[go: up one dir, main page]

صفحه اصلی | صفحه اصلی انجمن | عکس سکسی ایرانی | داستانهای سکسی
فیلم سکسی | سکسولوژی | خنده بازار | داستانهای سکسی(English)
آویزون
انجمن ها | پاسخ | وضعیت | ثبت نام | جستجو | قوانین | آخرین ارسالها |
انجمن آویزون / خاطرات سکسی / مثله دیوونه ها (فهرست در صفحه ی اول)
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . >>
نویسنده پیام
# : 21 Sep 2008 20:28


salam

داداشی من منتظر ادامه ی داستان هستم شما نمیخوای ادامش رو بنویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
# : 21 Sep 2008 22:57


مثله دیوونه ها ( قسمت چهارم )

نزدیک های ظهر بود هنوز من اروم نشده بودم . رفتم توی یه پارک که نزدیک اونجا بود یه نیمکت پیدا کردم و روش نشستم داغون بودم چشمام رو بستم به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم اما واقعا دست خودم نبود که اونجوری عصبی شده بودم .خدایا چرا همیشه من ؟ چرا باید زندگی فقط واسه من اینجوری باشه ؟ لعنت به زندگی . چرا تموم نمیشه ؟ مگه یه ادم چقدر کشش داره ؟ چشم هام رو باز کردم به دور و برم نگاه کردم کسی نبود احساس سردرد داشتم تصمیم گرفتم خونه نرم و همون جا بمونم بعد از ظهر رو باید چیکار میکردم ؟ وای خدایا حوصله این یکی رو ندارم تصمیم گرفتم که نرم . دیگه تقریبا ظهر شده بود باید یه چیزی واسه شکم لامصب پیدا میکردم دور و اطرافم رو که بادقت بیشتری نگاه کردم یه بوفه دیدم که توی پارک بود تقریبا یه صد متری باهام فاصله داشت پاشدم برم یه چیزی بگیرم بزنم توی بدن نزدیک بوفه که رسیدم یه نگاهی دقیق کردم دیدم به به بوفه اش از این هایی که همه چی دارن . رفتم جلو
من- سلام اقا
فروشنده – سلام
من- دوتا همبرگر مخصوص با دوتا نون اضافه چهارتا سس سفید با یه نوشابه مشکی بده
فروشنده یه خورده با تعجب منو نگاه کرد و گفت : چشم یه چند لحظه صبر کنید
خلاصه یه ده دقیقه یه ربعی بود که اونجا معطل بودیم تا سفارش ما حاضر شه
فروشنده – اقا بفرمائید
رفتم جلو بساط رو برداشتم و رفتم سر یه میز نشستم شروع کردم به خوردن بعد اینکه تموم شد حساب کردم و رفتم یه جایی پیدا کنم بگیرم بخوابم هر جای اون قبرستون میرفتی افتاب افتاده بود که بلاخره یه نیمکت پیدا کردم که روش سایه ی یه درخت افتاده بود.رفتم روش دراز کشیدم تقریبا از زانو به پایین پاهام افتاده بود بیرون خنکی نیمکت رو احساس میکردم بیرون نیمکت دستمو گذاشتم روی چشام و به اتفاق های قبل ظهر فکر میکردم که خوابم برد چشم هام رو که باز کردم سریع یه نگاه به ساعتم کردم ساعت پنج و نیم بود به اطراف که نگاه کردم دیدم پارک پر شده از ادم هرکی هم از کنار من رد میشه یه نگاه بهم میکنه حتما توی دلشون میگفتن این بدبخت هم معتاد شده به افکارم میخندیدم دستمو بردم توی جیبم گوشی رو بیرون کشیدم به صفحه نگاه کردم دیدم چند تا اس ام اس اومده اخه کی میتونست باشه ؟ حتما سعیده ولی وقتی اس ام اس هارو نگاه کردم دیدم از طرف نیلوفره که هر دفعه نوشته بود حتما بیایی ها به اضافه ی چند تا چت و پرت دیگه .مونده بودم برم یا نرم چون اصلا حوصله اش رو نداشتم از طرفی هم قرار گذاشته بودیم با این که تصمیم گرفته بودم نرم از جام پاشدم راه افتادم بعد چهل و پنج دقیقه جلوی در خونش بودم جلوی در واسادم و به ایفون نگاه کردم یه حسه عجیبی داشتم بی خیال شدم و دکمه ی روی صفحه رو زدم
نیلوفر – بله ؟
من – منم
نیلوفر – شما
من – زهر مار رضام دیگه باز کن
نیلوفر- تویی
من – نه منم
خندید و در رو باز کرد رفتم داخل حیاط خونشون که خیلی بزرگ و شیک بود داخلش هم یه 206 پارک بود حدس زدم که باید ماله سروش باشه رفتم جلوی در ورودی بدون هیچ سر وصدایی وارد شدم خود خونه از حیاط هم بزرگتر بود کم مونده همون جا گم شم توی دلم گفتم : ماشالله چقدر اختلاف طبقاتی توی این کشور کمه . نیلوفر اومد جلوم قیافه اش به کل عوض شده بود حدس میزدم دماغش رو باید عمل کرده باشه موهاش هم شرابی رنگ بود یه دامن کوتاه پاش بود که از زانو به پایینش معلوم بود یه لباس استین حلقه ای هم پوشیده بود موهاش رو از پشت جمع کرده بود و یه چیزی شبیه سیخ زده بود توش نمیدونم اسمش چی بود ولی هر چی بود خیلی شبیه سیخ سفید بود صورتش یه ارایش ملایم داشت البته به غیر از لبش که خرکی قرمزش کرده بود
نیلوفر – سلام بد اخلاق
من –علیک
نیلوفر – بهت یاد ندادن چطوری سلام کنی؟
من – به تو ربطی نداره
هنوز هیچی نشده توپ خونه رو فعال کرده بودم
نیلوفر – چه خبرا ؟
من – خبر مرگ
نیلوفر – اه اینجوری حرف نزن
من – هر طور بخواهم حرف میزنم کسی هم نمیتونه چیزی بگه
نیلوفر – خب بابا حالا بیا شین خسته ای از راه اومدی
رفتم داخل خدایی عجب جایی بود تاحالا اونطوریش رو ندیده بودم اصلا نمیدونم چطور توصیفش کنم فقط بگم عالی بود رفتم توی پذیرای روی کاناپه نشستم و عین این ندیده ها همه جا رو نگاه میکردم که نیلوفر اومد
نیلوفر – چقدر قیافه ات عوض شده
من –به خودم مربوطه حرفتو بزن میخواهم برم
نیلوفر – کجا ؟ من واست شام حاضر کردم
من – حتما توش مرگ موش ریختی دیگه
خندید وگفت : نه دیوونه برات زرشک پلو با مرغ درست کردم
من- لازم نکرده حرفت رو بزن میخواهم برم
نیلوفر – حالا چرا اینقدر عجله داری ؟ مثله اینکه دوساله همدیگه رو ندیدیم
من- به درک که ندیدیم میخواهم صدساله سیاهم نبینمت
نیلوفر – خیلی بدی
البته با شوخی اینو گفت ولی من اعصابم بهم خورد . من بدم تو ریدی به سرتاپای وجودم تو به من خیانت کردی من بدم
من – درست حرف بزن که اعصاب ندارم .
خندید و منو نگاه کرد
من – شوهرت کجاست ؟
نیلوفر – گفتم که واسه مسافرت کاری رفته دبی
من- حالا زودباش حرفت رو بزن
نیلوفر – تو چرا ادم نمیشی .
من- گفتم حرفت رو بزن
نیلوفر – خب بابا
نیلوفر از جاش پاشد واومد کنار من نشست البته با رعایت فاصله قانونی وبعد توی چشام نگاه کرد.
نیلوفر – ببین رضا جان تو که خودت یه ادم عاقل و فهمیده هستی باید اینو قبول داشته باشی که یه ادم با عاشق شدن به یه نفر صاحبش نمیشه
من- خب
نیلوفر – خب ببین رضا جان من راستیتش .........(یه خورده من و من میکرد )...........من عاشق تو نبودم من فقط رابطمون رو در حد یه دوستی میدیدم بعدش سروش اومد و گفت که دوسم داره ومیخواهد باهام ازدواج کنه منم بخاطر اینکه تو ناراحت نشی بهت چیزی نگفتم
من با کنایه گفتم : اصلا ناراحت نشدم
خندید و گفت : همش همین بود ولی باور کن که من هنوزم دوست دارم
من – بله معلومه
نیلوفر – رضا به خدا دوست دارم
من – من همونم که شکستیش یادته ؟ به رگ فاصله بستیش یادته ؟ حالا اومدی چیو نشون بدی ؟ دلی که نمی پرستیش یادته ؟.
خندید و گفت شاعر هم شدی و خنده اش هنوز ادامه داشت
من – بخند یه روز میاد تو هم موقع گریه ات برسه * بخند که زهر نیش تو به استخونم برسه
نیلوفر – رضا تو رو خدا اینجوری حرف نزن اصلا بهت نمیاد
غم وجودم رو گرفت این دختر زندگیه منو به اتیش کشیده بود ولی فقط جلوم نشسته بود ومیخندید نه تاسفی و نه هیچ ناراحتی توی چهرش دیده نمیشد
من – اره دیگه خیلی چیزها بهم نمیاد
نیلوفر – بابا این همه دختر پسرها رو ول میکنن میرن ازدواج میکنن تو هم یکیش
من – نیلوفر با اعصاب من بازی نکن .فکر میکنی همش همین بود ؟
نیلوفر – همش چی بود ؟
من – هیچی ولش کن
نیلوفر – دیدی کم اوردی ؟
من از داخل میسوختم ولی اون فقط به بازیش ادامه میداد و روی اعصابم راه میرفت
من – اره خیلی وقته کم اوردم
نیلوفر – فکر میکردم به مرور زمان همه چی از یادت بره ( اینو با یه حالت خاصی گفت )
جوابی بهش ندادم و رفتم توی فکر به اون روزهایی فکر میکردم که بانیلوفر بودم حالا اون کجاست ومن کجا بد جوری چهره ی غم به خودم گرفتم هرکسی منو از بیست کیلومتری میدید میفمید که حالم خرابه بی اختیار چشام پر شد اما سرم رو پایین گرفته بودم و سعی میکردم که نیلوفر چشم هامو نبینه چشم هام بستم که بعد چند لحظه دست نیلوفر رو زیر چونم احساس کردم که میخواست سرمو بالا بگیره
نیلوفر – حالت خوبه ؟
چشم هامو بسته بودم و جوابی نمیدادم میدونستم اگه چشام باز شه اشکام بیرون میریزه
نیلوفر – به من نگاه کن
سرمو چرخوندم طرفش و چشام رو باز کردم اشکام سرازیر شدن .نیلوفر با یه چهره ی تقریبا ناراحت نگام میکرد .اشکام با سرعت بیشتری اومدن نیلوفر اومد جلوتر و سرم رو گذاشت روی سینش
گفت :رضا منو ببخش
چیزی نگفتم فقط سرم روی سینش بود یاد خاطرات قدیم افتاده بودم با تمام وجود میسوختم بعد اینکه یه مدت زمانی گذشت احساس ارامش میکردم نمیدونم بخاطر گذشت زمان بود یا بخاطر اینکه سرم توی اغوش گرمش بود سرمو برداشتم و توی چشاش خیره شدم اونم توی چشام نگاه میکرد نگاهمون بیش از حد سنگین بود میدونستم اگه ادامه بدم چی میشه ؟ گفتم : من میرم یه ابی به صورتم بزنم میام
نیلوفر – باشه
رفتم یه ابی به صورتم زدم وبرگشتم دیدم نیلوفر استریو رو روشن کرده یه اهنگ لس انجلسی شاد گذاشته
من – این دیگه چیه ؟
نیلوفر – تو کاری نداشته باش به خودم مربوطه
من- یه چیزه درست حسابی بنداز
نیلوفر – حتما رپ
من- نه یه اهنگ غمگین بذار
نیلوفر – لابد باید از خیانت بخونه
من – نه یه اهنگ که از بیکسی بخونه از بدبختی از فلک زدگی از بریدن یه ادم
نیلوفر – اخی ...........یعنی همه ی اینایی که میگی با رفتن من شده
یه زهر خند زدمو گفتم : اگه داری بنداز اگه نداری همینو گوش بده منم دیگه دارم میرم
نیلوفر – کجا شام درست کردم
من – نه باید برم
نیلوفر – رضا اینقدر بی احساس نباش بعد دوسال هم دیگه رو دیدیم چرا اینطوری رفتار میکنی ؟
من – توی این دوسال تو داشتی عشق و حال میکردی تو داشتی زندگی میکردی ولی من این دوسال رو سوختم ذره ذره سوختم بهتره بگم داشتم میمردم
نیلوفر – میدونم . حالا بخاطر من بمون دیگه
مونده بودم سردوراهی هم میخواستم برم هم نمیخواستم اخرش هم به اصرار و خواهش نیلوفر موندم و گفت: الان دست پخت منو بخور ببین چی درست کردم
رفتم سر میز غذا خوری و یه طرف نشستم نیلوفر هم اومد جلوی من نشست شروع کردیم به خوردن موقع شام تمام حواسش به من بود ولی من فقط زیر چشمی نگاش میکردم اکثر وقت سرم پایین بود . نمیدونستم هدف اصلی اش از اینکه منو دعوت کرده بود چی بود ولی اهمیت هم نمیدادم چون واسه من که دیگه اهمیت نداشت همین جور میخوردم خدایی دست پخت خوبی داشت منم گفتم : مفت باشه کوفت باشه بزن تو رگ خلاصه همین جور میخوردم سر بشقاب سوم بودم که گفت : چه خبرته ؟
من- گرسنمه
نیلوفر – بشقاب سومته
من – خب که چی ؟ دعوتم کردی نمیذاری غذا بخورم
ادامه دادم وهمین جور خوردم تا اینکه بشقاب سوم تموم شد دیگه سیر شده بودم ولی گفتم از حرص اینم که شده یه بشقاب هم باید بخورم . دست بردم که برم سراغ بشقاب چهارم
نبلوفر – بسه دیگه نمیخواهد بخوری
من- اخه چرا من گرسنمه ؟
نبلوفر با یه چهره ی عصبی نگام میکرد منم حال میکردم از عصبانیتش
نیلوفر – من غلط بکنم یه بار دیگه تو رو دعوتت کنم
من – بخیل اصلا نخواستم
نیلوفر – عجب رویی داری تو
بعد شام من رفتم روی همون کاناپه نشستم درست روبروی یه ال سی دی بود کنترلش رو برداشتم شبکه ها رو اینور اونور میکردم تنها چیزی که میشد توش دید چرت وپرت بود حتی دیگه شبکه های ماهواره هم از شبکه های ایران بدتر شد بود چیزی نداشتن نشون بدن فقط برنامه هایی با موضوع هایی که سر و ته نداشتن نیلوفر از اشپزخونه صدام کرد
نیلوفر – کمک نمیکنی ظرف ها رو بشورم
من – نه
نیلوفر – اه رضا اینقدر سنگ نباش تو که اینجوری نبودی
من- حالا که شدم
نیلوفر – یه خورده از خودت بگو چی کارها میکنی؟راستی میخواستی یه خونه بگیری چی شد ؟
من- از خودم بگم ؟ از کجاش بگم ؟ هنوز همون سیمکش بدبختم دیگه هم توی تهران زندگی نمیکنم فقط واسه یه خوش گذرونی اومدم اینجا
نیلوفر – جدی میگی کجا زندگی میکنی ؟
من – شهریار
نیلوفر – واااااااا جا قحط بود
من- هر چی باشه از این تهرون خراب شده بهتره خیلی هم بهتره
تلویزیون رو خاموش کردم و به کاناپه تکیه دادم وچشام رو بستم خوابم میومد سعی میکردم نخوابم هی چشام رو باز میکردم اما خوابم میومد خستگی امونم نمیداد توی خواب و بیداری بودم که یکی نشست روی پام حدس زدم باید نیلوفر باشه اره چشام رو باز کردم دیدم درست روی نقطه ی حساس نشسته البته درست روبروی هم بودیم گفتم:هه شد قضیه ی یوسف و زلیخا
نیلوفر – دیوونه
من- از روی پام اشو
اما پا نشد هی میخواست یه کاری کنه که من تحریک شم
داد زدم سرش : گفتم پاشو
ترسید و گفت : خب حالا مگه چی شده ؟
بلاخره از روی پام بلند شد
توی دلم گفتم این دختر ها چرا اینجورین این اشغال که اولش منو خورد کرد حالا فکر کنم نوبت شوهرش بود
من- نه هیچی نشده تو فقط میخوای با من سکس داشته باشی
نیلوفر – مگه کاره بدی میکنم
من- خیلی اشغالی نیلوفر خیلی
نیلوفر – چرا مگه کاره بدی میکنم
عین سگ کفری شدم رفتم جلو خوابوندم زیره گوشش
من- خجالت بکش از من نه از اون شوهرت . اون که دوست داره چرا میخوای نابودش کنی
نیلوفر بخاطر سیلی ای که زده بودم روی صورتش هنوز روی زمین بود
من- تو خودت خوب میدونی که دوران رفاقتمون من اصلا حرفی از این جور چیزها نمیزدم چون انقدر خر بودم که فکر میکردم نباید به ناموس مردم قبل از ازدواج دست زد حالا که ازدواج کردی اینو از من میخوای؟
نیلوفر- پس اون همه منو بوسیدی چی ؟ حتما این اشکالی نداره
من- غلط کردم باشه . من فکر میکردم ماله من میشی نمیدونستم دودمانم رو به باد میدی
با عصبانیت زیادی رفتم سمته در تا از اون جهنم دره بزنم بیرون کفش هامو پام کردم رفتم توی حیاط نیلوفر دنبالم اومد
نیلوفر – رضا تو رو خدا واسا
حسابش نکردم و راهمو ادامه دادم
نیلوفر – رضا جونه مهناز خواهرت واسا
صبر کردم منتظر بودم چرت وپرتش رو بشنوم
نیلوفر – فقط بهم بگو که منو میبخشی بخاطر همه چی . خواهش میکنم
واقعا اون لحظه تصمیم گیری برام سخت بود نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تمام افکارم بهم خورده بود اخه چطور ببخشمت ؟ تو منو نابود کردی اشغال . با خودم در گیر بود که بدون هیچ دلیلی برگشتم طرفش یه لبخند زدموگفتم : ایشالله خوشبخت شی
رفتم سمت در صدای گریه اش رومیشنیدم ولی از اونجا بیرون اومدم باز این وجود نیمه جون من داغون شد یه عمر منو داغون کرد اما من عین کسخل ها گفتم : خوشبخت شی بابا من دیگه درجه ی خریتم از حد غیر مجاز هم گذشته بود پشیمون بودم بخاطر این حرف اخرم ای کاش نفرینش میکردم میگفتم خدا کنه زندگی ات به اتیش کشیده شه اما گفتم : خودتو خر نکن تو که زندگی ات به گا رفت بذار یکی دیگه زندگیشو کنه خلاصه گفته ی خودم رو از ته قلب تصیحش کردم و نیلوفر رو بخاطراتم بازگردوندم یه قطره اشک از صورتم پایین اومد و به سمته خونه حرکت میکردم که گوشی ام زنگ خورد
من – جانم
مادر- کجایی پسر مردم از نگرانی
من- اولا سلام دوما جایی نیستم دارم میام خونه
مادر – از صبح تا حالا کجا بودی ؟ این سعید چی میگه ؟
من- اتفاق خاصی نیفتاده منم حالم خوب نبود گفتم نیام خونه بعدا میرم حالا هم که دارم میام دیگه
مادر – رضا درست حسابی واسم توضیح بده
من- حوصله ندارم مامان باشه
قطع کردم و راهمو ادامه دادم که بلاخره یه ماشین پیدا شد منو برسونه به خونه که رسیدم تحت انتقادات شدید دو قدرت بزرگ جهان قرار گرفتم که بعد از دفاع از خودم در دادگاه خانواده راحت شدم ورفتم کپه ی مرگم بذارم سرمو که گذاشتم زمین اتفاقات امروز جلوی چشام عین یه فیلم رد میشد چقدر امروز تخمی بود بلاخره خستگی چشام رو گرفت و خوابم برد










ادامه دارد..........

عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
# : 21 Sep 2008 23:01


Quoting: elnazy


salam

داداشی من منتظر ادامه ی داستان هستم شما نمیخوای ادامش رو بنویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم اصلا صبر نداری ها

Quoting: khodayemarg


سلام داداش رضا گل امیدوارم سلامت باشی
خاطرات عالی بود حتی با جرات میگم بهتر از تاپیک های قبلی


سلام بروبکس آویزونی چه خبر؟
فعلا بااجازه ما شررمون رو کم کنیم ظهر همگی خوش

سلام حالت خوبه ؟بلاخره.......

Ema87

Quoting: A2_nikname

مرسی ، قسمت جدید رو هم خوندم . خوب می نویسی ، تبریک می گم

ممنون

blackberry



Quoting: PATRIOT_AM
عالی بود



عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
# : 22 Sep 2008 00:37


Kami_b
دادا آمو الیک
من یکم دیر رسیدم ولی همش رو یه جا خوندم دمت گرم خیلی خوب نوشتی
موفق باشی


می خوام تو اتاقم تنها باشم برو بیرون درم ببند
# : 22 Sep 2008 00:50


Quoting: rah_gozar

Kami_b
دادا آمو الیک
من یکم دیر رسیدم ولی همش رو یه جا خوندم دمت گرم خیلی خوب نوشتی
موفق باشی



سلام عزیز خوش اومدی

عشق تو شعله فروزه واسه من میگی غصه ات شب و روزه واسه من*فکره اس و پاسی خودتو کن نمیخواهد دلت بسوزه واسه من
# : 22 Sep 2008 10:48


Kami_b

سلام داداشی نه من اصلا صبر ندارم همه هم این موضوع رو میدونند حالا هم خسته نباشی و مرسی بابت ادامه

زندگی مرگ است و مرگ است زندگی..........پس درود بر مرگ و مرگ بر زندگی
# : 22 Sep 2008 12:14


سلام منم بازی.....

***به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار.....تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگه دار***
# : 22 Sep 2008 13:38


Kami_b
سلام علیکم .



« در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه . به امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه »
# : 22 Sep 2008 13:39


gorbe_vahshi
به به . آقای سعید خان عصبانی و غمگین .

« در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه . به امروزت مشو غره که از فردا نه ای آگه »
# : 22 Sep 2008 14:05


gorbe_vahshi
به به . آقای سعید خان عصبانی و غمگین .
واقعا اونی که گتی راست بوود .... یا از رو معده یه چیزی گفتی...سکرت رو می گم ...

***به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار.....تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگه دار***
<< . 1 . 2 . 3 . 4 . 5 . 6 . 7 . 8 . >>
جواب شما
         

» نام  » رمز عبور 
برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.
 

Powered by MiniBB