداخت و مجید خراطها میخوند
رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات *میخواهم یه بار ببینمت سر بذارم روی شونه هات دوست داشتم با گل های سرخ میومدم به دیدنت * نه اینکه با رخت سیاه چشم های سرخ ببینمت
باز این مغز من رفت سراغ مریم عشقم شاید فقط اون میخواست باهام بمونه ولی خدا گفت تو حق اینو نداری با کسی باشی شاید تقدیرم اینه که بی کس بشم حتی دیگه از مریم هم توی خوابم خبری نبود دیگه از کسی توی زندگی ام خبری نبود فقط من بودم و من .به راننده گفتم : میشه بزنی رو تکرار راننده – چرا نمیشه یه لبخند بهش زدم خیلی ازش خوشم اومده بود ادم جالبی بود از اون تریپ ادمایی بود که ادم تا میبینه میخواهد باهاش باشه باز این دختر های پشت سرمون شروع کردن به تلاوت چرت وپرت دختر- حالا نمیشه یه اهنگ شاد بذارین دلمون گرفت مثلا میخوایین بگین خیلی درد و رنج کشیدین من- درد و رنج منو کشیدن من باهاشون کاری ندارم دختره خندید اما من هیچ عکس العملی نشون ندادم راننده – اقا معذرت میخواهم کسیتون مرده که ؟ منظورش این بود این اهنگ رو بخاطر کسی گوش میدم یا نه؟ من – نه همین جوری از این مدل اهنگ ها خوشم میاد نمیدونستم چرا اون جواب رو به دادم ولی انگار میخواستم خودم رو خفه کنم و واسه همه داستان زندگی ام رو نگم دختر- شما پسرها کلا قاطی دارید جوابی ندادم و فقط به صدای مجید گوش میکردم یه لحظه به خودم گفتم اخه چرا برمیگردی تهران پسر مگه مغز خر خوردی توی همون شهریار بی صاحاب بمون دیگه اما دلم میخواست خانوادمو ببینم و بگم دلم براتون تنگ شده ولی شایدم میرفتم و اونجا باهام خیلی سرد برخورد میکردن ولی به خودم گفتم : هر کی منو فراموش کنه مهنازم فراموشم نمیکنه منم دلم به تنها خواهرم خوش بود راننده – چرا توی فکری ؟ من – همین جوری خندید وگفت : مگه میشه ادم همین جوری توی فکر باشه من – حالا که شده راننده – من پارسا هستم و شما ؟ من – اگه خواستی رضا صدام کن راننده – اقا رضا از همون اول که دیدمت افسردگی رو توی چشات دیدم ولی چرا ؟ من – بذار دلیلش رو بهت نگم راننده – هر جور راحتی باز این دخترهای از خدا بی خبر وارد بحث ما شدن دختره – از قصد اسمشون رو گفتم ما با اسم صداشون کنیم من- خانم چرا چرت وپرت میگی ؟ خورد تو ذوقش یکی از همون دخترها – اقا درست صحبت کن من – چشم معذرت میخواهم دختره – بابا این قاطی داره معلوم نیست توی چه فازیه من – افرین یادم باشه بهت یه هزار افرین بدم خسته شده بودم انقدر بیخود حرف زده بودم بلاخره رسیدیم و سرمو از توی ماشین بیرون اوردم و یه مقدار از هوای پاک تهران رو دادم توی ریه هام هنوزم بوی گند ماشین ها همه جا بود از ماشین پیاده شدم و یه تاکسی گرفتم به مقصد خونه یه هفت هشت ماهی بود که خونه رو ندیده بودم اخرین باری هم که اومدم تهران اصلا خونه نیومده بودم خیلی دلم تنگ شده بود کرایه ی طرف رو حساب کردم و رفتم جلوی در هوا گرم بود منم بدجوری عرق میکردم ایفون رو زدم کسی برنداشت گفتم تف توی شانس حالا من کجا برم ؟ یه بار دیگه ایفون رو زدم انتظار داشتم مادرم برداره ولی صدای موجود فراموش نشدنی زندگیم مهناز بود که گفت : بله ؟ من – منم . مهناز – شما ؟ من - پسره باباش تو چی کار داری ؟ مهناز- درست صحبت کن اقا من – دستت درد نکنه حالا دیگه منو فراموش کردی مهناز- یه خورده صبر کردو گفت : رضا تویی ؟ من – خسته نباشی واقعا تست سختی بود نه ؟ خندید و در رو باز کرد مونده بودم مهناز اینجا چی کار میکنه؟ چرا توی خونشون نیست که بعدا متوجه شدم اومده بود به مادرم سر بزنه و چتر شه واسه شام البته با سعید با یه چهره ی خسته رفتم تو مهناز باهمون سرو وضع اومده بیرون مثله عادت همیشگی اش پرید توی بغلم مهناز- دلم واست یه ذره شده بود اما من فقط گفتم: سلام مهناز – سلام داداش ناز و گلم خسته بودم و حوصله نداشتم انگار من هر چی غم بود واسه خونه و خونوادم نگه داشته بودم چون هروقت میدیدمشون خسته بودم رفتم داخل مادرم رو دیدم چقدر پیرتر شده بود انگار توی این مدت کوتاه خیلی چیزها عوض شده بود رفتم جلو روبوسی کردم ولی مادرم منو توی بغلش گرفته بود ول نمیکرد من – مامان جان من که جایی نمیرم ول کن مامان – دلم برات تنگ شده بود نشستم جلوی تلویزیون اما روشنش نکردم فقط به صفحه ی سیاه نگاه میکردم مهناز – داداشی ناهار چی میخوری ؟ من- هر چی که قابل خوردن باشه یه لبخند ناز زد و رفت بساط شکم رو حاضر کنه منم خیلی خسته بودم روی زمین دراز کشیدم و چشمهامو بستم خیلی وقت بود یه جای درست حسابی نخوابیده بودم اخه این مدت رو توی شهریار توی مغازه میخوابیدم اونجا هم روی زمین خشک و خالی. خندم گرفته بود چشم هام روی هم بود که مهناز اومد مهناز – داداش نخوابی ها غذا رو اوردم من- دستت درد نکنه خیلی وقت بود دستپخت مهناز رونخورده بودم شایدم دستپخت مادرم بود رفتم جلو گفتم : غذا کاره کیه؟ مهناز – محصول مشترک زدیم من - پس یا شوره یا بی نمک مهناز – احتمالا شروع کردیم به خوردن . وقت ناهار فکر کردم باید با سکوت بگذره ولی مادرم گفت : پسرم چرا یه دفعه رفتی شهریار میخواستم قضیه بهار رو بگم که بخاطر اون اشغال رفتم ولی گفتم بهتره این قضیه فقط بین منو بهار بمونه من – خواستم مستقل شم مادر - رضا دارم جدی صحبت میکنم من – منم جدی جواب دادم بلاخره یه جوری این قضیه هم ماست مالی شد هوس کرده بودم برم حموم اخه دلم واسه حموم خونه هم تنگ شده بود من – حموم حاضره من یه ابی به این تنم بزنم مهناز- خب معلومه حاضره چشمهام رو خستگی داشت میبست میخواستم بیشتر باهاشون حرف بزنم ولی انگار خستگی ام زورش از من بیشتر بود همون جا بقل سفره افتادم روی زمین چشام رو بستم
ادامه دارد ..........
عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
|
|
|
|
|
# : 16 Sep 2008 09:32 | ویرایش بوسیله: Kami_b
عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
|
|
|
Quoting: SACRIFICE نگو.........اینجوررررررررررررررر.........دهه............... Kami_b تاپیک جدید مبارک.............
دوست عزیزم شما لطف داری
عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
|
|
|
Quoting: Kami_b مثله دیوونه ها ( قسمت اول ) خوب بود ادامه بده منتظریم........
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
Kami_b
سلام داداشی چطوری ؟ باور کن خیلی خوشحال شدم که دیدم داستان جدیدت رو میخوای بنویسی امیدوارم که این داستانت پایان خوبی داشته باشه باز هم میگم صادقانه از خدا میخوام که توی زندگیت انشاءا... نا ابد موفق باشی
زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
|
|
|
Kami_b
داداشی راستی الآن قسمت اول تاپیک رو خوندم شما هیچ وقت مزاحم نبودی خودت هم میدونی که من از قسمت اول داستان های زندگیت رو خوندم تف به زندگی لالمونی مثله دیوونه ها باور کن همونطور که گفتم من با این داستان زندگی کردم پای قسمت به قسمتش گریه کردم خوشحال که بودی خوشحال شدم و ناراحت که بودی ناراحت بودمبرات از خدا صادقانه خواستم که از این به بعد اینقدر خوشحالی و خوش بختی بهت ببخشه که ندونی چی کار کنی پس تو هیچ وقت مزاحم نبودی بلکه مراحم بودی
زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
|
|
|
|
|
Kami_b
من منظر ادامش هستم ما رو منتظر نذار
زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
|
|
|
Kami_b تاپیک جدید مبارک باشه .
Quoting: Kami_b سلام بازم من اومدم البته این بار با اخرین قسمت از زندگی ام یعنی به احتمال زیاد اخرین تاپیکیه که میزنم و دیگه مزاحم نمیشم امیدوارم این تاپیک مثله قبلی نشه و بتونم تا اخرش برم شاید خیلی تعجب کنن بگن چرا به این زودی اومدی برو بابا ولی باید بگم این تاپیک شاید خیلی دیر به دیر اپ بشه چون ...... امیدوارم دوستان منو بخاطر اتفاقاتی که توی تاپیک قبلی افتاد ببخشن چون واقعا خودم هم نفهمیدم چی شد
« در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه . به امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه »
|